یادداشت های دختر کوچیکه خانواده
یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

خیابان ها هم از قدم هایم خسته شده بودند

در بارانی ترین روز اینجا ،از طرف یک دوست قدمیم به طور  غافلگیرانه به بیرون دعوت شدم ، لغزش جاده های باران خورده ، بارش بی وقفه باران و اهنگ های مورد علاقه من و حرف و حرف و حرف ....

به اندازه همه ی این شهر

از خواب تازه بیدار شده ام ، چراغ اتاق را روشن کردم ، پریا را از خواب بیدار کردم ، کتری اب جوش را گذاشتم روی گاز ، پرده های اتاق را کشیدم کنار لای پنجره را باز گذاشتم تا هوا عوض شود ، بعد از ناهار سنگینی که خوردیم خواب چسبید ، به خودم قول داده بودم امروز اصلا نباید شبیه بقیه جمعه های دیگر باشد ،

صدای قل قل کتری از اشپرخانه می آمد ، هوا کاملا تاریک است ،

، چایی را دم میکنم ، لیوان خودم و پریا را می آورم ، غزل را صدا میزنم که او هم تنهاست، بیاید چایی بخوریم ، برای مینا هم چایی میریزم ، بیسکوییت را باز میکنم میگذارم وسط ،

لیوان چاییم رو دستم میگیرم ، درحالی که دارم دستم رو میکشم به دیواره لیوان ، حس میکنم که

چقدر غمگینم ، نفس های عمیق میکشم ، بچه ها میخندند ، 

میگم که دلم گرفته است ،

دلم میخواهد جایی باشم  که اینجا نباشد ،

یه خورده از چایی رو میچشم لبم می سوزد،

پیش خودم فکر میکنم که کاش یک دوستی داشتم که هرلحظه متوجه حال خراب من میشد، اینکه بی درنگ مانتو اش را تنش میکرد با چشمک به من اشاره میکرد که حاضر بشوم و دستم را در کل مسیر بگیرد ،

من ادم کم حرفی هستم ،

سعی کند از من سوال بپرسد ، سعی نکند حرفا های امیدوار کننده بزند ، خلاصه یک جوری حال مرا خوب کند ، 

اینبار در حین خوردن چاییم به مامان اسمس می دهم که دلم گرفته است ،

زنگ میزند برایم حرف میزند ،

گوشی را که قطع میکنم دلم هنوز گرفته است

چاره اش نمیدانم که چیست

تلوزیون را روشن میکنم مبل را میکشم کنار مینشینم جلوی  تلوزیون دارد عزاداری نشان میدهد ، دلم چقدر برای اون روزهای محرم قبل تر تنگ شده است ، این شهر که اصلا حال و هوای محرم ندارد ، با اینکه این همه سنتی هستند...، (یادم نمیرود محرم سه سال پیش که رفتیم مسجد امام، حدود 6 نفر بودیم ، این زن های چادر چاغچول کرده ،که چشم و چال مارو دراورند با نگاهشان با حرف های زیر لب هایشان بادهن کج کردندهایشان، نیت مارو نفهمیدند ،از اون روزکهبه شدت اذیت شدیم  دیگه جایی نرفتیم ، اما دیگه هرسال کمرنگ تر هم  شد و چیزی ندیدیم تا االان ...

تلوزیون رو خاموش میکنم ، با ر حرف میزنم ، اما همچنان محکم جوری که هم بخواد خوب حرف بزنه هم نزنه با من صحبت میکنه ، دلم بیشتر میگیره ، 

خواهر جون زنگ میزنه ، باهم حرف میزنیم ، بلند بلند میخندیم ، حرف های خاله زنکی میزنیم ، در حین صحبت کردن احساس میکنم که چقدر حالم خوبه و از خنده خوبم اما تا قطع میکنم این حس از بین میره ....

