-
حتما باید همین امشب که فرداش امتحان داریم بباره ،شانس نداریم که
دوشنبه 16 دی 1392 19:09
الان که دارم اینو مینویسم کاملا منجمد شدم و برای بار دومه که ساعت 4 باز دوباره دلم قیلی ویلی (!) رفت و شدت بارش برف بیشتر شد و من کتاب و جزوه و هرچی کوفت و زهرمار بود رو بستم و با خیال راحت به سمت برف بازی حرکت کردم . اخرین باری که من اصفهان برف دیدم سال 89 بود و تا الان هیچ خبری نبود ، اینقدر همه مردم خوشحال بودند و...
-
خود درگیری های یک برف ندیده
دوشنبه 16 دی 1392 11:27
مثلا با ذوق من که لب پنجره ایستاده ام و با جیغ و صدا برایت خبر برف را میدهم نگرانم شوی که اولا از لب پنجره کنار خیابان بیایم کنار ، بعد هم با تن صدایی که کمی خشم دارد بگویی لباس گرم پوشیدی که اینجوری ایستاده ای لب پنجره و برف را نگاه میکنی؟ صدایم ارام شود و تو با جدیت و حفظ غرور مردانه ات بگویی لباس گرم بپوش که برویم...
-
فقط هم شب های امتحان و تحویل پروژه
یکشنبه 15 دی 1392 22:46
یک خوابی مرا فرامیگرد که ان سرش ناپیدا . امروز 12 ساعت خوابیدم ،به عبارتی خشک شدم، عصر به هوای اینکه شاید یه بادی بخوره به سرم و سرحال تر بشوم، شال و کلاه کردم و به سمت پاتوق همیشگیم میدون نقش جهان حرکت کردم ، اینقدر پوشیده بودم که هوای سوزناک و سرد هیچ راه نفوذی به من نداشت ،هندزفری توی گوشم و ابی با اهنگ این اخرین...
-
یروز میاد که همشو میتونم بنویسم
دوشنبه 9 دی 1392 23:39
شصت بار نوشتمو پاک کردم بازم نتوستم اون چیزی که میخوام و تو ذهنم هست رو توضیح بدهم ، چیزایی که نوشتنش واسه من مهمه و البته خوندنش واسه بقیه بی اهمیت ... دارم دوروزه میرم خواهرم رو ببینم ، و نیستم و مواظب خودتون باشید ...
-
مثلا حواسم نباشد و شکارچی خوبی باشی
یکشنبه 8 دی 1392 23:49
بشوم سوژه تمام عکس هایت....
-
اما حالم خوبه ،دلخوشیهام کم نیست
جمعه 6 دی 1392 21:58
من دختر قانعیم و توی دوروبریام تحمل و صبرم خیلی بالاست ، شاید شرایط و وضع موجود جوری باشه که همه بخوان غر غر کنن و اون شرایط رو به خودشون تلخ کنن اما من اینطوری نیستم ، نکه اذیت نشم اما ترجیحا به روی خودم نمیارم و سعی میکنم خوب باشه همه چی ... استرس ایجاد نمیکنم و ترجیحا از بروز بحث و دعوا جلوگیری میکنم حتی اگه حق با...
-
خونه خوبه خونه بوی مامانمو میده
یکشنبه 1 دی 1392 23:25
یکی از بهترین چیزهایی که حاضرم سنگینی بارش رو تحمل و کنم و از خونه تا اونجا عین بار شیشه حملش کنم و خوردنش رو جیره بندی کنم ، ترشی شور دست ساز مامانه.
-
پیش به سوی خونه
سهشنبه 26 آذر 1392 23:02
با همه خستگی ،ذوق ناهار گرم فردای خونه و بوسیدن مامان و خنده های بابا من رو بیدار نگه داشته که چمدون جمع بکنم و بار سفر ببندم ... امروز برای فندق یه دوچرخه خریدم با یه کفش ...بعدا ها حتما براتون عکسش رو میزارم
-
پست شماره هفتاد و شش
یکشنبه 24 آذر 1392 18:20
این دوروز به شدت میخوابم ، همینطوری که نشستم پای لپ تاپم و دارم کارامو انجام میدم برای استراحت کوتاه هم که سرمو میزارم روی میزم به خواب یک ساعته میرم ، پرم از کار و مشغله ...اینقدر که حتی قدرت برنامه ریزی برای انجامشون ندارم ظهر که کلافه بودم از این همه بی برنامه ای و کارهای انجام نشدم قرار شد دراز بکشم و توی خلوت...
