-
عمه و برادرزاده !
دوشنبه 21 بهمن 1392 20:31
امروز داشتم عکس ها و البوم هارو زیر و رو میکردم ، و میخواستم یکم روی عکس های تولد فندق کار کنم با گذشت چندماه و وقت تلف کنی که این عکس رو پیدا کردم و متوجه شباهت این دو عکس شدم ! نمیدونم فندق چند سال بعد میخواد بیاد بگه که عمه عکس یه سالگیمو گذاشتم تو فیس اینهمه لایک خورده دستت درد نکنه واسه ثبت این خنده و این دوتا...
-
چندگانگی
یکشنبه 20 بهمن 1392 21:35
قبل از انتخاب واحدم خیلی فکرم درگیر بود که الکی الکی داره روزهام میگذره این ترمم تموم شدو دیگه چیزی نمونده و هیچ اتفاقی هم واسم نیوفتاده و باید یچیزی بشه و دیگه بسه و این حرفا ، که مدام به مامان غر میزدم که فکری بکنه که توی خوابگاه نمونم و سرم جایی گرم باشه ، اما با برنامه خوشگل موشگلم! از شنبه تا 4 چهارشنبه سرکلاس...
-
از جمله فواید و مشکلات
یکشنبه 20 بهمن 1392 00:19
میدانید ته تغاری خانه بودن یعنی چی؟من برایتان میگویم چیز چندان پیچده ای نیست..پدیده جدید و شگرفی هم نیست، سمتی ست که یکهو متوجهش میشوی... یک جوری شبیه معادله ست ،مساوی میشود با ،نمونه بارزش که میشوی در باز کن خانه ، منشی تلفن خانه ، میشوی حواست جمع باشد که خرید های خانه را از دست بابا بگیری ، میشوی تا هروقت که صبح...
-
باید فکر دیگری کنم
جمعه 18 بهمن 1392 18:02
از صبح یک ساعت در میان خوابیده ام ، صبحانه مفصلم را خورده ام ، اهنگ های مورد علاقه ام را گوش داده ام همه شان را حفظم ، حتی ترتیبشان را هم حفظ شده ام ، ناهار محبوبم را که لازانیا ی مامان پز باشد خورده ام ، خواب ظهرم را هم کرده ام ، چایی عصرانه و پشمکم را هم خورده ام ، فولدر عکس هایم را زیر رو کرده ام ،دیدن عکس ها و...
-
بیا و قول انگشتی بده
جمعه 18 بهمن 1392 00:29
عصرهایی که منتظرت هستم، بعد از یک روز کاری سخت و پرمشغله که هردویمان گزرانده ایم و من منتظرت نشسته ام ، پریشان و اخمو مثل شوهر ایدا و الناز ننشینی پای فیص بوک ، عضو سوم خانواده مان گوشی جدید پر امکاناتت نباشد ،بزرگترین تفریحت برای رفع خستگی انگری برد نباشد ، اصلا چه عیبی دارد که نون بیار کباب ببر بازی کنیم؟باور کن شرف...
-
امیدوارم دلش شاد باشه
چهارشنبه 16 بهمن 1392 11:48
یک زمانی حدود چند سال پیش صمیمی ترین دوست داداشم منو از داداشم خواستگاری کرد ، داداشم گرفت اینقدر زدش و بیرونش کرد از دفتر (یعنی حرف نامربوط زده بود که داداشم عصبانی شده بود)، اونم رف شمارمو پیدا کرد و هر روز زنگ میزد راضیم کنه ، اون موقع کاردانی بودم و ترم اولی و کلی ترسو ، از صداش میشناختمش اما خودشو معرفی نمیکرد...
-
سارا خانم
سهشنبه 15 بهمن 1392 21:07
نزدیکای ظهر امروز بود که مامان رسید ، دوتایی رفتیم توی اتاق من و منم کتری و قوری بردم توی اتاق گذاشتم روی بخاری و من هی چایی ریختم و با پشمک خوردیم و حرف زدیم ، که بعد دیدیم حدودا ساعت 5 بعداظهر و ما هنوز ناهار نخوردیم ، اینجوری وقتا ما اصطلاحی داریم که از سارا خانم توهمی دعوت میکنیم برای انجام یه سری کارها ، مثلا جمع...