مشینم روی تخت لپ تاپپ رو میزارم روی پام، کاغذ پاره و اتود طرح هامو و مشق های ! فردام رو جمع میکنم ، صدای اهنگ رو زیاد میکنم ، خواجه امیری فریاد میزنه توی این اتاق ، ...و من همچنان دلم گرفته ...






خاطرات تکرار نشدنیم (3)

پنجشنبه ها روز جمعه ی من  به حساب میادو  من تعطلیم و روز اول هفته لم از جمعه شروع میشه !

پنجشنبه مختص نظافت و جمع و جور و شست و شو و صد البت روز گردشه ! و رسیدگی به کارهای مونده و انجام نشده که خداروشکر همیشه میمونه

اصلا به نظر من جمعه و پنجشنبه قانونشش استراحت و تفریحه ، اصلا نمیشه ادم بمونه و جایی نره وختی همه بیرونن والا بخدا...

از دیروز بگم که تفریح مهیجمون دوی ماراتون بین طبقه چهارم و دوم بود !!! که  تا ساعت 4مقاومت کردیم و بعدش تصمیم گرفیتم 6 نفری با بچه های پایین بریم اینجا . که در لحظات اخر بچه ها همه جا زدن و من  و پریا موندیم که خللی توی برناممون پیش نیومد و بلند شدیم رفتیم ، رفتیم تله کابین سوار شیم که اینقدر صفش طولانی بود منصرف شدیم و کلا اینقدر جو مزخرفی داشت که 45 دقیقه بیشتر  اونجا نموندیم و با مکافاتی برگشیتم .(از قبیل نبودن تاکسی -اژانس)

من متوجه شدم که توی این چند روز هرچی چیز منفی بود رو به سمت خودم جذب کردم  مثلا دیروز که داشتم میرفتم توی پله ها پاهام پیچ خوردن ، و توی راه برگشت هم توی پیاده رو بودم که یه دوچرخه با سرعت از پشت سرم اومد و فرمونش گیر کرد به من و خودش پرت شد روی زمین و من رو هم انداخت...هم از ناحیه پا فلج شدم دیروز هم از کمر

و همینطور از دیروز گوشیم کار نمیکنه و خراب هم شده ...

و به نظرم همش امواج منفی بود که به خودم داده بودم و هر لحظه منتظر افتادنش بودم که به خیر قوه الهی افتاد !

اینم از دیروز ،میدونین اصفهان یه چیز بدی که داره روزهای تعطیل همه جا خانواده ای و کلا اکثرا مجردا مهمونی و این بساطا هستند !!! و ما کلا میمونیم چیکار کنیم همه جا هم خلوت و ادم هایم که بیرونن ادمای درست حسابی نیستن و ادم میترسه که بره بیرون ....

امروز هم که از صبح تنها بودم تا ساع 7 عصر که پریا داشت از دانشگاه میومد بهش اس دادم کجایی گفت دارم میام خوابگاه ،گفتم عه فکر کردم میخوای بری بگردی حوصلت سر رفته که خوب گذاشتم توی کاسش و براش یکم غذا بردم و اول نشستیم توی چهار باغ یکم غذا خورد و بعدشم بردمش اینور اونور و پیاده روی توی خیابونای شلوغ اینجا که من عاشقشم ...

یه چیز بامزه هم براتون تعریف کنم ، دیروز که بیرون بودیم یه چندتا پسره هم نشسته بودن کنار ما و داشتن خودشون راجع به ازدواج و اینا باهم صحبت میکردن ، که یهویی یکیشون بی مقدمه روشو کرد به من گفت " خانوم شما قصد ازدواج ندارید ، من از ورژن جدیدبعد مذاک ره با ام ریکا هستم که هم ظرف میشورم ، هم لباس میشورم ،غذا هم میپزم ، تازه باردار هم میشم !!!!"

داشتم از خنده منفجر میشدم که سعی کردم خودمو جدی نشون بدم و اخمو ، اما خیلی باحال بود جملش ورژن جدید واقعا کاش بود !!

