یادداشت های دختر کوچیکه خانواده
یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

مسئله این است

داشتیم امروز کارای سفر رو با بچه ها جفت و جور میکردیم که بریم مشهد ، تقریبا همه چی حل شده و مشکلی نداریم و میخوایم یک هفته بی دغدغه رو بگذرونیم ،

اما این وسط این دختره دیوونه اوومده میگه کنسرت زانیار بریم جیغ بزنیم اهنگ بخونیم یا مشهد؟ سیاحتی یا زیارتی؟!همه خندیدیم گفتیم حرف نزن معلومه که  مشهد ،اما الان میدونم که دلمون برای این کنسرته هم ضعف میره .

 توی دوراهی  گیر کردیم نمیدونیم بریم تهران کنسرت بعد بریم مشهد یا چند روز بریم تهران و کنسرت. کلا ادمای بی جنبه و بلاتکلیفی هستیم ما .

امان از این دانشجو جماعت

حس خوب

از دیشب تاحالا یک اهنگ قدیمی که مرا میبرد به هفت هشت سال پیش را پیدا کرده ام ، همه جا هندزفری به گوش و روی ریپیت گوشش میدهم ، موقع خواب ، قبل از خواب ، بعد از خواب ، غذا خوردن و کلا یک سیمی به خودم وصل کرده ام ، و میروم فضا. بعد این را بهتان بگویم که خنده دار است ، بچه ها جویا شدند که چرا اینقدر این اهنگ بی ریتم مسخره که خواننده اش هم صدا ندارد را گوش میکنم .میدانید جوابم چه بود ؟ گفتم دقیق یادمم نمی اید یک چیز مبهم سیاه و سفید می آید جلوی چشم که حالم خوب میشوم ..انگار که گوشم به این اهنگ اشناست،

بعد  در حالی که داشتم هندزفری رو توی گوشم تنطیم میکردم  به هم اتاقی گفتم من ده دقیقه میرم توی حال خودم بعد من رو بیار بیرون که به کارام برسم !

بله ما واسه حال خودمون هم تایم تعیین میکنیم .

پ.ن: اهنگ مربوطه این است.

لا به لای این روزها

برق های خانه رفته ، در حال تمیزکاری اتاقم بودم ، تمیز کردن و چیدن کتاب های کتابخانه ام تمام شد که برق ها رفت، شانس خوب من لپ تاپ عزیزم شارژ دارد . اتاق تاریک نیست. هوای اینجا برفیست. اسمان بنفش قرمز من اتاق من را روشن کرده ، به زور برای خودم بین وسیله های کف اتا جا باز میکنم و تکیه میدهم به کمد لباس و پاهایم را دراز میکنم و جای  لپ تاپ را تنظیم میکنم . دوروز است به شدت باران میبارد و هوا ،هوای محبوب من است ، اما از عصر برف و برف و برف. کاش عید یک ماه دیگر بیاید. من از فصل بهار خوشم نمی اید. که چی همه چیز سبز است؟ من این سردی و سفیدی و پاییز را بیشتر دوست دارم ،

از چی برایتان بگویم؟ از این روزهایی که نبودم ؟خبر خاصی نشد . روال زندگی من همیشه یک خط ممتد و بدون هیجان بوده ،شاید خدا دیده که ظرفیتش را ندارم قسمت هیجانش را کم کرده .

باید برایتان بگویم که من ادم کم حافظه ای هستم ، مثلا برای یاداوری خاطرات بچگیم اینقدر باید تمرکز کنم و برای خودم نشانه و خاطره جور کنم که باعث یاداوری شوند . با اینکه ادمی هستم که خیلی در گذشته خودم سیر میکنم .اما حافظه خوبی ندارم، بین کارهای خانه تکانی ام  مجبور شدم کمد دیواری که کتاب های قدیمی و دفتر و سر رسید بود رو سر و سامان دهم . دفتر ها را دونه دونه چک میکردم و کاغذهای باطله شان را جدا میکردم و کاغذ های سفید به درد بخور را نگه میداشتم، بین دفتر های مشق دوران مدرسه و دانشگاه و بعدتر نوشته های جالبی پیدا کردم. دغدغه روزهای گذشته ام...

