-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 فروردین 1393 20:45
پارادوکس قوی است بین گریه های الان من و همزمان پفک خوردنم و همزمان نوشتنم . این یعنی حال من خیلی بد است خیلی بد. کاش میشد بی نیاز میشدم از همه چیز از همه کس....
-
شما اگر فهمیدید مرا مطلع سازید
جمعه 22 فروردین 1393 18:22
میدانید من خیلی تغییر کرده ام ، خیلی زیاد، اینقدر که وقتی برای مامان میگویم که اینجا چه کارهایی انجام میدهم باورش نمیشود و اخر جمله های من میگوید که کم حرف بزن دختر،یکی از این تغیر ها این است که من قبلا با شمارش بالای 25 بار اسمم از زبان مامان از خواب بیدار میشده ام، و مامان حتی چایی من را قبل امدنم به سر میز شیرین...
-
باشد که شما الان خوش باشید!
جمعه 22 فروردین 1393 18:00
در باب گذارندن روز و درحال حاضر عصر جمعه باید متذکر بشوم که روز جمعه را هرچقدر هم با دوستانت دور هم جک های بی معنی بگویی و بخندی ، لاک بزنی ، کارهای عقب افتاده ات را انجام بدهی ، دلقک بازی در بیاوری ، خواب نیمروزت را کامل کنی،ماکارونی با ته دیگ سیب زمینی به بدن بزنی ، موهای دوستت را ببافی، صورت هم اتاقیت را بند...
-
حس خوب
جمعه 22 فروردین 1393 17:57
از دیشب تاحالا یک اهنگ قدیمی که مرا میبرد به هفت هشت سال پیش را پیدا کرده ام ، همه جا هندزفری به گوش و روی ریپیت گوشش میدهم ، موقع خواب ، قبل از خواب ، بعد از خواب ، غذا خوردن و کلا یک سیمی به خودم وصل کرده ام ، و میروم فضا. بعد این را بهتان بگویم که خنده دار است ، بچه ها جویا شدند که چرا اینقدر این اهنگ بی ریتم مسخره...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 فروردین 1393 11:21
چیزی در من در حال تغیر است .....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 فروردین 1393 22:05
سلام ...مدتی که خونه بودم به نت دسترسی نداشتم....حالا هستم تازه رسیدم اصف.هان. حالم بد نیست. سال خوبی رو شروع نکردم. امیدوارم که بقیش خوب باشه . سال نو شما مبارکا باشه با تاخیر
-
لا به لای این روزها
یکشنبه 25 اسفند 1392 15:26
برق های خانه رفته ، در حال تمیزکاری اتاقم بودم ، تمیز کردن و چیدن کتاب های کتابخانه ام تمام شد که برق ها رفت، شانس خوب من لپ تاپ عزیزم شارژ دارد . اتاق تاریک نیست. هوای اینجا برفیست. اسمان بنفش قرمز من اتاق من را روشن کرده ، به زور برای خودم بین وسیله های کف اتا جا باز میکنم و تکیه میدهم به کمد لباس و پاهایم را دراز...
-
خداحافظ
شنبه 10 اسفند 1392 18:32
عطشم واسه نوشتن تو اینجا داره تموم میشه دیگه .
-
کلا نژادشون فرق داره
جمعه 9 اسفند 1392 21:59
یه چند قدم پایینتر از خوابگاهمون یه خوابگاه پسرونه ست ،من توی این سه سال که ازینجا رد میشم تاحالا ندیدم که بخوان این طرفا بیان و شیطنت بکنن یا دونفری بخوان توی کوچه های سر سبز و مادی ها قدم بزنند ، شکر خدا همیشه گردن من بوده که از شدت نگاهم داشته میشکسته که ببینم چیزی رصد میکنم ازشون یا نه ، خیلی هم خانوم همیشه حوله...
-
دوستشان دارم
پنجشنبه 8 اسفند 1392 12:10
ادمهایی که تنها توی خیابان بستنی میخورند ، تنهایی خرید میروند ، لباس پرو میکنند ، تنها کافه میروند ، سینما میروند ، رستوران میروند ، کتابخانه میروند ،سفر میروند ، این ادمها برای من خیلی عزیزند ، خیلی بیشتر از ادمهایی که سرشان هزار جا گرم است و نمیدانند کدام مهمانی بروند به کدام دعوتشان پاسخ بدهند .
-
اندر احوالات یک بیمار
چهارشنبه 7 اسفند 1392 11:40
الان دارم از دکتر میام ، کل این زمستون زهرمارم شد از بس من مریض بودم،امروز که نتونستم برم دانشگاه ، صبح پاشدم دیدم حتی نمیتونم سرم رو بلند کنم از بالشت ، هم اتاقیرو بیدار کردم رفتم بیمارستان،سه تا امپول ناقابل هم زدم ...به کسی نگید اما اومدم پاشم که بیام تو بیمارستان غش هم کردم و خیلی بامزه بود .انگار که یهو از یجای...
