یادداشت های دختر کوچیکه خانواده
یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

فصل جدیدیه ...

میدانی عزیز من غمگینم . چون دوسال و چند ماه که پیش که آمدم انجا ، خوشحال بودم ، تو بودی ،من بودم . همه چیز اماده بود برای بهترین رقم خوردن. اما رقم نخورد. مثلا جمله ی کلیشه اش که میشود تو فال من نبودی . چقدر که این جمله حال بهم زن است اصلا .یادم هست خواهرم همیشه هشدار میداد و برایم یاداور میشد میگفت درخت ها برایت خاطره  خواهند شد . میگفت حتی پاییز و مسیری که همیشه طی میکرید ، برایتان خاطره های پررنگی خواهند شد . میگفت باید مواظب پاییز هایی که تو نیستی باشم . مواظب خیابان هایی که حتی از خطوط سفید عابر پیادش هم میتوان خاطره ساخت باشم . عزیز من میدانی من حتی از دستشویی های میانه راه هم خاطره دارم . همون لحظه ای که بدو بدو میدویدم تا رژلب قرمزم را بزنم و موهایم را مرتب کنم . من از دستشویی ها هم متنفرم .  از راننده اتوبس ها هم متنفرم . همانهایی که به خودشان اجازه ی رفتار های غلط را میدانند چون تو نبودی . خودت همیشه میدانی یک دختر تنها 11 شب روز جمعه توی خیابان چقدر برایش میتواند خطر ساز باشد . من حتی از 11 شب جمعه ها هم متنفرم از پیاده رو های خلوت مخصوص بالاشهر متنفرم .از رستوران همیشگی متنفرم. البته متنفر بودن به این معنی نیست که ناراحتم . اینکه قرار است باران ببارد و من خیس خیس شوم و تو در را باز نکنی که من بیایم داخل، اصلا ناراحتم نمیکند. من آن روز سه ساعت تمام زیر شیروانی مغازه ی صوتی تصویری ایستادم . ادمها رو نگاه کردم . اصلا خیس شدن باران را دوست داشتم همان بهتر که در را به روی منِ تنها باز نکردی . همین که هر نفر از کنارم رد میشد و نگاهی می انداخت خوب بود. من اصلا ناراحت نیستم . ادمها نگاه میکنند دیگر نه ؟! من فقط از بیمارستان ساعت 12 شب به بعد و سرم و امپول ناشیانه که تحمل خوشی من را از باران نداشتند ناراحتم . من از دکتر بیمارستانی که جرعت کرد ساعت 2 نصفه شب به اتاق خلوت بخش بیاید و به دکمه باز شده ی پالتوام خیره شود ناراحتم . عزیز من ،این کلمه اصلا کلمه ی خوبی نیست که برایت به کار میبرم اما خوب یک زمانی قرار بود زیر این کلمه معنا پیدا کنی . من از این کلمه که ،تحقق هم نیافت ناراحت نیستم . من را سینماهای نرفته ناراحت نمیکند،ذرت های نخورده،کافی شاپ های نرفته حرف های تمام نشده ...هیچکدام .

قرار است همه ی اینها دوباره تکرار شوند . ساک و کولی و چمدانم را خودم بار میکشم . حس های جدید را خودم تجربه خواهم کرد و حجم دلتنگی عمیق مامان بابا را زیر پتو و گریه های شبانه هق هق خوام زد . قرار است یک عالمه ادمه عجیب و غریب و ناشناخته که هرکدام اخلاق خود را دارند سر راهم قرار بگیرند و من بی توجهی کنم . قرار است تنهایی پارک بروم . کتابخانه بروم . قرار است خودم هروز برای خودم صدقه کنار بگذارم و توی راه هی قل هو الله احد بخوانم و پشت سر راننده بی احتیاط جاده فوت کنم . قرار است بلند بلند توی خیابان بخندم . اصلا قرار اس یک روزی بیایم و بلند بلند زیر پنجره ی اتاق تو بخندم . عین این هایی که مست کرده باشن و بی توجه به اطرافیان فقط و فقط میخندند . قرار است اگر از پول جیبی هفته گیم برایم باقی ماند اخر هفته ها بروم و خودم را یک رستوران مهمان کنم و غذای خوب بخورم . قرار است کیفش را ببرم تا چشم تو که دراد. اصلا مگر قبلا اینکار هارو با تو انجام میدادم که العان دارم برای خودم مرثیه میخوانم ؟! 


پی نوشت:پست ویرایش نشده و صرفا جهت خوب کردن حال نویسنده نوشته شده و دکمه ثبت زده شده یعنی اینکه نمیدونم چی گفتم چی نوشتم.