یک چیز درگوشی برایتان بگویم اصلا ، من کلا ادم عجیب و غریب و به درد نخوری هستم مثلا از اینکه نوشته خودم را بخوانم متنفرم. با مثلا قسمت سند مسیج گوشیم خالی است. از اینکه بخوانم چه گفته و چه حرفی زده ام بیزارم. اینجا را هم هیچ وقت نمیخوانم. دوست دارم ها اما از خواندن و مرور گدشته کمی هراس دارم، ادم متغیری هستم . یک روزی عاشق خوندن چند باره پست های اینجا بودم اما چند وقتیست که دوست ندارم . اصلا مدتیست که متوجه شدم چیزهایی که قبلا دوست داشتم را دیگر  دوست ندارم، یا چیزهایی که قبلا دوست نداشتم را بیشتر علاقه مند شده ام.

. مثلا چند وقتیست رفته است توی مخم که کاش میشد بروم پزشکی بخوانم ! به هرحال ادم نرمالی نیستم . گفتم که بدانید

میگفتم بین دفتر و کتاب هایم سیر میکردم . بماند که چقدر نامه عاشقانه  قایمکی از خواهر و برادرم پیدا کردم و همه شان را خواندم و پاره کردم و راهی سطل اشغال کردمشان. مثلا این کاغذ را که پیدا کردم از خنده ریسه میرفتم.هرچقدر که فشار اوردم یادم نیامد برای چی بوده است ، فقط میدانم که این دست خط شادی است و از شادی دوستم  انگار امار کسی را خواسته بودم که برایم مکتوب اورده بود. شاید اون زمان خوشحال بودم از اینکه امار پسر مردم را اینقدر دقیق دراورده ام و کیف دنیا را میکردم و البته این راضیم میکرد ، اما الان میخندم به خودم خدا چند سال دیگر را به خیر کند.

این کاغذ را هم اخرین صفحه دفترم پیدا کردم . برای کنکور میخواندم . فکر کنم که فشار زیادی رویم بوده که با خودکار قرمز و بین صفحه هی خط خطی شده این را نوشته ام ، به هر حل گذشت و من از این جاده عبور کردم و الان به کنکور ارشد هنر فکر میکنم ....

این یادداشت را هم از دفتری پیدا کردم که عشقی هر وقت که دوست داشتم داخلش مینوشتم . سال 85 ! این دفترم حال مرا بد میکند . شما که غریبه نیستید . این دفتر عشق اول روزهانی نوجوانیم را توش ثبت کرده ام ی انکه طرف اصلا خبر دار باشد . از این عشق های قایمکی و چشمی . توی این دفتر مثلا دستمال کاغذی که برایش گریه کرده ام را چسبانده ام.( لعنت به من ) محرم بین دسته ها ازش عکس گرفته ام . ان هم چه عکسی . نصف عکس سوخته است و فقط شلوار تا خورده پاچه گشاد لی اش مشخص است . چسبانده ام داخل دفتر، گل خشکی که برایش دوست دارد یا نداردی که پر پر کرده ام را هم چسبانده ام . و باقی ماجرا .

از ساده دلی خودم خنده ام میگیرد . از این ته تغاری قدیمی و پر اجساسی که دیگه اثری ازش نمیبینم. این دفتر را اصلا دوست ندارم . هر دفعه که تصمیم میگیرم بیاندازمش دور یک چیزی نمیگذارد. اما امروز انداختمش دور. همه ی روزانه و صفحاتش را پاره پاره کردم و ریختم دور ....

اینجوری بهتر است . اصلا همان بهتر که خدا به من حافظه قوی نداده و به تشخیص خودش یک سری چیزها یادم میماند و یک سری چیزها فراموشم میشود . مثل این دفتر که اصلا یادم نبود همچین چیزی در زندگیم بوده و با این جزیات....

 

پنج روز است که امده ام خانه . در نبودم مامان میز کارم را گلخانه کرده . من امده ام و وضع میز اتاقم اینجوریست ....

. چقدر حرف داشتم و دارم . شما را دوست دارم . اینجا را هم بیشتر دوست دارم . راستی سلام رفقا


پ.ن: این پست را دیشب نوشته ام، اما از خوش شانسی من شارژ لپ تاپم تمام شد بعدش هم که برق امد خوابم گرفت و کلا به ثبت پست نرسید . خواستم متوجهتان کنم یه وقت فکر نکنید ما انور اب ها زندگی میکنیم و الان شب است ها نه !!