-
خیلی راحت تر از چیزی که فکرش رو میکردم
جمعه 22 آذر 1392 19:52
تموم شد ....خصوصی من هم تموم شد ...خداروشکر میکنم که زودتر همه چی رو فهمیدم و حتی عوضی بودن ادمها !!! از یچیزی ناراحتم اونم اینکه خیلی دید مثبت داشتم به اطرافیانم الان دیگه به به 0 رسید و همه رو بد میبینم بد بد بد !! بازم راضیم !
-
ماه مان !
چهارشنبه 20 آذر 1392 12:46
قرار بود دیشب بروم خانه. چند روزی است که گوشه و کنار بهم خبر میرسد که حال مامان خوب نیست. عصب کشی دندان و مسمومیت و سرماخوردگی همه با هم . دیشب به محض اینکه داداش گوشی تلفن را برداشت بعد از سلام پرسید رسیدی وقتی که گفتم نه نیامدم ناراحت شد و ناراحت شدم . گفت باید می امدی حضورت احتیاج است اوضاع زیاد رو به راه نیست ....
-
قاب های محبوب من
یکشنبه 17 آذر 1392 19:51
پاییز محبوب من .... این هم یکی از عکس های رویایی من ....از این دو عکس سیر نمیشوم . صندللی مخصوص من و فکرهای بی انتها و بی سر و تهم و این هم که رویایی ترین قاب ممکن در این فصل...البته از نظر من .... شکار دوستانم از من ....
-
یچیزی تو همین مایه ها
یکشنبه 17 آذر 1392 18:45
فکر کنم افسردگی فصلی گرفتم...
-
توی قرن چند داریم با این تفکرات زندگی میکنیم ؟!
جمعه 15 آذر 1392 19:17
دیشب صدای گریه یکی از هم سوییتی ها پیچیده بود و خیلی ترسناک و با صدای بلند گریه میکرد. امروز متوجه شدم که پدرش اومده بردتش و به زور به عقده پسرعموش دراوردتش در صورتی که منا اصلا حاضر به ازدواج نبوده .... راستش خیلی حالم بده ، خودش که میگفت زود طلاق میگیرم ! ! دارم فکر میکنم به اینکه همه پدر مادر ها هم خوب نیستند و...
-
شانه ام امشب قرض بود
چهارشنبه 13 آذر 1392 23:32
برای یکی از هم اتاقی ها که رفتار خوبی با من نداشته ،شانه ام شد تکیه گاه اشکهایش ....
-
روزی که جزو ارزوهام توی دفترم نوشتمش فکر نمیکردم اینقدر نزدیک باشه
دوشنبه 11 آذر 1392 23:32
با دوستت بروی و با کلی ذوق دوربینی که مدتهاست ارزویش را داشتی بخری ...وقتی که فروشنده در جعبه اش را که باز میکند . تو چشم های دوستت نگاه کنی و بخندی . اولین عکس دوربینم هم از دوستت بگیری . پستی که خبر خوش را داده بودم همین بود . دوربین دار شدم . میدانم که بی کلاسی تمام است که عکس دوربینم را بگذارم اما این حق را به من...
-
قدیمی ها میگفتن مفت باشه بیشتر میچسبه
شنبه 9 آذر 1392 23:13
شما که غریبه نیستید ، فهمیدیم یه فست فود قراره افتتاح بشه و فلافل مجانی بده ، 18 نفری نیم ساعت زودتر از افتتاحیش رفتیم وایستادیم توی صف و ... شاید باورتون نشه از خنده زیاد سردرد گرفتم .
-
تربیت مادرم غلط بوده
پنجشنبه 7 آذر 1392 22:36
که با ادمها مهربان باشم و زیاد جدیشان بگیرم و راحت از کنارشان رد نشوم. اگر من را پرغرور و حق به جانب تربیت میکرد العان وضعیتم این نبود .
-
هارد لایف !
پنجشنبه 7 آذر 1392 12:42
گاهی زندگیت تقسیم میشه به قبل وبعد از یه اتفاقی ...شایدم حضور یه آدمی...یه وقتایی یه آدمایی میان تو زندگیت و زندگیت به دو قسمت تبدیل میشه قبل از اون آدم و بعد ا ز اون آدم...یه وقتایی یه اتفاقی میوفته و زندگیت میشه بعد از اون اتفاق قبل از اون اتفاق ...گاهی زندگیت خیلی خوب هست و یکی میاد و از بعدش زندگیت ویرانه ای بیش...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 آذر 1392 14:31
نه از خودم فرار کرده ام نه از شما به جستجوی کسی رفته ام که "مثل هیچ کس نیست" نگران نباشید یا با او باز میگردم یا او بازم میگرداند تا مثل شما زندگی کنم...! محمد علی بهمنی
-
تا کی ؟
دوشنبه 4 آذر 1392 21:01
راستش خیلی ناراحتم . خیلی زیاد . از این ادمها که اینقدر مغرور و حق به جانب به همه چی نگاه میکنند . گاهی وقتا فکر میکنم میبینم ما که خیر سرمون قشر تحصیلکره جامعیه ایم ! و قراره بعدا یه مادر بشیم یکی رو درس بدیم چطوریه که اول صبحی به سلام کردن رو از هم دریغ میکنیم . به جواب ساده رو . چرا وقتی که اعصابمون خورده به خودمون...