کلاس 8 صبح فردا رو کجای دلم بزارم اخه نمیدونین چقدر سخته صبح ساعت 7 بیدار بشم و وقتی همه توی خواب ناز هستن و دارن ا زجمعشون لذت میبرن و من میرم دانشگاه،عمق فاجعه رو درک نمیکنین شما


خاطرات تکرار نشدنیم (2)

صبح خوبی رو شروع نکردم ، و از همون صبح بد بیاری هام شروع شد ،جا موندن از سرویس، افتادن دوربین دوستم از دستم ، بهم ریختن برنامه کلاس هام ،اضافه شدن کلاس ها به روز جمعه ام ، که کلا نمیفهمم سر و ته هفتم از کجا شروع میشه و تموم میشه ،دلتنگی مامان و غیره ،

در اخرین لحظات تصمیم گرفتم بیخیال کلاس و همه چی  بشم وبرم پیش خواهرم که فردا بریم استارا(اخه مامانم اینا رفتن همون طرفا و من رو تحریک کردن  )، با اینکه دو دل بودم و راه هم زیاد اما گفتم برم شاید حال و هوام عوض شه ....اما بیلیط گیرم نیومد و راهمو کج کردم به سمت خوابگاه .

اینقدر پکر بودم و منتظر بودم یکی بهم بگه خوبی که بزنم زیر گریه ! توی مسیر که پیاده میرفتم ، با زنگ زدن مامان و با پرسش کلمه خوبی وسط خیابون اشکام گوله گوله پایین میومدن ...

خوابگاه  هم خلوته خلوته همه رفتن خون هاشون کلا توی سوییت 4 نفریم ، یک هفتس برای فردا و پس فردا برنامه میچینیم اعمم از سفر قشم ، کوه ، ناهار بیرون از خوابگاه ، اما امروز همش کنسل شدو در دقایق اخر من کوه رفتن و کنسل کردم و ترجیح دادم صبح رو تا ظهر توی تخت بخوابم .البته برای کوه و بیرون هم پایه نداشتیم و تعدادمون کم بود .

الانم شب عیدی بساط جور کردم و فولدر اهنگ های شاد قدیمی و  رقص و پارتی و بازی .....





شام دیشب که با اون حال بدم غذای مورد علاقمو درست کردم ، بساط رنگ و بوم و طراحی ، کوچه ی همیشه سرسبز خوابگاه ، پنجره اتاقم ...



+پیشنهادتتون اعمم از هرچی برای رفع پوسیدگی در خوابگاه و استفاده بهینه از تعطیلات رو میپذیرم و گوش میدم ...

+حال بدم عین این بادهای موسمی هی میاد و میره ...


یک رسم است

پنجشنبه و جمعه ها روز عشاق است توی خوابگاه، از صبح صف های طویل برای حمام کردن و بزک دوزک کردن جلوی میز ارایش بیداد میکند ، همه نوبت میگذراند برای حمام ، هر کسی هر فنی بلد است در اختیار دیگران میگذراد ، یکی مو سشوار میکند و یکی مو فر میکند ، یکی ناخن ها رو طراحی میکند ، یکی لاک میزدند، همدیگر رو اماده میکنند و به مناسب ارایش و مانتو به یکدیگر شال و کفش ست غرض میدهند و هر کدام به بهترین شکل زیبا روی میشوند و همچو پرنسس ها روی صندلی های میز ناهار خوری ِ  سوییت ،جلوی ایینه  منتظر معشوقه ی خود مینشینند و هی خود را برنداز میکنند، از پنجره که سرت را ببری بیرون جوانک های زیبا روی تر !،سه تیغ کرده و شیک پوشیده را با یک شاخه گل به دست میبینی که لبخنده کش داری روی صورتشان نقش بسته  . باید خیلی دل گنده باشی که بین این جمعیت دلت نگیرد ...دلت نخواهد ....سرت را پایین نیندازی و پنجره را نبندی ...