-
فوضولی مگه ؟
سهشنبه 6 اسفند 1392 23:13
امروزدعوت شدم به صرف دیدن فیلم تنهای تنهای تنها . اما اینقدر خسته بودم که بدون فکر کردن به اینکه شاید بتونه حالم رو خوب کنه سریع رد کردم و ترجیح دادم بعد از کلاسم بیام خوابگاه و با این گلو درد بخوابم ، یعنی به بهونه کار زیاد پیچوندم و نرفتم ، حالا دختره رفته فیلمو دیده و یذره ام خوراکی باقی مونده سینما رو واسم اورده ،...
-
یهو یادش افتادم
دوشنبه 5 اسفند 1392 22:19
قبلنا یه مسول خوابگاه داشتیم که وقتی شبا میومد حضور غیاب کنه در میزد میگفت سلااااااام دخترا ، حس بدی داشتم اون موقع . منو یاد نوان خانه پندلتون مینداخت
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 اسفند 1392 20:46
یه حالتیم هست وقتی چارتایی داریم میوه و چایی و مسقطی میخوریم و از دانشگاه و اینور و اونور غیبت میکنیم و بلند بلند از خنده جیغ میزنیم ، یهو چیزی میشنویم یا میگیم که میریم تو خودمون ، من درحالیکه نشسته بودم و سیبمو پرت کردم توی بشقاب و صدای خندمو بریدم و صورتمو چسبوندم روی زانوهام و گریه کردم . حالا هم هرچیم به این...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 اسفند 1392 18:47
با اینکه با حس پسردوستی من رو میکشونه پای مغازه های بچگونه و هرچقدرکه بگم از شلوار فاق بلند لیشوون و سویشراتی رنگی رنگیشون و کفشای کَتشون نمیشه گذشت اما کافیه چشمم به یه جوراب تور توری و دامن چین چینی که اندازش از کف دست بیشتر نیست بیوفته ، اون موقس که یادم میره چه چیزی من رو کشونده بوده پای این مغازه .و کاملا نظرم رو...
-
خبری در راه است...
شنبه 3 اسفند 1392 22:39
برام دعا کنید ...زیاد...دلم میخواد خوب پیش بیاد برام ...دوستای خوبم به انرژیهای مثبتتون احتیاج دارم
-
نه واقعا خدا رو خوش میاد؟
جمعه 2 اسفند 1392 00:24
دیشب حدود ساعت 2 اینا بود که گرسنم شده بود و دلم تنقلات میخواست ، به هم اتاقیه گفتم چی بخوریم و حسابیم کلافه و مریض بودم ،گفت برو ببین تو یخچال چی داریم ، در یخچال و باز کردم و دیدم بعله .بچه ها چه خوب به خودشون میرسن انواع شکلات و میوه و تنقلات پر بود ! دستم زدم به کمرم همه هم تو اتاقشون بودن و خواب و کسی تو حال نبود...
-
من راهیم به شرطی ، همراه من تو باشی..
پنجشنبه 1 اسفند 1392 21:31
گوش کنید
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 بهمن 1392 23:01
دراز کشیدم کف اتاق ، برای خوذم چایی شهرزاد خوشبوی محبوبم رو دم کردم و لیوان لیوان میریزم و با ویفر شکلاتی مخصوصم میخورم. اهنگ "بهار دلنشین استاد بنان هم اروم در حال پخشه.. گوشوارم رو در میارم میزارم زیر بالشتم . لبخند میزنم . به روز خوبی که داشتم . بین خستگی های این چند روزم ملاقات با رامگا ی عزیزم ، حالم رو خیلی...
-
گزارشانه
چهارشنبه 30 بهمن 1392 00:21
روز سخت و بسی خسته کننده ای رو داشتم امروز ، و تا عصر دانشگاه بودم ، موقع اومدن دوباره هوای پیاده روی زد به کلم و ددیدم اینطوری نمیشه رفت بیرون که ، و رفتم توی دستشویی دانشگاه مانتوی گل و گشادم رو دراوردم و پالتوی سبز کوتاهم رو پوشیدم و کولم رو گرفتم جلوی پاهام و پشت دوستم قایم شدم و از هفت خوان رد شدم و اومدم بیرون ،...
-
این غروب های لعنتی
سهشنبه 29 بهمن 1392 00:00
اینکه دم غروبی راه را کز کنم و راست شکمم را بگیرم بروم با ایستم در دالان پل و خیره بشوم به اسمان بنفش قرمز خاکستری محبوبم کاره همیشگی من است ، اینکه مست شوم از این همه چراغ روشن و سوسوی نورها توی تارکی شب چیزه جدیدی نیست ، چیزه جدید میدانی چیست؟درد جدیدم که تازگی ها عود کرده و خودش را به من نشان میدهد میدانی چیست؟مد...
