یادداشت های دختر کوچیکه خانواده
یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

صندلی های خاطره انگیز



چه روزهایی که توی این شهر گذشت...نشستن روی این صندلی ها تو چهارباغ،درست نمیشد بغل دستیتو ببینی فقط باید نگاهت به خیابون می بود و از خوردن بستنیت لذت میبردی...
دل تنگ همون روزام...

من اشتباهی شدم استاد !

قرار بود یکی دوتا از مشتری ها بهم زنگ بزنند .من معمولن شماره شخصیم رو برای کار به کسی نمیدم .اما این دوتا دیگه شمارم رو از داداشم گرفته بودند.من هم داشتم با خیال راحت با الف حرف میزدم، اصلا حواسم نبود که قراره بهم زنگ بزنن یعنی قرار بود صبح زنگ بزنن که نزدند . دو سه دفعه ای پشت خطی اومدند و من نگرفتمشون .

وقتی تلفنم تموم شد یاد اون روز خودم افتادم که شماره استادم رو گرفته بودم که بهش زنگ بزنم برای کلاس و اینها . از شما چه پنهون استادم پسری بود بسیار شیک و هنری . از همین مو فرفری ها با عینک های قدیمی و با قدو بالای بلند . عین این مردهای فرانسوی بود . از اونها هم بود که همه دخترها برایش کف زمین پخش میشدند به جز من ! هیچ وقت هم با این استاد راحت نبودم برخلاف اینکه همه بچه ها دوستش داشتن یا گاهی اسمشو صدا میکردن یا خیلی شوخی میکرد باهامون . سنش هم کم بود متولد 62 بود . اما من همیشه باهش جدی برخورد میکردم .

 یک روز خیلی رسمی فقط شمارشو به من داد که بهش زنگ بزنم و زدم . شمارش توی لیست تماسهام مونده بود . یه شب که بی خوابی زده بود به سرم ساعت 2 3 نصفه شب بود که داشتم با همین الف حرف میزدم که چشمتون روز بد نبینه من گوشی رو لاک نکرده بودم و لپ مبارکم خورده بود و رفته بود توی تماسها و خلاصه ساعت 3 نصفه شب به جناب استاد مجردم زنگ زدم ! 

 اینقدر اونشب خودمو زدم و گریه کردم که العان فکر میکنه من کرمم گرفته و میس انداختم براش و چه جوری فردا نگاش کنم ...اینقدر جیغ زدم که بچه ها از دستم شاکی بودن . پیش خودم گفتم العان هزار جور فکر کرده راجعبم. 

فردا به زور رفتم کلاس اول که در رو باز کردم یه نگاه جدی بدی بهم انداخت ! خیلی عصبی شدم که یعنی چی . بعد کل کلاس که داشت کارهامون رو میدید من خودم رو پشت بچه ها هی قایم میکردم و نمیدونستم که باید معذرت بخوام چیزی بگم یا نگم . که تصمیم گرفتم جلوی همه بچه ها بگم که اگه سوع تفاهمی هم ایجاد شده برطرف شه و شک نکنه . 

گفتم استاد ببخشید من دیشب اتفاقی دستم خورد به شمارتون و زنگ خورد من شرمند و قصد دیگه ای نداشتم !

یهو اخماش باز شد  و گفت عب نداره اتفاقن من اون لحظه بیدار بودم و گفتم چقدر العان ترسیده بد بخت . تو که میدونی ما هنرمندا جغدیم و بیداریم همیشه ...اشکالی نداره !

یادش بخیر اون روز رو نمیدونین چطوری صبح کردم هزارتا فکر و خیال بافتم واسه خودم یک عالمه پیش داوری کردم حتی حاضر بودم برم درسم رو حذف کنم ! من خیلی رو این چیزا حساسم دلم نمیخواد جور دیگه برداشت بشه .

خلاصه حس این دخترایی که امروز بهم زنگ زدن و پشت خطی شدن و  حرص خوردن که العان داشتم من حرف میزدم و مزاحم شدن و  و بد موقع زنگ زدن و بعدش  هزارتا معذرت خواهی کردن رو میفهمم . خندم هم گرفته بود وقتی هول داشتن حرف میزدن .

از شما چه پنهون چون قرارو یادشون رفته بود و صبح زنگ نزدند من هم گفتم که فعلا اینجا نیستم و رفتم شهرستان ! و معلوم هم نیس کی برگردم . بعد یکم التماس کردن که ما یک شنبه تحویل داریم و اینها و منم گفتم فردا باز بهم زنگ بزنین اگه شد براتون کاری میکنم

+باورتون میشه این چیپس رو که باز کردم فک کردم باز بوده و خریدم یا فروشنده خورده و بعد درشو پرس کرده !! تیکه تیکه شم اگر ازش خورده باشم . 1000تومن هم پول دادم پاش ! این چه وضعیه ؟!

