یادداشت های دختر کوچیکه خانواده
یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

آرامش

اول اینکه ...دیروز خیلی خوب و با ارامش رفتم سر جلسه و همه چی فکر میکنم خوب بود ...ارامش داشتم خیلی ..با داداشم رفتیم و قبلش بهم تاکید کرده بود که اهنگ هایی که بهم ارامش میده و دوسشون میدارم رو هم بیارم و گوش کنیم ....تا خود اونجا حرف نزدیم و من رفتم بعد 3 ساعتی برگشتم که توی ماشین خوابیده بود و بعدش هم رفتیم خوراکی خریدیم و توی راه خوردیم و برگشتیم ....من که همه توکلم به خدا هست و امیدوارم که بهترین هارو خودش برام رقم بزنه و دیگه بهش فکر نمیکنم ...

امروز هم که داداشم داشت میرفت استخر بخاطر همراهی دیروزش منم واسش یه ساندویچ الویه درست کردم و گذاشتم توی ساکش و بهش گفتم از اب اومدی بخور که همه حسودیشون شه !

دوم اینکه ...نبودم و خیلی چیزها میخواستم بگم ...

فرشته کوچولویی که از بینمون رفت ...شاگردم بود و کمی معلولیت جسمی داشت ...روزی که خواهر گفت زینب مرده من هنگ بودم ... نمیدونستم باید برات فاتحه بخونم ؟دعا کنم؟ اخه تو که خودت فرشته بودی خودت با این سن کمت برای من و خواهر الگوی صبر بودی..تو بودی که دعا کردی برای هر مشکلی ... خواهر میگفت شبا بدون اس ام اس شب بخیر خوابت نمیبرده ... هر وقتی خواهر میومد اینجا دوتایی میرفتیم میدیدمش و براش هدیه میبردیم ..زینب من باورم نمیشه که تو عید فطر رو تبریک بگی و صبحش دیگه پا نشی.... اما من نه دعا کردم نه فاتحه خوندم واست ...میدونی من ازت میخوام توی اون بهشت خوش اب و رنگی که العان هستی برای من و خواهر دعا کنی ...اونی که دعا نیاز داره منم ...همش چادر مشکی و کفشای کوچولوت جلوی چشمه

خواهر میگه کاش میشد بیشتر باهاش بودیم ، ما کاری که میشد رو کردیم ،برای کلاس که ثبت نامش نمیکردن خواهر خصوصی باهاش کار کردو از کارهاش یه نمایشگاه معلولین هم گذاشتیم  ...فرشته کوچولو چهار سال پیش به تو گفته بودند که میمیری ....نمیدونم چقدر سخته که ادم بدونه تا کی وقت داره ...تو با نا امیدی کامل به کلاس پناه اورده بودی ...نه نه من هیچ وقت نمیگم که ما بهت امید دادیم اصلا  خدا کمک کرد و خودت کمک کردی ....4 سال خیلیه برای منی که در برار سختی ها یک ساعت هم دووم نمیارم و احساس بدبختی میکنم ...تو خودت یه الگو بودی خانوم کوچولو

خواهر که دسترسی نداشت بیاد ختم تو راستش من هم نتونستم بیام میدونی اخه میترسم ،میترسیدم از گریه های مامانت و اینکه بیام و ببینیم که نیستی ...منو میبخشی؟

فرشته کوچولو قصر جدیدت مبارک .....

آدم های خوبه دورو برم

روزای پنجشبه داداش اینا با فسقلشون میان اینجا جدیدا،نمیدونم چیشده قبلنا به زور میومدن اینجا و سره یک ساعت میرفتن...العان دیگه برنامه عوض شده و هر پنجشنبه فیلم میارن میبینیم و حرف میزنیم و تا سحر بیداریم و سحری میخوریم و میخوابیم...دیشب فیلم زندگی با چشمان بسته رو دیدیم ...خوب بود ...خیلی منو گرفته تو خودش...یه رابطه خواهر برادری فوقوالعاده...نمیفهمم چرا برای اینکه بی گناهی پرستو ثابت شه باید برادرش می مرد برادی که حتی تحمل دوریش رو هم نداشت...غمناک بود کلا ...اما یاد داداش خودمم ...کلا داداش خیلی خوبه ...چند شب پیش که دوتایی بیرون بودیم و داشتیم از از احیا برمیگشتیم یک جوری دستشو محکم انداخته بود دور گردنم یا گاهی هی جاشو عوض میکرد و شونه هامو محکم گرفته بود و راه میرفتیم ....یه حس امنیت یه حس دوست داشتن نگار عجیب...اصلا انگار اینجوری که داداشی مواظبمه بابام مواظبم نیست ...تاحالا شونه هامو نگرفته و باهم راه بریم ...اصلا تاحالا با هم راه نرفتیم ....

