یادداشت های دختر کوچیکه خانواده
یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

عاقبت برف بازی


به شیربرنج های مامان که نمیرسد ،اما یَک بوی مامانی پیچیده بود توی اشپرخانه....

یه سرمایی خوردم باقلوا ! خودم رو بستم به هرچی لیمو شیرین و انواع و اقسام میوه جات و شلغم و قرص و دارو...

شب امتحانی همین رو کم داشتم

کی گفته من شانس ندارم

صبح  در حالی که  با کلی ناراحتی و بی میلی  مجبور بودم پتو و تخت نرم و گرمم خودم رو ترک کنم و به سوال همیشگیم جواب بدم که واقعا چرا درس میخونم واخرش چیمیشه (این سوال معمولا صبح روزهایی که 8 کلاس دارم و مجبورم 7 از خواب بیدار شم و شب های قبل امتحان و اخر ترم ها  ذهنم رو مشغول میکنه) ،با زنگ دوست جانم متوجه خبری خوش شدم که اگه کسی خواب نبود صد در صد جیغ میزدم. بعله امتحانم کنسل شده بوداگه زودتر میفهمیدم حداقل با خیال راحت تری برف بازی میکنم نه با عذاب وجدابعد از قطع کردن تلفن به رختخوابم خزیدم و تا الان خوابیدم



حتما باید همین امشب که فرداش امتحان داریم بباره ،شانس نداریم که

الان که دارم اینو مینویسم کاملا منجمد شدم و برای بار دومه که ساعت 4 باز دوباره دلم قیلی ویلی (!) رفت و شدت بارش برف بیشتر شد و من کتاب و جزوه و هرچی کوفت و زهرمار بود رو بستم و با خیال راحت به سمت برف بازی حرکت کردم . اخرین باری که من اصفهان برف دیدم سال 89 بود و تا الان هیچ خبری نبود ، اینقدر همه مردم خوشحال بودند و خیابون ها و کوچه ها شلوغ بود که اصلا دلم نمیومد برگردم



خوب شد اب زاینده رود رو بستن که برف بیاد و همه بیان بازی کنن . خوش گذشتمشعوفم  مشعوف


پست شماره هفتاد و شش

این دوروز به شدت میخوابم ، همینطوری که نشستم پای لپ تاپم و دارم کارامو انجام میدم برای استراحت کوتاه هم که سرمو میزارم روی میزم به خواب یک ساعته میرم ، پرم از کار و مشغله ...اینقدر که حتی قدرت برنامه ریزی برای انجامشون ندارم ظهر که کلافه بودم از این همه بی برنامه ای و کارهای انجام نشدم قرار شد دراز بکشم و توی خلوت خودم فکر کنم که چیکار کنم ، ما هنرمندا(! ) خیلی باس باخودمون خلوت کنیم ، مثلا اگه ایده به ذهنمون نمیرسه باید یکارایی بکنیم که ایده بیاد تو ذهنمون کاری که دوست داریم حتی ...شعر بخونیم کتاب بخونیم عکس ببینیم خیلی چیزا هرکسی روحش با یه چیزی عجینه و من صد البت با تنهاییم !

توی تنهایی خودم سیر میکردم که حدود 3 ساعت خوابیدم و چه خواب های اشفته ای هم که ندیدم و الان سردرد هم به دردهم اضافه شده ....به ازای هر یه پلک زدنم چشم هام رو که میبستم یک صحنه میومد جلوی چشمم،چشمم رو که میبندم پتو رو که دور خودم میپیچم صحنه ی دیروز صبح میاد جلوی چشمم ،  به این فکر میکنم که  عشق کاملا میتونه ادم رو عوض کنه ، اصلا ادم میشه یکی دیگه ...رفتارش عوض میشه ...جنس اهنگ گوش دادنشان عوض میشه ....دیده شده حتی طرف ذاعقه غذاییش هم عوض شده ...کارایی رو میکنه که حتی روزی از انجامش واهمه داشته ...روزهاش با برنامه و سرحال شروع میشه ....اصلا ادمای عاشق یه حبابی دورشون رو میگیره و اونا رو بیشتر از هرچیزی رهاتر میکنه جوری که پاهاشون دیگه به زمین نمیرسه  ....

 دیروز از دور داشتم به "ش " نگاه میکردم ،"ش" دختری بود که زورش میومد ارشیو خودش و کارهاش رو دستش بگیره دیروز با یه سبد بزرگ گل و جعبه شیرینی دیدمش ...برای "م" اورده بود ....جلسه دفاعیه معماری "م" بود ....از دور قشنگ بودن دوتایی همه چی رو مهیا کردن و "ش" در اخرین لظه دکمه جلیقه سنتی "م" رو هم بست و راهیش کرد جلو ....از دور توی دلم جفتشون رو بغل کردم و بوسیدم ...از این همه انرژی مثبت از این همه خوبی...با اینکه دل خوشی از جفتشون ندارم اما تا اخرین لحظه خودم رو کنارشون میدیدم و داشتم محکم براشون دست میزدم ....

دیروز صبح کسل بار ترین روز من بود اما اون روز پربرنامه ترین و شاید مهمترین روز زندگی اون دوتا بود ....اصلا ادمای عاشق خیلی خوبن ، یه چیزایی واسشون لذت بخش میشه که شاید واسه ما غیر قابل تحمله ، دست به یه کارایی میزنن که شاید روزی ارزوشو داشتن .....

پتو رو میکشم روی سرم و چشمام رو میبندم و سکانس فیلم رو مجبورا عوض میکنم ......




قدیمی ها میگفتن مفت باشه بیشتر میچسبه

شما که غریبه نیستید ، فهمیدیم یه فست فود قراره افتتاح بشه و فلافل مجانی بده ، 18 نفری نیم ساعت زودتر از افتتاحیش رفتیم وایستادیم توی صف و ...


شاید باورتون نشه از خنده زیاد سردرد گرفتم .