از تولدانه تا یه کامیون پوست پیاز

1-مسافرتم خیلی طولانی تر از اونی که فکر میکردم شد ...خوش گذشت با همه فراز و نشیب هایی که بود میتونم در کل نمره ی بالای 17 بهش بدم .عروسی هم خوب بود اونقدر که انتظار داشتم مجلسشون در اون حد نبود اما میشه نکات مثبت رو دید و خوب بود در کل . از اینکه هممون در کنار هم بودیم بدون هیچ تنشی، خدارو شکر ...یکی از بهترین اتفاق ها این بود که روز تولدم کنار بابا بزرگ 90 ساله ام بودم ... با اینکه هر 5 مین یکبار باید رفرش میکردیم که تولد نوشه و من کیم و اون کی هست ... اما لذت بخش بود احساس میکنم حکمتی بود که کنار هم بشینیم و شمع تولد رو فوت کنیم با هم عکس یادگاری بگیریم ...بابا بزرگ عاشق کیک و بستنیه و نوشابس . وقتی بهش کیک دادم و بستنی یک جوری عین بچه ها بستنیشو با اشتها و لذت میخورد و با لهجش میگت عجججَب خیلی چسبید خوشمزه بوداااااااا، که دلم میخواست بغلش کنم و ببوسمش ...عاشق نوشابه ی مشکیه یادمه اون قدیما همیشه بهمون پول میداد که بریم نوشابه بخریم براش .اونشب به طور یواشکی بهش نوشابه هم دادم دیگه عیشش نوش شده بود و فقط میخندید و خوشحال بود ...قسمت بود که کنارش باشم برای بعدن ها .....

و مرسی برای تبرک هاتون برای امید دادن هاتون برای ارزوهای قشنگتون و مرسی و مرسی و مرسی !

2-دیروز توی مترو  دوتا دختر کنارم نشسته بودن و داشتن حرف میزدن .من کلا انقدر حواسم به دستفروش هاس هیچ وقت به اطرافو حرفاشون دقت نمیکنم اما این خیلی جالب بود که میگم براتون ....

دخترک کناریم که کمی تپل مپلی هم بود برای دوستش تعریف میکرد که قصد طلاق داره و شوهرش کار نمیکنه که دوستش ازش پرسید مهریت چقدره که بادی تو غبغبش انداخت و گفت " دو تا کامیون پوست پیاز و یک کامیون گل شیپوری"

و تعریف میکرد چقدر سختی کشیدن و اینور اونور رفتن تا ثبت احوال قبول کرده که ثبت کنه مهریشون رو . دوستش که سعی در راهنمایی کردنش داشت!! بهش میگفت من جای تو بودم قلب پسره رو مهریه میزاشتم تازه الان مد هم شده .دیگه نمیتونست کاری هم کنه ...

دختره میگفت من هنوز دوسش دارم و اگه برگرده راضیم که زندگی کنم اما دوستش نظرش این بود که طلاق بگیره و راحت بره تنهایی زندگی کنه . وقتی دختره از دوستش پرسید که اون چی، نامزدش رو دوست داره یا نه.. . دختره لباشو کج کرد و با زور گفت ای دوسش دارم ولی نباشه واسش نمیمیریم ...

اینقدر ساده و جدی راجع به این موضوع حرف میزدن که انگار یه چیزی عادیه و خیلی پیش پا افتاده و ساده داشتن باهاش برخورد میکردن ...مجبور بودم پیاده شم و بحثشون تا اینجا ختم شد و اخرش نفهمیدم چیشد اما همین چیزایی که رو شنیدم واسم کافی بود... چون به اندازه کافی اعصابم خورد شده بود و تو ذهنم درگیر حرفاشون بودم همین مقدارش برای تحلیل کردن و فکر کردن کافی بود. همیشه از این چیزا که میخوندم توی سایت ها یا روزنامه ها فکر میکردم ادمای خاصین فکر میکردم اصلا فضایین تصورم عجیب بود از چهره هاشون یا همچین ادمایی وجود خارجی ندارن و همش الکیه . اما اینطور نبود طنازی و مهربونی قیافه هاشون به حرفا و تصورات سنگی و خشکشون از زندگی نمیخورد .

از ادمها و دوستهای این مدلی باید ترسید باید وحشت کرد . اینها خانه خراب کن هستن اینا تا ته مغز ادم نفوذ میکنن و نمیران که خودت تصمیم بگیری . و بعد که به حرفاشون عمل کردی تنهات میزارن و نیشخندشون ترکت میکنن .این ادمها ساده وارد زندگی ادم میشن بدون اینکه خود ادم بفهمه که چیشد از کجا وارد شدن از این ادمها باید ترسید...باید دوری کرد ...

