یادداشت های دختر کوچیکه خانواده
یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

هارد لایف !

گاهی زندگیت تقسیم میشه به قبل وبعد از یه اتفاقی ...شایدم حضور یه آدمی...یه وقتایی یه آدمایی میان تو زندگیت و زندگیت به دو قسمت تبدیل میشه قبل از اون آدم و بعد از اون آدم...یه وقتایی یه اتفاقی میوفته و زندگیت میشه بعد از اون اتفاق قبل از اون اتفاق ...گاهی زندگیت خیلی خوب هست و یکی میاد و از بعدش زندگیت ویرانه ای بیش نمیشه و گاهی هم یکی میاد و ویرانه زندگیت رو به بهشت تبدیل میکنه...گاهی اتفاقی میوفته و توی ناز پرورده رو بزرگ میکنه تا روی پای خودت وایسی و گاهی اتفاقی میوفته که زمین میخوری دیگه نمیتونی بلند بشی و به زور این که بقیه دستت رو میگیرن باز بلند میشی...بعد از اون آدما ، اتفاقا همه چیز برات جور دیگه میشه ، یه تصمیم گیری هایی برات سخت میشه...یه احساسات خوب یا بدی رو درونت زنده میکنن که تا مدت ها اثرش برات می مونه و وقتی یکی باهات درباره زندگی قبلی حرف میزنه در باورت نمیگنجه که تو چقدر عوض شدی ، چقدر یاد گرفتی ، چقدر برات بعضی مسایل سخت شده...یه وقتی میشه که وقتی یکی برمیگرده و ازت درباره مساله ای سوال میکنه که شاید تا الان باید برات حل شده بود و تصمیمت رو دربارش گرفته بودی فقط لبخند میزنی میگی بعد از اون اتفاق خیلی چیزا یاد گرفتم و این بار نمیذارم احساسات و بی منطقی زندگیم رو خراب کنه...آدم تو زندگیش درس هایی رو یاد میگیره از آدما ، از اتفاقات که تو هیچ دفتر و کتابی نوشته نشدن...ولی تو همین روند هم هست که بزرگ میشه و تبدیل به یه آدم پخته میشه... دارم این پختگی رو حس میکنم ....دست و پنجه نرم کردن توی سختی ها و مشکلات ...استرس و حرص خوردن برای کارهایی که شاید یک روز هم فکرش رو نمیکردم ...زندگی صفحشو برام عوض کرده ...هی برمیگردم صفحه قبل رو نگاه میکنم و صفحه جدید هم یه دید میزنم ...باید خودم تصمیم بگیرم ...خودمم که بعدش باید جواب پس بدم ...خودم مسولش هستم که بعدش اگه گذشته رو مرور کردم لبخند روی لبام خشک نشه ...العان که اینجا واستادم توی این مرحله از زندگی ،...انگار ست دوم بازی شروع شده ....همه چی عوض شده .... من رو هم عوض کردن . شدم ادم خود اتفاق ها ...از فکر و استرس و خیال هام و کابوس های شبانم که بگذریم ..از دلشوره های مدام ...امروز حس کردم که باید لم بدم روی شونه کسی ... وقتی که حواسم نیست، کسی پشت سرم نیست به کار خودم ادامه میدم اما وقتی که متوجه بشم این منم و تنها یه جاده پیش رو میترسم، و پامو عقب تر میزارم ...عین ی بچه که تازه راه رفتن یاد گرفته ....بعضی وقتا حس میکنم که دارم بازی temple run میکنم با زندگی ...با سرعت به سمت جلو میدوام بدونه اینکه  از دور دوراهی ها رو ببینم.... و وقتی که میرسم مجبورم در کوتاهترین زمان بپیچم و توی راهم حواسم به اطراف باشه بدونه اینکه صدمه ای ببینم و پام گیر بکنه و بخوام طعمه ی این روزگار بشم ....

یه کمک میخوام واسه این جاده ...این جاده خیلی طولانیه واسه منه تنها ...خستم ...خیلی خسته ....