-
سرنوشت چیز دیگری بود
یکشنبه 13 بهمن 1392 16:50
میدانید ، من با استعداد بودم ، این را من نمیگویم ، تابلوهای روی دیوار این خانه میگویند ، یک زمانی فکر کردم که میتوانم نقاش بزرگی بشوم ، حتی ذوق و شوق من بسیار بود که وقتی بابرس در کانال 4 شروع میکرد به نقاشی بساط من هم پهن بود و میگفتم که "حالا این دریاچه یه درخت میخواد که تنها نباشه " و به این سادگی برای...
-
تنها در خانه 4
شنبه 12 بهمن 1392 13:58
مهمانی دیشب به خوبی و خوش تمام شد ، دارم به یه چیز های شگرف و جدید در درون خودم میرسم که خودم رو بیشتر به رخ خودم میکشند، برای دیشب لوبیا پلو با مرغ درست کردم ،غریبه نبودند داداش جان و خانمش با فندق بودند ، برای خالی نبودن عریضه برایشان سیب زمینی سرخ کرده با پنیر هم درست کردم ، در کنار دوغ و سالاد و ماست همیشگی ،...
-
تنها در خانه 3
جمعه 11 بهمن 1392 20:28
گاهی ادم وقتی تنهاس ،مجبوره 45 دقیقه تمام به این ملخ خیره بشه و منتظر بشه که امداد ها و کمک های غیبی از راه برسند و یکی بیاد اینو بکشه ، اما بعد که دید نه خبری نیست خودش دست به کار بشه و زره فولادی به تن کنه و با کمک جارو دستی و پیف پاف و جاروبرقی خلاصش کنه و به کاراش برسه چون شب مهمون داره ! مردی شدم واسه خودم
-
تنها در خانه 2
جمعه 11 بهمن 1392 13:25
از صبح که (همون ظهر) که بیدار شدم دنبال یه اهنگ خوب میگردم که گوشش بدم ، اما هرچی اهنگ هست که میزارم با روحیه الانم سازگار نیست و مجبورم قطعش کنم ، یه حالیم از صبح ، منتظر یه تلنگرم که اشکام گوله گوله بیان پایین ،حتی وقتی الان بابا زنگ زد که ببینه بیدار شدم یا نه یه چیزی گفت که من عصبانی شدم و با بغض جوابش رو دادم و...
-
تنها در خانه
پنجشنبه 10 بهمن 1392 19:59
دیروز صبح بعد از اخرین امتحانم جمع جور کردم و چمدون رو برداشتم و کولم رو روی دوشم انداختم و به سمت خونه حرکت کردم ....عصر حدود ساعت های 6:30 رسیدم خونه ، برخلاف همیشه که جلوی ایفن وایمیستادم و برای مامان زبون درمیاوردم تا در رو باز کنه خبری نبود ، کلید نداشتم ، زنگ واحد 4 رو زندم و معذرت خواهی کردم که در رو باز کنند ،...
-
سبز دوست داشتنی من !
دوشنبه 7 بهمن 1392 22:25
صبح که به زور از خواب بیدار شدم ، فقط به این امید از جای گرمو نرمم پاشدم که میرم تحویل میدم و زود میام و یه 4 5 ساعتی میگیرم میخوابم ، اما از اونجایی که ما خانوما خرید خیلی حالمون رو خوب میکنه ، توی راه دانشگاه که میومدم با دوست جونم رفتیم یه مغازه مانتو فروشی و من واسه اینکه خستگی از تنم بیرون بره ، واسه خودم جایزه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 بهمن 1392 00:42
تحویل فردایت اماده باشد ، خیالت راحت شده باشد ، استرس نداشته باشی ، اعصابت هم سرجایش باشد ، دوش حسابی بگیری و بعد با خیال راحت بنشینی جلوی تلوزیون و لپ تاپ را بگذاری روی پایت و بستنی شیرشکلاتی ات را بخوری و به هیچ چیز هم فکر نکنی و بچرخی توی نت و اینور و انور .... این عکس رو فقط اهل دل میفهمن الان من این چند شب این...