-
برای خوانندگان همیشه در صحنه
دوشنبه 4 آذر 1392 18:49
-
از سری تهدیداتم
یکشنبه 3 آذر 1392 16:23
وقت هایی هم هست که میزنم تو جاده خاکی و به ترک دیوار و ستون میخندم ،و با هر چیزی و هر کسی شوخی میکنم و شاد و شنگول هستم، به طوری که هم اتاقی عزیزم از دست من از شدت خنده حال تهوع گرفت ، و با چشم های گرد شده هم اتاقی ها و هم سوییتی هام مواجه میشم یه جمله بهشون میگم که : هم اتاقی های قبلیم الان تیمارستان بستری شدند ،...
-
از جزیئات یک روز معمولی
یکشنبه 3 آذر 1392 12:22
یک روزهای هم در خوابگاه هست که از سر صبح صدای تلق تولوق قابلمه و شست و شوی ظرف ها می آید ، آن موقع باید پتو را بکشی روی سرت و چشم هایت را بهم فشار دهی و فکر کنی که العان میخوابی العان خوابت میبرد ، در این روزها که دختران عزیز هنرمند ، نیت میکنند با عزیزشان ناهار بیرون بروند ، از 8 صبح بساط پخت و پز ناهار را شروع...
-
خیابان ها هم از قدم هایم خسته شده بودند
پنجشنبه 30 آبان 1392 22:57
در بارانی ترین روز اینجا ،از طرف یک دوست قدمیم به طور غافلگیرانه به بیرون دعوت شدم ، لغزش جاده های باران خورده ، بارش بی وقفه باران و اهنگ های مورد علاقه من و حرف و حرف و حرف ....
-
ماه من
پنجشنبه 30 آبان 1392 00:38
از صبح است که چشم دوخته ام به اسمان طوسی رنگ با رقص ابرهای لاجوردی ، دست هایم را مشت کرده ام درون جیب پالتوی صورتی رنگم، با پاهایم برگ ها رو اینور و آنور کرده ام ، باران خوبی بارید ، باران ، موهایم را خیس کرده بود ، موج دار شده بودند ، سردی هوا گونه هایم را منجمد کرده بود ، کیف دستیم را هی روی شانه های چپ و راستم جا...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 آبان 1392 13:36
خبری خوب در راه است .......
-
بعد از ننوشتن ها
دوشنبه 27 آبان 1392 13:45
هفته پیش سه شنبه که کوله ام را جمع میکردم هی میخواستم که بیایم و بنویسم که دارم میروم سفر ، سفری که همه ی لحظاتش هیجان بود و قسمت ! همه چی برایم تعریف شده بود من کنار کادر ایستاده بودم و نظاره گر بودم ...روزهای خوبی بودند ، امدم که بنویسم میروم سفر ، تنهایی ،اومدم که بنویسم در سفرم ، حالم خوب است ، اما دستم به نوشتن...
-
به اندازه همه ی این شهر
جمعه 17 آبان 1392 17:19
از خواب تازه بیدار شده ام ، چراغ اتاق را روشن کردم ، پریا را از خواب بیدار کردم ، کتری اب جوش را گذاشتم روی گاز ، پرده های اتاق را کشیدم کنار لای پنجره را باز گذاشتم تا هوا عوض شود ، بعد از ناهار سنگینی که خوردیم خواب چسبید ، به خودم قول داده بودم امروز اصلا نباید شبیه بقیه جمعه های دیگر باشد ، صدای قل قل کتری از...
-
کمی هم غٌرقُر !
چهارشنبه 15 آبان 1392 12:10
دوروزه به شدت بهم ریختم ، بی حوصله ؛ کلافه ، هر کی چهرم رو میبینه متوجه میشه که یچیزیم هست ،دیشب حتی اون تخت پایینی که زیاد حرف نمیزنه دوبار پرسید که خوبی ،منم گفتم که اره ! گفت یجورریی نگار خوب نیستی ! میدونین وقتی که فکر میکنم من دارم برای چیزهایی حسرت میخورم ، یا ناراحت میشم ازنبودشون ،یا درست نبودنشون ،در صورتی که...