جاده ها هم عاشقی بلدند

تازه رسیدم ...اینجا هوا عجیب ملس و دوست داشتنیه .....

جاده هم عاشقی میکرد با من ، رعد و برق شدید باروونی که میخورد به شیشه پنجره اتوبوس و من سرمو تکیه داده بودم به شیشه ...

زیبایی جاده دو چندان شده بود توی این بارون ، حتی توی این لغزندگی و پیچ های تند و بی احتیاطی راننده ها ...جاده هر کجا که باید میپیچید بارون شدتش بیشتر میشد ، رعد و برق میزد ، وقتی که رسدیم عین سکانس اخر فیلم ها ، بلند شدم دکمه پالتوم رو بستم کوله رو انداختم روی دوشم ، از اتوبوس پیاده شدم ...زمین خیس خورده ...هوای خنکی که پوستم رو نوازش میکرد ، صدای راننده تاکسی ها که دست به جیب ایستاده بودند و دور ادم عین مور و ملخ جمع میشوند ، خانوم خانوم تاکسی میخواین .....

مرسی معین

احساس خوبیه ، حالم بهتره ، این چند روز به شدت مریض بودم ، اول ابان با سرمارخوردگی واسه من شروع شد ، اما من عاشق این ماهم ، هوای این ماه عین دزد میمونه ، یهو حال ادمو می دزده ، یه جوریه خنکیش ..ابری بودنش همشو دوست دارم ....فصل محبوبه من ...لباسای گرم و محبوبه من ...

جناب معین هم امشب با اهنگاش خوب منو درگیر کارم کرده و اجازه فکر کردن به چیزای دیگرو بهم نمیده ، کارای فردا رو به خوبی انجام دادم ، پروژه ها رو همینطور ...طبق برنامه ریزیم الان دیگه کارم تمومه و باید برم دوش بگیرم و بعدشم خواب ...

البته امیدوارم ساعت 5 صبح با صدای"دوست دارم علی دلم برات تنگ شده !!!" هم اتاقی عزیز و ندید بدیدم بیدار نشم که دو روزه بی خوابم کرده ! بهش میگم چی میشه مثلا ابراز علاقتو دو ساعت دیرتر بکنی مثلا ساعت 8 صبح میگه اخه دلمون واسه هم تنگ میشه !


+ اهنگ های قدیمیش همیشه حال ادمو خوب میکنه ،مثل این ...هوا خنکه نشستم دم پنجره و البته تکیه دادم به شوفاژ هوا بوی بارون میده اما خبری نیس فعلا !


خوب بخوابید .....


خاطرات تکرار نشدنیم (4)

روز خوبی بود ، خیلی غافلگیر شدم ، ظهر که از کلاس اومدم با تموم خستگی نشسته بودم توی هال و برنامه میریختم که عصر جمعه خود رو چگونه بگذرونم ، یهویی دیدم صدام میزنن ته تغاری بیا پایین و بدو بدو یکی دستمو  گرفت پله هارو کشوند پایین ....که با دیدن قیافه فندق و زنداداشم شوکه شدم و قلبم تند تند زد اصلا انتظار نداشتم که بیان ، اومده بودن پیشم ...تا از تنهایی در بیام...برای ناهار رفتیم یه رتسوران با کلاس ! و سلف سرویس که تا جا داشتم و شد خوردمدانشجو جماعتم که همیشه گرسنه ،و حسابی گشتیم ،باغ گلها هم من برای اولین بار رفتم توی این چند سال ! و کلی فضا رویایی و دو نفره بود و داداشی هی تحریک میکرد که چقدر هوا دو نفرس مکان دونفرس و هی من اه میکشیدم...

و الان یک عدد ته تغاری هستم که از دست فلج شدم از بس که  فندق سنگین شده(ماشاالله) و بغل عمه جانش بوده و عمه ای که کارهای فردا رو انجام نداده و حموم باید بره ، مانتو اتو کنه ، ناهار فرداشو اماده کنه و و و تازه 8 صبح بره دانشگاه!