اهنگ های خاطره انگیز

این روزها زیاد یاد اصفهان میفتم ...هعی فیلم ها و عکس های دانشجویی رو میبینیم ...اینقدر که من از این شهر خاطره دارم  که ...کوچیکترین چیزی من رو یاد هر لحظه اونجا میندازه. اینقدر که من از اونجا خاطره دارم از خونه زندگی العان ندارم ...یه دوره خاصی بود و من بودم و تنهایی ...همه چیز رو خودم تنهایی لمس کردم...اگه زمین خوردم  خودم پاشدم .... با رفت و آمد توی این جاده ها حرف زدم... توی برف توی بارون توی گرمای تیر ماه تابستان بعد از اخرین امتحان ....انگار که یه چیزی اونجا گیر کرده باشد و من هی دلم غنج برود ...

این اهنگ ارامش بهنام صفوی فقط و فقط زمستان سرد اصفهان و پیاده روی توی چهار باغ دستای مچ شدم توی جیب پالتوم با بغض همیشگی با صدای خوندن م که زمیمه راه رفتن من و ش شده ...همیشه به ش حسودیم میشد که م براش این اهنگ رو میخونه  ...این اهنگ من رو یاد غصه هام هم میندازه ...تنهاییو  ها گریه های شبونه زیر پتو توی خوابگاه ...

راستی به نظر شما اهنگ ها بیشتر خاطر انگیز ترند یا  بوها ؟

همیشه فکر میکردم بوها از اهنگ ها خاطره انگیز ترند ..من با اون بوی سرد و تیز همیشه مست میشدم ...حتی اگه توی خیابون یا دانشگاه یکی رد میشد که این عطر رو زده بود من و مجبور میکرد که بایستم و مکث کنم و بو بکشم ....خیلی بوی معروفی هم هست اما متاسفانه ادلکنی که خودم هدیه خریدم رو اسمش یادم نمیاد !

آهنگها .بوها ... همه و همه برای من مثل یه شک میمون واسه مرور خاطره ها ....

باید از این خاطره ها بیشتر بنویسم خیلی بیشتر ...

اندر احوالات دوران دانشجویی

با خوندن این خبر یک حس خوبی بهم دست داد ...دوست دارم که باور کنم دروغ نیست و دستی توش برده نشده ...خیلی خوشحالم که این عکسها گرفته شد و دیده شد . ...

یاد دوران دانشجویی خودم افتادم . اصفهان که بودیم توریست زیاد میدیدیم یک دفعه که اطراف پل خواجو من و دوستام دور هم نشسته بودیم یک اقای ژاپنی با لیدرشون سمتمون اومدن و خواست که از ما عکس بندازه و ما هم با کلی ذوقو اینا قبول کردیم ، حس مدلینگ اصلا بهمون دست داده بود !!! یک چندتایی ازمون عکس گرفتند و رفتن ...به نظر من کشوری که توش توریست نباشه هیچ وقت پیشرفت نمیکنه نه دیده میشه و  نه خودمون چیزی میبینیم . . .

یک خاطره جالب دیگه هم هست که هروقت یادم میوفته خندم میگیره و خجالت میکشم ، توی میدان نقش جهان اصفهان با بچه ها از روزهای دانشجوییمون لذت میبردیم، که یک خانوم و اقای فرانسوی به طرفمون اومدن و یه کتاب دستشون بود که تصویر رستوران سنتی بود و دنبال رستوران میگشتند، زهرا خیلی خوب انگیلش خرف میزدو ازشون خواست که دنبال ما بیان . من و دوستانم 5فری میشدیم که داشتیم خانوم و اقا رو  تا رستوران همراهی کردیم ،ازمون خواستن که مهمون اونا باشیم و در کنارشون ناهار بخوریم... فکر کنید چقدر موهبت الهی نصیب ادم میشه اون لحظه !!! دانشجو باشی گشنه باشی توی یک رستوران خوب دعوت بشی !! مگه میشه ادم نه بگه رفتیم داخب رستوران و از ما خواستن که برای اونها و خودمون غذا سفارش بدیم .. کوفته تبریزی ،دلمه، برنج ،بریونی همه چی ، فکر جیب بنده خدا نبودیم جز شکم ، غذارو که اوردن ما یک نفس شروع کردیم به خوردن که یک لحظه دیدم خانوم توریست( که العان اسمش یادم نیست )داره فقط سالاد میخوره و وقتی بهش گفتیم بخوره و خوشمزست در حد یک قاشق به زور .... خیلی با تعجب مارو نگاه میکردن  و مخندیدند هی هم میگفتن یو هانگری !!اصلا یع وضعی... ما که دل  یه سیر غذا خوردیم ولی خودشون هیچی نخوردند برای همین هست که انقدر خوش هیکلو خوش قدو بالان دیگه ...فکر کنین ما ایرانی ها یک درصد مث اونا باشیم .

پول غذارو هم حساب کردند و یک چندتا عکس هم گرفتیمو رفتند....

یادش بخیر ... مهمان نوازی کردیم حسابی !!!!


خوندن این خبر باعث شد یاد خودم بیفتم و لذت ببرم از اینکه کسی بیاد و اینجارو دوست داشته باشه در حالی خود مارو خسته کرده اینجا و دنبال فرصت هسیتم واسه فرار ......