دیشب حدود ساعت 2 اینا بود که گرسنم شده بود و دلم تنقلات میخواست ، به هم اتاقیه گفتم چی بخوریم و حسابیم کلافه و مریض بودم ،گفت برو ببین تو یخچال چی داریم ، در یخچال و باز کردم و دیدم بعله .بچه ها چه خوب به خودشون میرسن انواع شکلات و میوه و تنقلات پر بود ! دستم زدم به کمرم همه هم تو اتاقشون بودن و خواب و کسی تو حال نبود . هم اتاقیرو صدا کردم که چی بدزدیم بخوریمکه با نهایت بی میلی در یخچال رو بستم و با وجدانم درگیر شدم و شب سر گرسنه گذاشتم روی بالشت (گریه حضار)
ولی بی شوخی این ترم اولیا چه خوب به خودشون میرسن !!! هی میگن دانشجوها پول ندارن و خوب نمیخورن دروغ میگنا شما باور نکنید !!طبقه اول از پایین مال منه . بمیرم واسه خودم که اه در بساط ندارم تازه این طبقه نصفش وسیله های هم اتاقیمم هست !!
تازه الان کارام تموم شد ، از ساعت 8 شب که رسیدم دارم و وسایل هامو جا به جا میکنم به اتاق جدید ، تخت جدید و چیدمان جدید و و و ...
خیلی خستم کلی کار انجام دادم و وسیله جا به جا کردم به تنهایی،
به نظر فعلا همه چی خوبه و راضیم البته اتفاق خاصیم نیافتده. فردا هم 8 صبح کلاس دارم ،امشبم که خواب درست و حسابی نمیرم چون جام عوض شده و درگیرم تا صبح ،
البته هنوز مقنعه اتو نکردم ،لاکامو پاک نکردم و ناهار فردام رو هم توی ظرف غذام نریختم و البته الان که چشمام نصفه بازه !
موقعی که توی راه بودم تصمیم داشتم برسم و فقط چمدون و کولم رو بزارم و برم طرف پل،اما اینقدر که توی ترافیک بودم و خسته شدم وقت نشد ،
اومدم به هم اتاقیه میگم میخواستم وسیلمو بزارمو برم طرف پل ، میخنده میگه مگه جا قحطه ، لبخند زدم بهش گفتم ما از همین جا قحطیا خاطره داریم و ساختیم . ...
همین شب بخیر
برادر 4 5 ساله ی یکی از بچه ها اومده بود توی خوابگاه هنوز از پله ها بالا نیومده بود و وارد نشده بود ،چند تا از بچه ها با لباسای راحت توی سالن مطالعه و سرپرستی بودن ، پسرک دیدشون و دست خواهرش رو ول کرد بدو بدو رفت تو کوچه داد میزد "بابا بابا دانشجوشون(!) با شرت بود بابا بدو بیا ببین"
طبق اخرین شمارشی که داشتم ، به ازای خوندن یک سطر از جزوه عزیزم (!) سه تا خمیازه میکشم ، و یکبار موبایلم رو چک میکنم ، و یه نگاه تو اینه میکنم ( رو به روی اینه نشستم ) ، و به ازای هر یک ساعت حدودا نیم ساعت میخوابم و این هم اثرات داروهای انفولانزایی و خواب اواره ،
و الان هم دارم به هم اتاقی ها مشاوره میدم ،
3نفرشون یه درسشون رو افتادن ، رشتشون معماریه و من سر در نمیارم که سازه چی هست و نیست، اینا که میگن سخته ، خلاصه که الان یکیشون داره تمرین گریه میکنه که بره بگه مامانم مریض بوده و پقی بزنه زیر گریه و بگه 8تشو بکنه 10 ،الان یک ساعتی هست داره گریه میکنه به صورت تزینی و جعبه دستمال کاغذی من رو تموم کرده ،
اون یکی هم قراره بره بگه که شوهر داره (!) و اگه شوهرش بفهمه درسش رو پاس نشده دیگه نمیزاره بیاد شهر غزیب درس بخونه ، اون یکی هم هرچی مانتوی پاره و کفش پاره داره پوشیده میخواد بره بگه وضع مالیشون خوب نیس و نمیتونه دوباره درس رو بگیره
والان یک ساعته که منو الکی نشوندن پشت میز و من شدم استاد و اینا دونه دونه میان حرفاشونو به من میگن و من تایید کنم که خوب بازی میکنن یا نه ...
خوابگاه هم عالمی داره برای خودش ..بین این همه استرس و بی حوصلگی های اخر ترمی شیطنت یادمون نمیره....
من برم خودم درس بخونم وگرنه باید بشینم یه فیلمیم واسه خودم بسازم !