یادداشت های دختر کوچیکه خانواده
یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

تحویل فردایت اماده باشد ، خیالت راحت شده باشد ، استرس نداشته باشی ، اعصابت هم سرجایش باشد ، دوش حسابی بگیری و بعد با خیال راحت بنشینی جلوی تلوزیون و لپ تاپ را بگذاری روی پایت و بستنی شیرشکلاتی ات را بخوری و به هیچ چیز هم فکر نکنی و بچرخی توی نت و اینور و انور ....




این عکس رو فقط اهل دل میفهمنالان من این چند شب این مدلی بودم !خداروشکر که تموم شد !


دانشجویان نمونه

طبق اخرین شمارشی که داشتم ، به ازای خوندن یک سطر از جزوه عزیزم (!) سه تا خمیازه میکشم ، و یکبار موبایلم رو چک میکنم ، و یه نگاه تو اینه میکنم ( رو به روی اینه نشستم ) ، و به ازای هر یک ساعت حدودا نیم ساعت میخوابم و این هم اثرات داروهای انفولانزایی و خواب اواره ، 

و الان هم دارم به هم اتاقی ها مشاوره میدم ،

3نفرشون یه درسشون رو افتادن ، رشتشون معماریه و  من سر در نمیارم که سازه چی هست و نیست، اینا که میگن سخته ، خلاصه که الان یکیشون داره تمرین گریه میکنه که بره بگه مامانم مریض بوده و پقی بزنه زیر گریه و بگه 8تشو بکنه 10 ،الان یک ساعتی هست داره گریه میکنه به صورت تزینی و جعبه دستمال کاغذی من رو تموم کرده ،

اون یکی هم قراره بره بگه که شوهر داره (!) و اگه شوهرش بفهمه درسش رو پاس نشده دیگه نمیزاره بیاد شهر غزیب درس بخونه ، اون یکی هم هرچی مانتوی پاره و کفش پاره داره پوشیده میخواد بره بگه وضع مالیشون خوب نیس و نمیتونه دوباره درس رو بگیره

والان یک ساعته که منو الکی نشوندن پشت میز و من شدم استاد و اینا دونه دونه میان حرفاشونو به من میگن و من تایید کنم که خوب بازی میکنن یا نه ...

خوابگاه هم عالمی داره برای خودش ..بین این همه استرس و بی حوصلگی های اخر ترمی شیطنت یادمون نمیره....

من برم خودم درس بخونم وگرنه باید بشینم یه فیلمیم واسه خودم بسازم !




حس خوب

از امتحان اومدم و با تب و لرز خزیدم زیر پتوم، (در جریان باشید که دیشب ساعت 12 من را چنان بدن درد و گلو دردی  و نشانه های انفولانزایی در برگرفت که نگو! کارمون کشید به اورژانس و همون چیزهایی که فکرش رو نمیکردم!)

داشدم میگفتم با صدای همون هم اتاقی بد اخلاقه که میخواستم با اتیش دهنم بسوزنومش بیدار شدم و با یه کاسه سوپ مواجه شدم و به همراه لحن ارومی که بخور زودتر خوب شی .....

قدم خوبیه واسه شروع میشه رو خودم حساب کنم !

یعنی این مریضی چه بد بختی بود که من گرفتم ، صبح تاحالا نتونستم گردنم رو تکون بدم از بدن درد شدید و سرفه های پیوسته ، هی میام لپ تاپ رو روشن میکنم که بشینم پای کارهام که خدا بخواد فردا تحویل پروژه دارم ، اما یه حالی میشم و چشام میره که پشیمون هرچی درس  و زندگیه میشم و میخزم توی رختخوابم.

حسابی سردم شده بود که فکر کنین با پالتو رفتم زیر پتو خوابیدم! گوشیمو دستم گرفتم که به مامان اسمس بدم که بیا برس به این دخترت که داره میمیره بیا ببرش امپول بزنه ،براش سوپ درست کن هی بهش تذکر بده سرخ کردنی نخوره فست فود نخوره  ،که یه لحظه پشیمون شد و اسمس رو نفرستادم. خندیدم و به خودم گفتم من اینجوری میخوام مثلا در اینده پذیرش دانشگاه خارجه بگیرم؟ هنوزم باید از امپول زدن بترسم و خودم بعد سه سال زندگی مستقل ندونم چی بخورم و نخورم و چی به چی بشه . خلاصه از رختخواب به نیت مثلا پذیرش گرفتن از دانشگاه لندن (مثلا!) بیرون اومدم و با اقتدار وایسادم سرپا و ناهار لوبیا پلو با مرغ (!) درست کردم و به روی خودم نمیارم که مریضم و باید برم امپول بزنم ! فعلا روی این قسمت تمرکز نکردم و اگه خدابخواد خوب میشم و نیازی به وجود مامان نیست. اشاره کنم مامان ثانیه ای اینجاست!


+یه چیزی بگم ،صبح که از خواب پاشدم و رفتم توی اشپرخونه که کتری اب جوش رو بزارم ،با بوی ابگوشت مست شدم، یعنی چشام گرد شد و تحسین گفتم به دانشجویان عزیز که روز جمعه از ساعت 8 صبح پاشدن و ابگوشت بار گذاشتن! کلا کرم این کارا توی امتحانا میگیره ادمو . اما واقعا شگفت انگیز بود بچه ها خوب به خودشون میرسن دیگه گذشت اون زمان که سیب زمینی تخم مرغ میخوردن همه . رسما بچه ها وقته خونه شوهر رفتنشونه دارن حیف میشن اینجا

 




کی گفته من شانس ندارم

صبح  در حالی که  با کلی ناراحتی و بی میلی  مجبور بودم پتو و تخت نرم و گرمم خودم رو ترک کنم و به سوال همیشگیم جواب بدم که واقعا چرا درس میخونم واخرش چیمیشه (این سوال معمولا صبح روزهایی که 8 کلاس دارم و مجبورم 7 از خواب بیدار شم و شب های قبل امتحان و اخر ترم ها  ذهنم رو مشغول میکنه) ،با زنگ دوست جانم متوجه خبری خوش شدم که اگه کسی خواب نبود صد در صد جیغ میزدم. بعله امتحانم کنسل شده بوداگه زودتر میفهمیدم حداقل با خیال راحت تری برف بازی میکنم نه با عذاب وجدابعد از قطع کردن تلفن به رختخوابم خزیدم و تا الان خوابیدم