یادداشت های دختر کوچیکه خانواده
یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

خاطرات تکرار نشدنیم (1)

همیشه از اینکه خاطرات مکتوب نداشتم از دوسال پیشم ناراحت بودم و گاهی دلم میخواست با تاریخ دقیق و روزهای مشخص تک تک خاطراتم رو مرور کنم ، نمیدونم چم شده ،میام مینویسم و اخرش پاک میکنم ...

دیروز کل روزو راه رفتم، از صبح تا ظهر که دانشگاه بودم و بعدش که اومدم خوابگاه با پریا ناهار خوردیم چیپس و ماست خوردیم یکمم دراز کشیدم و ساعت 4 باز زدیم بیرون ورفتیم کتابخونه . یه سری کار داشتیم انجام دادیم . یکی از جاهای مورد علاقه من و پریا بازار هنر( که بازار طلافروشی هست) هستش . مغازه شیک و پیک و پر از طلاهای گنده و خنده دار ! دقیقا یک ساعت توی این بازار بودیم و هر هرمون کل بازار رو برداشته بود ! پشت هر ویترینی دست میزاشتیم و طلاهای جوات و گنده و مسخره و رو اینقدر میخنددیم و عکس میگرفتیم یا حتی من براشون شعرم میسرودم ! تا اینکه فروشنده اخم کنهو شک کنه و   ما خجالت بکشیم بریم . لذتی که در این کار هست تو قدم زدن توی خیابون های بالاشهر نیست !

بعدشم رفتیم دم 33 پــ ـ ل و مثل همیشه نشستیم و اهنگ گوش دادیم ،حرف زدیم ،و موقع برگشتنم من پریا رو مهمون کردم و رفتیم پیتزا خوردیم ....بعدش  رفتیم دنبال دوربین عکاسی و چند جا قیمت گرفتم، چون قیمت ها در حال نوسانه و همشون بهم گفتن یک هفته صبر کنم و قیمت ها تا حدودی بهتر شده . دوربینی که میخواستم بخرم دو میلیون و شیصد حالا شده یک میلیون و نهصد !حالا تا ببینم کدومشو بخرم .من حتما عاشق دوربینم و عکاسی هام میشم ...اصلا عاشق روزایی هستم که کلاس عکاسی داریم اصلا از شما چه پنهون عاشق استادم شدم ! بحث خرید دوربین که توی کلاس بود به استادم گفتم ، استاد من به خاطر درس شما حاضرم  کلیم رو بفروشم اگه بازم دوربین گرون شه و نتونم بخرم . همه خندیدن، هم میتونم باهاش یه دوربین خوب بخرم و یه گوشی خوب . چه کاریه وقتی میشه با یه کلیه هم زندگی کرد . کلیه بخره دست به نقد هست؟؟؟

ساعت 9 بود که برگشتیم خوابگاه  . اومدم بالا پیرینترم رو وصل کردم و چند تا از عکسای شب یلدای پارسالمون رو پرینت رو گرفتم و بردم پایین زدم توی اتاق پریا . و همینجور بساط خاطره بازیمون شروع شد و چایی خوردنای پی در پیمون و خنده های بلند بلندمون . اینقدر من خندیده بودم که شب از پهلو درد خوابم نمیبرد

و امروزم ساعت 9 بیدار شدم ، رفتم پایین صبونه مفصل خوردیم یکم بازی کردیم ،دوبار با مامانم صحبت کردم ، و الان اومدم بالا توی سویتت خودم ، میخوام زرشک پلو برای ناهار درست کنم و حمام برم و  لباسام رو بشورم و به کل کارها و تکالیف هفتم برسم . این هفته هر روزشو تا اخرین تایم بیرون بودم ! و اصلا به هیچ کاری نرسیدم فقط دوش میگرفتم میرفتم بیرون . عادت دادم که حد اقل روزی نیم ساعت رو برم پیاده روی . جاش مهم نیست اما این چند روز خیلی گرفته بودم و تا میرفتم بیرون اصلا باد که میخورد به صورتم اشکام گلوله گوله میومدن پایین و خالی میشدم ..خودمم نمیدونم چم شده ...

راستش روزهای سختی رو به زور خوب گذروندم !


پی نوشت: یه چیز جالبی ، من جدیدا خیلی ترسو شدم و نسبت به یک چیزی حساس ! ار ادمایی که از پشت سرم حرکت میکنن میترسم و همش توهم میزنم الان یکی از پشت سرم چاقو میکنه تو کمرم و من میمیرم ! از موتوری هایی که پشت سرم حرکت میکنن. ادمای مشکوک . حتی دیروز از جلوی یه پلیس رد شدم که از این تفنگ گنده ها به کمرش بسته بود و من توهم زدم که الان من میرم جلوش و شلیک میکنه توی گردنم و خون میپاشه روی شیشه بانک !