تو فکر پیچش فردام بدجور

خاطرات تکرار نشدنیم (3)

پنجشنبه ها روز جمعه ی من  به حساب میادو  من تعطلیم و روز اول هفته لم از جمعه شروع میشه !

پنجشنبه مختص نظافت و جمع و جور و شست و شو و صد البت روز گردشه ! و رسیدگی به کارهای مونده و انجام نشده که خداروشکر همیشه میمونه

اصلا به نظر من جمعه و پنجشنبه قانونشش استراحت و تفریحه ، اصلا نمیشه ادم بمونه و جایی نره وختی همه بیرونن والا بخدا...

از دیروز بگم که تفریح مهیجمون دوی ماراتون بین طبقه چهارم و دوم بود !!! که  تا ساعت 4مقاومت کردیم و بعدش تصمیم گرفیتم 6 نفری با بچه های پایین بریم اینجا . که در لحظات اخر بچه ها همه جا زدن و من  و پریا موندیم که خللی توی برناممون پیش نیومد و بلند شدیم رفتیم ، رفتیم تله کابین سوار شیم که اینقدر صفش طولانی بود منصرف شدیم و کلا اینقدر جو مزخرفی داشت که 45 دقیقه بیشتر  اونجا نموندیم و با مکافاتی برگشیتم .(از قبیل نبودن تاکسی -اژانس)

من متوجه شدم که توی این چند روز هرچی چیز منفی بود رو به سمت خودم جذب کردم  مثلا دیروز که داشتم میرفتم توی پله ها پاهام پیچ خوردن ، و توی راه برگشت هم توی پیاده رو بودم که یه دوچرخه با سرعت از پشت سرم اومد و فرمونش گیر کرد به من و خودش پرت شد روی زمین و من رو هم انداخت...هم از ناحیه پا فلج شدم دیروز هم از کمر

و همینطور از دیروز گوشیم کار نمیکنه و خراب هم شده ...

و به نظرم همش امواج منفی بود که به خودم داده بودم و هر لحظه منتظر افتادنش بودم که به خیر قوه الهی افتاد !

اینم از دیروز ،میدونین اصفهان یه چیز بدی که داره روزهای تعطیل همه جا خانواده ای و کلا اکثرا مجردا مهمونی و این بساطا هستند !!! و ما کلا میمونیم چیکار کنیم همه جا هم خلوت و ادم هایم که بیرونن ادمای درست حسابی نیستن و ادم میترسه که بره بیرون ....

امروز هم که از صبح تنها بودم تا ساع 7 عصر که پریا داشت از دانشگاه میومد بهش اس دادم کجایی گفت دارم میام خوابگاه ،گفتم عه فکر کردم میخوای بری بگردی حوصلت سر رفته که خوب گذاشتم توی کاسش و براش یکم غذا بردم و اول نشستیم توی چهار باغ یکم غذا خورد و بعدشم بردمش اینور اونور و پیاده روی توی خیابونای شلوغ اینجا که من عاشقشم ...

یه چیز بامزه هم براتون تعریف کنم ، دیروز که بیرون بودیم یه چندتا پسره هم نشسته بودن کنار ما و داشتن خودشون راجع به ازدواج و اینا باهم صحبت میکردن ، که یهویی یکیشون بی مقدمه روشو کرد به من گفت " خانوم شما قصد ازدواج ندارید ، من از ورژن جدیدبعد مذاک ره با ام ریکا هستم که هم ظرف میشورم ، هم لباس میشورم ،غذا هم میپزم ، تازه باردار هم میشم !!!!"

داشتم از خنده منفجر میشدم که سعی کردم خودمو جدی نشون بدم و اخمو ، اما خیلی باحال بود جملش ورژن جدید واقعا کاش بود !!

کلاس 8 صبح فردا رو کجای دلم بزارم اخه نمیدونین چقدر سخته صبح ساعت 7 بیدار بشم و وقتی همه توی خواب ناز هستن و دارن ا زجمعشون لذت میبرن و من میرم دانشگاه،عمق فاجعه رو درک نمیکنین شما