-
مثلا نزدیکای 20 اسفند
یکشنبه 6 بهمن 1392 12:11
همه چی دست به دست هم دادن که من این حس رو بکنم که مثلا پنجشنبه که امتحانم و تحویل پروژه هام تموم شد میرم تعطیلات عید ، هم هوا یجوری ملس شده ، هم خیابونا شلوغ پلوغ شده و همه جا خرید و بخر بخره ، هم اهنگ هایی که گوش میکنم مربوط به اون زمان میشه ... خلاصه بدجوری توی فاز عید رفتم یجورایی استرشم دارم حتی!!
-
گاهی ادم....
شنبه 5 بهمن 1392 20:26
گاهی ادم باید برای دوستش بشود یک "مامان"، نگران گریه هایش شود ، حتی وقتی که خودش روحیه مناسبی ندارد ، کنارش باشد ، برایش اب قند درست کند ، نوزاشش کند که بخوابد ، کنارش دراز بکشد و برای ارامشش دعا کند ، گاهی ادم باید خیلی بیشتر از سن و سالش رفتار کند ، باید تشخیص موقعیت دهد ، جدی شود ،" مامان" بشود...
-
4 روز دیگر
شنبه 5 بهمن 1392 00:09
اثباب کشی میکنم ...باید از این تخت و قفسه شلخته ام خداحافظی کنم ....
-
لذت بخش است
جمعه 4 بهمن 1392 19:27
عصر جمعه از خواب نیمروزی سه ساعته بیدار شده باشی و برای خودت پنکک شکلاتی درست کنی....
-
:) smile
چهارشنبه 2 بهمن 1392 18:45
به فولدر عکس هایم که نگاه میکنم ، همش خنده بر لبانم است ، توی همه عکس ها ،توی همه ژست ها ،توی بدترین حالت ممکن ، مثلا این عکس پایین سمت راست مال همین چند وقت پیش است ، من در اوج ناراحتی خندیده ام ، در اوج دپرسی ،در اوج دلتنگی ، عکس بالا سمت راست ، خیلی قدیمیست ، اینجا باید 18 سالمم باشد ، این خنده از ته دل است ، مال...
-
البته قبلش برای سازندش فاتحه میفرستیم
یکشنبه 29 دی 1392 23:35
حس کسی رو دارم که اون سر دنیا زندگی میکنه ، بیرون که نرفتم نشستم پای این بی صاحاب(!) ، به جای انجام کارهای ضروری ، با خواهره چت کردم و وب دادم ،خواهر زاده ها رو دیدم ، قروبن قد و بالاشون رفتم ، رنگ موهامونو بهم نشون دادیم،لاک جدید روی دست هام ، سرویس جدید طلاشو نشونم داد، عکسای تولد فندق رو بهش دادم ، بعد اون یکی...
-
از عیب های این شهر
یکشنبه 29 دی 1392 18:39
حوصله ات از چند روز خوابگاه ماندن سر رفته باشد ، اعصاب نداشته باشی، کارهایت روی هم جمع شده باشد ، پس فردایش تحویل داشته باشی ، بچه ها بهت پیشنهاد بیرون رفتن بدهند، دو ساعت تمام به قر و فرشان برسند ، تو بایستی و نگاهشان کنی و به چشم انها خودت را گرفته باشی ، هی اصرارت کنند که بروی بیرون ، بگویند که بدون تو جایی...
-
عنوان نداشته باشد بهتر است
شنبه 28 دی 1392 13:51
میدانید یک سری چیزهایی هست که شما میدانید و هیچ کس دیگر نمیداند و این خیلی خوب است،مثلا همه فکر میکنند من دختر احساساتی سوسول مامانی هستم که هر چیزی تن مرا میلرزاند و اشکم دم مشکم است، فکر میکنند زود قهر میکنم ، زود از ادمها سیر میشوم ، اما خب اشتباه فکر میکنند ، الان که بخواهم دقیق برایتان بگویم اخرین باری که گریه...
-
دانشجویان نمونه
دوشنبه 23 دی 1392 14:17
طبق اخرین شمارشی که داشتم ، به ازای خوندن یک سطر از جزوه عزیزم (!) سه تا خمیازه میکشم ، و یکبار موبایلم رو چک میکنم ، و یه نگاه تو اینه میکنم ( رو به روی اینه نشستم ) ، و به ازای هر یک ساعت حدودا نیم ساعت میخوابم و این هم اثرات داروهای انفولانزایی و خواب اواره ، و الان هم دارم به هم اتاقی ها مشاوره میدم ، 3نفرشون یه...