دلم به بودنش و مردونگیش پشتم خیلی خوشه ... یادمه چند وقت پیش که خیلی حالم بد بود زنگ زدم و دوتایی رفتیم بیرون که یهو دیدیم وسط جاده دلیجانیم !!!! انقدر که حرف زدو رانندگی کردو کرد ...

خدیا مواظبش باش همیشه ...دوست ندارم حتی به این فکر کنم که روزی نباشه یا یه روز این رابطمون بهم بخوره...ما عاشق اون صدای ارومشم که وقتی کاری میکنم یا  دوتایی برای زنداداشی تولد گرفتیم اروم در گوشم گفت ،خواهر یعنی عشق ...اصلا تو خونه ای که دختر نباشه اون خونه ،خونه نیست...

عزیز من این خونه همیشه خونست همیشه با محبتای منو تو خونست ...من دلم میخواد که اینو قول بدم ....

اما میدونی خدا گاهی بعضی وقتا دلم میخاد جای اینکه وقتی دلم مییگیره و سوار ماشین داداشی میشم سوار ماشین یکی دیگه بشم...یا یکی دیگه باید باشه که ارومم کنه ...جای خالی یکی خیلی حس میشه ...اما من میدونم که تو به وقتش همه چیرو جفت و جور میکنی ...

العانم که فسقلو همه خوابن و من از شدت گرما پناه اوردم اینجا و با خوندن روزای خوش دوستام خیلی انرژی میگیریم گاهیم یه کوچولو حسودیم میشه ، به این دوستی به این یک رنگیذاخه من هیچ وقت توی زندگی یه دوست نداشتم که بخوام روش حساب کنم بخوام تکیه کنم ....خوش به حال دوستایی که میرم میخونمشون و ردپاشونو همه جا میبینیم ...انقدر این اینترنت و این فضا قوی شده و شده جزو زندگی برای بعضی ها ،برای هم  دعا میکنند ...کمک میکنند ..با هم میخندند ..و حتی برای هم ناراحت هم میشند و این ها برای من خیلی قابل احترامند ادمهایی که هر فرصتی محبت و انرژیشونو از کسی حتی توی این فضا پشت این کلمه ها و حروف دریغ نمیکنن....


+یه ذره قاطی پاتی شد

شماره 4

توی وبلاگ قبلی، خیلی چیزها در عین اینکه میتونست خوشایند باشند برایم ،گاهی اذیت میکردند . من خودم نبودم یا مجبور میشدم که خودم نباشم. نمیدونم هرچی بود منو خیلی دور کرده بود ، به ارشیوش که نگاه میکنم جوریه که انگار در بلاگستان بزرگ شدم یه دوره ی خاصی رو اونجا گذروندم ،اما به هر حال ننوشتن بیشتر اذیم میکرد که اومدم اینجا ... دلم میخواد اینجا خودم باشه و به این فکر نکنم العان اینی که مینویسم فلانی باهاش میخنده یا فلانی بدش میاد ... من خودم رو فراموش کرده بودم و حالا دلم برای خودم تنگ شده ....

پروژه کاری دستمه که فردا باید تحویلش بدم و انجام ندادن ، راسش دیگه خیلی میل و رغبتی به این کارها و پروژه ها ندارم. اصلا دانشگاه رفتم درس خواندم اعتراض نمره زدم مدرک گرفتم که بشینم سر این پروژه ها ؟

پروژه هایی که خیلی با کار و روحیم سازگار نیستند...اما به قول داداشم یه پیچ تندیه که باید به سلامت ازش عبور کنم تا به جاده ی صاف برسم ، صبر ...صبر... فعلا که سکوت کردم و دارم تحمل میکنم فقط واسه تثبیت جایگاه ...


خدایا میشه امشب نگام کنی ؟