یادداشت های دختر کوچیکه خانواده
یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

فوضولی مگه ؟

امروزدعوت شدم  به صرف دیدن فیلم تنهای تنهای تنها . اما اینقدر خسته بودم که بدون فکر کردن به اینکه شاید بتونه حالم رو خوب کنه سریع رد کردم و ترجیح دادم بعد از کلاسم بیام خوابگاه و با این گلو درد بخوابم ، یعنی به بهونه کار زیاد پیچوندم و نرفتم ،

حالا دختره رفته فیلمو دیده و یذره ام خوراکی باقی مونده سینما رو واسم اورده ، نشسته جلوم یهو برمیگرده میگه حواست باشه از وقتی اومدم دست به هیچ کاری نزدی فقط حواست باشه !

نگاش میکنم جواب نمیدم ، جوابی ندارم که بگم . خستگی این روزها توان هیچ کاری رو برام نزاشته . کلافه عصبی پرخاشگر و پر مشغلم این روزها . و نمیدونم چرا هیچ کاری نمیکنم .شاید واقعا لازمه هیچ کاری نکنم 



دراز کشیدم کف اتاق ، برای خوذم چایی شهرزاد خوشبوی محبوبم رو دم کردم  و لیوان لیوان میریزم و با ویفر شکلاتی مخصوصم میخورم. اهنگ "بهار دلنشین استاد بنان هم اروم در حال پخشه.. گوشوارم رو در میارم میزارم زیر بالشتم . لبخند میزنم . به روز خوبی که داشتم . بین خستگی های این چند روزم ملاقات با رامگای عزیزم ، حالم رو خیلی خوب خوب کرد ، پر شدم انرژی و حس خوب .بین این همه ادم غریب وحس های غریب این شهر وجود یکی مثل خود ادم حل ادم رو خیلی خوب میکنه ، اونم وقتی دوست وبلاگیت ادم انرژیک و دلنشینی باشد .

پاهام رو تکیه میدم به دیوار . نگاهشون میکنم . همراه های خوبی هستند . از صبحه که دارم راه میرم و راه میرم .....

گزارشانه

روز سخت و بسی خسته کننده ای رو داشتم امروز ، و تا عصر دانشگاه بودم ، موقع اومدن دوباره هوای  پیاده روی زد به کلم و ددیدم اینطوری نمیشه  رفت بیرون که ، و رفتم توی دستشویی دانشگاه مانتوی گل و گشادم رو دراوردم و پالتوی سبز کوتاهم رو پوشیدم و کولم رو گرفتم جلوی پاهام و پشت دوستم قایم شدم و از هفت خوان رد شدم و اومدم بیرون ، اصلا من از این ح. راست مردمون خیی بدم میاد ، که چی باعث شده من همش به ستاره بد بین بشم ، اصلا ادم که نباید باعث کدورت بین دو دوست بشود ، من مگه چمه ؟ من به این خوبی برگشته به ستاره گفته اگه دانشگاه یه دختر خوشتیپ داشته اونم تویی. دیووس خیلی جرات کرده این حرفو زده ولی خب به هر حل من به ستاره حسودیم میشه . همین تا میبینمش میگم خاک تو سرت با این سلیقت

بعدشم که سالم از مرز رد شدم کولم رو انداختم روی دوشم و با دوستم خیابون و مغازه ها رو گشتیم  . وقتی که توی جو میرم اصلا احساس خستگی و اینها نمیکنم .. بعدش که برمیگردم تازه میفهمم که چخبر بوده و چقدر راه رفتم و چقدر از بدنم استفاده زیاد کردم !!

ساعت 8 رسیدم خوابگاه . عین یه مارمولک به واقع پهن شدم کف اتاق ، برای هم اتاقیه هم تریپ برداشتم که مثلاخیلی خسته ام و محلش ندادم،بالشتم رو اوردم کف زمین دراز کشیدم و بعدش دیدم که گرسنم شده  ، بلند شدم دوتا پیمونه برنج ریختم توی قابلمه و گذاشتم روی گاز و قرمه سبزی مامان پزم رو هم دراوردم گذاشتم یخش اب بشه . یه چرتی زدم تا برنج اماده شد و قرمه سبزی رو گرم کردم و ساعت 9 شام خوردم ، این هم اتاقیه دو سال از من بزرگتره ولی قدش نیم متر از من کوتاه تره . درنتیجه من میتونم بهش زور بگم ، حدد 47 دقیقه منو مشت و مال داد ، بعدشم بهش گفتم  یه چایی بزار . چای درست کرد براش تک تک اوردم با اون چاییمون رو خوردیم ، گفتم حالا که بهت تک تک دادم بازم باید مشت و مالم بدی ، دیدم خسته شده زیاد اصرار نکردم بهش ، بعدش الان میوه شستم اوردم خوردیم ، الانم حوس ماست و خیار با نعنا کردم . داره خیار خورد میکنه


راستی فردا یعنی امروز (ساعت از 12 گذشته دیگه؟) تولدم مامانمه ، پیشش نیستم ولی دستور دادم واسش تولد بگیرن . دوسش دارم مامانه خوبیه . تولدشم مبارک باشه مامانه مهربونه صبورم 

new place

تازه الان کارام تموم شد ، از ساعت 8 شب که رسیدم دارم و وسایل هامو جا به جا میکنم  به اتاق جدید ، تخت جدید و چیدمان جدید و و و ...

خیلی خستم کلی کار انجام دادم و وسیله جا به جا کردم به تنهایی،

به نظر فعلا همه چی خوبه و راضیم البته اتفاق خاصیم نیافتده. فردا هم 8 صبح کلاس دارم ،امشبم که خواب درست و حسابی نمیرم چون جام عوض شده و درگیرم تا صبح ،

البته هنوز مقنعه اتو نکردم ،لاکامو پاک نکردم و ناهار فردام رو هم توی ظرف غذام نریختم  و البته الان که چشمام نصفه بازه ! 

موقعی که توی راه بودم تصمیم داشتم برسم و فقط چمدون  و کولم رو بزارم و برم طرف پل،اما اینقدر که توی ترافیک بودم و خسته شدم وقت نشد ،

اومدم به هم اتاقیه میگم میخواستم وسیلمو بزارمو برم طرف پل ، میخنده میگه مگه جا قحطه ، لبخند زدم بهش گفتم ما از همین جا قحطیا خاطره داریم و ساختیم . ...


همین شب بخیر

سبز دوست داشتنی من !

صبح که به زور از خواب بیدار شدم ، فقط به این امید از جای گرمو نرمم پاشدم که میرم تحویل میدم  و زود میام و یه 4 5 ساعتی میگیرم میخوابم ، اما از اونجایی که ما خانوما خرید خیلی حالمون رو خوب میکنه ، توی راه دانشگاه که میومدم با دوست جونم رفتیم یه مغازه مانتو فروشی و من واسه اینکه خستگی از تنم بیرون بره ، واسه خودم جایزه خریدم ،

خرید مانتو همانا ، از یاد رفتن خواب و خستگی، و خوب شدن پادردم همانا . 



+دوست جون که اینجارو میخونی مرسی