-
نامه ای از راه رسیده ...
یکشنبه 22 دی 1392 23:55
برادر مهربانم ، نامه ات امروز به دستم رسید، وقتی که ظهر صدایم کردند که پست برایم یک نامه اورده ذوق زده شدم ...بیشترین چیزی که لبخند روی لبانم اورد کلمه مهندس قبل از اسمم بود ...مهندس نشدم و نمیشود ....ارزویش به دل تو ومامان ماند، اما هنوز اسمش دنبال اسمم می اید ...و خنده ی بعدیم به canon بود ...اخه پسرخوب ، عامیانه اش...
-
حس خوب
شنبه 21 دی 1392 17:42
از امتحان اومدم و با تب و لرز خزیدم زیر پتوم، (در جریان باشید که دیشب ساعت 12 من را چنان بدن درد و گلو دردی و نشانه های انفولانزایی در برگرفت که نگو! کارمون کشید به اورژانس و همون چیزهایی که فکرش رو نمیکردم!) داشدم میگفتم با صدای همون هم اتاقی بد اخلاقه که میخواستم با اتیش دهنم بسوزنومش بیدار شدم و با یه کاسه سوپ...
-
قدم خوبیه واسه شروع میشه رو خودم حساب کنم !
جمعه 20 دی 1392 13:49
یعنی این مریضی چه بد بختی بود که من گرفتم ، صبح تاحالا نتونستم گردنم رو تکون بدم از بدن درد شدید و سرفه های پیوسته ، هی میام لپ تاپ رو روشن میکنم که بشینم پای کارهام که خدا بخواد فردا تحویل پروژه دارم ، اما یه حالی میشم و چشام میره که پشیمون هرچی درس و زندگیه میشم و میخزم توی رختخوابم. حسابی سردم شده بود که فکر کنین...
-
عاقبت برف بازی
پنجشنبه 19 دی 1392 16:25
به شیربرنج های مامان که نمیرسد ،اما یَک بوی مامانی پیچیده بود توی اشپرخانه.... یه سرمایی خوردم باقلوا ! خودم رو بستم به هرچی لیمو شیرین و انواع و اقسام میوه جات و شلغم و قرص و دارو... شب امتحانی همین رو کم داشتم
-
همین خوبه که با اینکه چشاتو روی من بستی ،تو چن تا خاطره با من هنوزم مشترک هستی
پنجشنبه 19 دی 1392 01:24
گوش میکنم ، مثلا توی ماشین باشیم ، این اهنگ را پلی کنم ، با صدای بلند بخوانم ،تو هم همراهیم کنی ، به هم اشاره کنیم ، بعضی قسمت هایش را هم جیغ بزنم جوری که گوش هایم دیگر نشنوند ....بعضی قسمت هایش را هم در حالی که میخوانم با یک دستم به تو اشاره کنم و دست دیگرم ارام بکوبم روی قلبم و چشم هایم را برایت نازک کنم ....
-
عین فیلم ها
چهارشنبه 18 دی 1392 13:36
مثلا وقتی مثل الان عصبانی هستم و هیچ چیزی ارامم نمیکند و دیگر کاسه صبرم هم پر شده ، عین یک اژدهای خشمگین دهانم را باز کنم و شعله های اتیش بیاید بیرون و همه بترسند و از من دور شوند ، از روبه رو حتما چشمانم از حدقه زده بیرون موهایم پریشان هست و قرمز شده است ، صدای جیغ دو سه نفر که حسابی کلافه ام کرده اند میاید که...
-
کی گفته من شانس ندارم
سهشنبه 17 دی 1392 11:54
صبح در حالی که با کلی ناراحتی و بی میلی مجبور بودم پتو و تخت نرم و گرمم خودم رو ترک کنم و به سوال همیشگیم جواب بدم که واقعا چرا درس میخونم واخرش چیمیشه (این سوال معمولا صبح روزهایی که 8 کلاس دارم و مجبورم 7 از خواب بیدار شم و شب های قبل امتحان و اخر ترم ها ذهنم رو مشغول میکنه ) ،با زنگ دوست جانم متوجه خبری خوش شدم که...