-
روی صحبتم با اون خونواده هایه که
دوشنبه 28 بهمن 1392 22:14
تروخدا بچه های گل و گلابتون رو میفرستین توی شهر دیگه و توی جمع حداقل سلام کردن و جواب سلام دادن رو بهش یاد بدین دیگه زشته بخدا .همینطوری بچرو نفرستید بیاد ،مواد اولیه رو اماده کنین تا سوهان روح نباشن اینجا . والا
-
گفتم که در جریان باشین
دوشنبه 28 بهمن 1392 21:10
شما یه چیز خنده دار تعزیف کنین ،واکنش من به شما ، یه لبخند گشاد به همراه کلمه "عزیزم " هست، اگر مساله غمگین و ناراحت کننده باشه، میگم "اخی عزیزم" ، اگر ازمانتویی ،لباسی،روسری،وسیله ای پشت ویترین مغازه خوشم بیاد، انگشت اشارم رو میچسبونم به شیشه و میگم "عزیزم" وای چقدر قشنگه،اگر یه دختر...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 بهمن 1392 11:47
من عاشق حال و هوای این روزهام ، شلوغی وخیابونا ، راه بندون پیاده روها،ترافیک های طولانی ،صدای بلند اهنگ های پاساژها ، سرو صدای مردم و خنده ها ، صف های شلوغ جلوی بستنی فروشی ها ، اصلا همین شروع خوردن بستنی های قیفی که یکیشیو دیروز خودم وسط چهار باغ نشستم و خوردم،من عاشق شلوغی و هممهمه هستم، عاشق شور و هیجان وقتی انگار...
-
new place
یکشنبه 27 بهمن 1392 01:07
تازه الان کارام تموم شد ، از ساعت 8 شب که رسیدم دارم و وسایل هامو جا به جا میکنم به اتاق جدید ، تخت جدید و چیدمان جدید و و و ... خیلی خستم کلی کار انجام دادم و وسیله جا به جا کردم به تنهایی، به نظر فعلا همه چی خوبه و راضیم البته اتفاق خاصیم نیافتده. فردا هم 8 صبح کلاس دارم ،امشبم که خواب درست و حسابی نمیرم چون جام عوض...
-
گوله نمک
جمعه 25 بهمن 1392 17:45
برادر 4 5 ساله ی یکی از بچه ها اومده بود توی خوابگاه هنوز از پله ها بالا نیومده بود و وارد نشده بود ،چند تا از بچه ها با لباسای راحت توی سالن مطالعه و سرپرستی بودن ، پسرک دیدشون و دست خواهرش رو ول کرد بدو بدو رفت تو کوچه داد میزد "بابا بابا دانشجوشون(!) با شرت بود بابا بدو بیا ببین"
-
شاید من نمیفهمم
پنجشنبه 24 بهمن 1392 18:47
اس ام اس داده ام که کی می آیی اصفهان؟ کلاس هایت کی شروع میشود؟ جواب داده که فعلا نمی آیم اینقدر خوشحالم که دلم میخواد همه جا جیغ بزنم ، میپرسم چرا، میگوید واییی دختر تو نمیدانی که چقدر حالم از این شهر و درس خواندنم بهم میخورد ، انجا بودن برایم زجر اور شده است، خنده ام میگیرد و جوری که مچش را گرفته باشم جواب میدهم قبل...
-
این داستان واقعیست
چهارشنبه 23 بهمن 1392 16:47
شاید یکی از خنده دار ترین و در عین حال ناراحت کننده ترین چیزی که این چند وقت شنفته باشید این چیزی ست که در جریان چند ساعت اخیر برای ما اتفاق افتاده است ، پدربزرگی دارم 82 ساله و مادربزرگ اصلی و فابریک! بنده در سالهای کودکی من به رحمت خدا رفته اند ، حدود 15 سال پیش برای پدر بزرگ زن دومی را اختیار میکنیم ،و به اصلاح بهش...
-
مسولین کجان؟کی پاسخگوی این نابه سامانی هاست؟
چهارشنبه 23 بهمن 1392 13:00
بعد از تموم شدن تلفنم با دوستم، رفتم دم اشپرخونه واستادم پشت اپن اشپخوزنه، و دستامو گذاشته بودم روی همون جا (چی بهش میگن؟خود اپن؟)و داشتم حرفایی که با دوستم زدیم رو واسه مامان تعریف میکردیم ، یکی از دوستان مشترکمون ازدواج کردند و بعد خیلی مهدکوکانه رو کرده گفته که شما چرا ازدواج نمیکنید ؟خواستگار ندارید؟ ما هم گفتیم...
-
حال عمومی و خصوصی ِ نویسنده وبلاگ خوب نمیباشد
سهشنبه 22 بهمن 1392 19:31
و تاره جهت افزایش بدی حال ، قدیمی های داریوش را هم گوش میکند .