توی اتوبوس توی پارک همه جا ....همش با استرس راه میرم و نمیدنم منشا اش از کجاست ...


+دیشب داداشم اخر شب اسمس داده ، الان جایی واستادی که تا چند وقت پیش ارزوشو داشتی . . لامصب هرزگاهی یه تلنگر به من میزنه و منو میبره تو فکر که قدر بدونم ....نوشتم اره واقعا قدرشو میدونم ...


+حال من خوب است اما شما باور نکنید ...باید بیام و بیشتر بگم . بیشتر و بیشتر و بیشتر




اتاق شماره 26

دیروز پا به این شهر گذاشتم . عین این ادمهایی که تازه وارد یک جایی میشوند و هاج و واج اطراف رو با دقت نگاه میکنند ،لبخند گنده ای روی لبم بود و بی توجه به سنگینی دوشم و ساک های دستم ،سعی میکردم از بین جمعیت داخل اتوبوس ،پیاده رو ها ، سرک بکشم و با دقت همه جارو از اول نگاه کنم . با دقت . مو به مو . جز به جز . انگار که اولین باره همه چیز رو میبینم. میخندیدم . باد خنکی از پنجره موهام رو پخش میکرد، هر گوشه ی خیابون خودم رو میدیدم که ا ینجا ایستاده بودم منتظر فلانی.اینجا خرید خرید کردم ،اینجا سوار تاکسی شدم .....

سر کوچه ی خوابگاهم که رسیدم ،نفس عمیق کشیدم خدارو توی هرلحظش شکر کردم و لبخند زدم ....دیشب وسایل هام رو چیدم . قفسه کتابها و وسایل مورد نیازم . لوازم ارایش و چیدمان لاک های رنگی رنگی دوست داشتنیم . قاب عکس دو نفره ی خودم و داداشی . هم اتاقی های جالبی دارم .اسمشان را نمیدانم . تختشان را با پرده استتار کردند، منزوی و ساکت هستند . چیزی نمیپرسند من هم حرف نمیزنم . البته سه نفری جمعشان با هم جور است . اما طی تحقیقاتی که داشتم دیروز یکیشان با یکی رفت پیتزا خورد  . من فهمیدم اسمش علی ست . از گردنش یک همچین اسمی اویزان است . اون یکی دیشب سرش درد میکرد . من وسط های شب متوجه شدم دارد گریه میکند . اون یکی هم دختر شنگول و شادیست. یک لباس مهمونی لختی پیرهن مانندی پوشیده و گردند مروارید سرخابی و سفیدش را سه چهار دور،دور گردنش پیچیده ،و کمو بیش با من حرف میزند .

العان تازه از دانشگاه برگشته ام . برای خودم جایزه یک بطری شیرکاکاوو خریدم که به خودم حال بدهم .نشسته ام تخت بالا پاهایم را تکیه دادم به باالای دیوار . دارم لذت میبرم،

هم اتاقی ها هم دارند ناهار میخورند . سر ناهار اینقدر که حرف زدند ، مثلا ان دخترک فرفری باز هم از علی جانش میگفت . از دسپخت خوبش. اون یکی داشت میگفت بلد نیست فلان غذا را بپزد .دیگری که مثل پلنگ صورتی لباس پوشیده از پارتنِرَش میگفت که دستور داده است چاق شود . چاق دوست دارد مثل اینکه.برای همین پشت سر هم نوشابه میخورد که شکم درارد مثلا!  دیگری سوال فلسفه ای سر سفره پرسید که جالب بود،که چرا چیزهایی که خطر دارد/ضرر دارد/ را دوست داریم انجام دهیم،مثل همین نوشابه خوردن،مثل خوردن سیب زمینی سرخ کرده هنگام سرماخوردگی،مثل تجربه عشق تلخ بی فرجام !

دیگری که قلوپ قلوپ نوشابه را سر میکشد جواب میرهد "من به ضرر هیچ کس و هیچ چیزی کاری ندارم وقتی دارم لذت میبرم از کارم همین برایم کافیست" سه نفر دوستانش را به فکر فرو میبرد ...سر تکان میدهند به نشانه تایید،که واقعا کارهای دوست داشتنی همشان ضرر دار هستند ....ضرر دارند برای روح ...برای جسم....

باد خنک کولر میخورد به صورتم لم داده ام کم کم خوابم می آید چشم هام رو میبندم و چرت کوتاهی خواهم زد ....راستی اینجا اینقدر هوا گرم است میشود هنوز از باد کولر لذت برد ....

پ ن :این پست ظهر است  نوشتمش و خوابیدم ...، عصر هم 33 پل بودم(اینقدر سرعتنتم افتضاحه نتونستم یه عکس اپلود کنم !)...باز پیاده روی های طولانی من شروع شد ، که تهش برسد اینجا ...پاهایم همراهان خوبی هستند دوستشان دارم .