 واسه خود این ادم ها هم نگرانم واسه قلبشون ... نمیدونم زندگی برای اینا معنیش چیه که با پوست پیاز و امثال اینها که زیاد شندیم معنا میشه .فکر میکنن چقدر قراره عمر بکنن که روزهای زندگیشون رو با این چیزا دستی دستی هدر میدن . بزرگ ترین نعمت خدا رو که زندگی هست با ضمیمه کردن این افکار بهش زشت و بدچهره میکنن ...اگر به هم اعتماد ندارند که چرا پیمان ازدواج میبندند اونم با  این همه شرایط سخت و اما و اگر . اگر هم همو دوست دارن چرا شک و شبهه توش ایجاد میکنن و کلی چرا و چرا چرا .... نمیدونم تصور شما از زندگی چیه اما مطمن هستم که با کامیون پوست پیاز و گل شیپوری موافق نیستید، هستید؟!

یادم رفت راستی سلام ...

قرو قاطی

1-رفته بودیم خرید. کفش ها هم اذیتم میکردند ،اصلا به ما نیامده که از این کفش های کالج خانومی پایمان کنیم همین که کف پا با زمین تماس پیدا میکنه تا مغزم درد میگرد و سرعت راه رفتنم کم میشود و بی حوصله میشوم . چقدر برای بچه خرید کردن سخت است . جند روزه هر روز میرویم برای فندق عمه خرید کنیم . چیزی که میخواهیم نیست یا یکیش هست و جور نیست . خلاصه امروز با مشقت تمام و جارو کردن کف بازار برای فندق یک سرهم کتان قهوه ای خریدیم با یک پاپیون قهموه ای و با پیرهن سفید مردانه . نیت داشتیم با تیپ داداش ستش کنیم . اما مشکی پیدا نکردیم و نشد . 

فندق عزیزم امروز به بهانه تو با همه خستگی هایم کالسکه ات را هل دادم و برایت دنبال لباس گشتیم . وقتی که به چشمهایم خیره میشدی دلم غنج میرفت و مجبور میشدم با دقت و حوصله بیشتر برایت خرید کنیم .ایشالا عروسی خودت عمه جانم ...نمونه یک عمه پیشرفته با ورژن جدید که میگن اومده منما !!

2- توی مسیر بازار که میرفتیم صدای کِل و سوت می آمد. نه یکبار نه دوبار چندین بار . توجهم به پنجره باز طبقه ی بالای مغازه طلافروشی جلب شد ،نگاه کردم چیزی معلوم نبود اما روی پنجره اش نوشته بودند دفترخانه . صدای سوت بلبلی و کفشان مدام می امد. خندیدم و گفتم مگر عروس چند بار بله میده که اینقدر همه خشوحالند...بعد از چند دقیقه عروس و داماد بیرون امدند ، عروس با چادر نازک سفیدش بین این همه جمعیت بازار بیرون امد . نگاهم رفت سمت دستانشان . دست دخترک را نگرفته بود . قیافه ی پسره هم خیلی جدی و اخمو به نظر میرسید . دخترک چادرش را به زمین میکشید و دنبال پسرک میدویید ....فکر میکردم با بهترین صحنه باید رو به رو شوم با زدن این همه دست و کل و کف و سوت ! اما ...


3- تاحالا دومینو بازی نکرده ام اما امروز تجربه اش کردم ! توی یک مغازه کفش فروشی بودیم که از داخل مغازه ویترینش باز بود . رفتم سمت ویترین که یکی از کفش هارو نشان فروشنده بدهم . انگشتم خورد و البته پایه خوده کفشه لَق بوده !! یکی افتاد رو یکی و بعدی و بعدی ...نزدیک 20جفت کفش ریخت روی هم و ویترین مغازه خراب شد . سرخ شدم و کلی معذرت خواهی کردم و زدم به چاک


4-چند روزی نیستم البته اینجا اینقدر برو بیا نداره و جای نگرانی نیست . گفته بودم که عروسی دخدر عموهس . از من کوچیکتره بهش چند باری گفته بودم که پاشو جلو من دراز نکنه اما گوش نکرد ولی عب نداره عوضش پروندم اومده روی روی البته ما که توقع نداریما همینطوری خوشالیم خب پروندمون تو فامیل اومده رو، شاید بهش رسیدیگی بشه .


دوست

نمیدانم که تاحالا برایتان پیش امده که حضور یک دوست صمیمی  اذیتتان کند. نه فقط دوست . یک همراه . یک همکار یک هم کلاسی ... برای من اسم بعضی شان حتی دلشوره ای بر جان می آورد که نگو ... وقتی خودم را  از کسی دور میکنم به این معنیست که من را اذیت میکند وجودشان/نظرشان/حتی نگاهشان . من دوستان خوب صمیمی هیچگاه نداشتم و همه دنبال سود ومنفعت طلبی بودند . همه متوقع بودند و حسود . من هم عیب دارم  اینطور نیست که انها بد هستند و من خوب مطلق اما این را به خودم حق میدهم که بگویم با ان دستی که دادم پس نگرفتم . دوست داشته نشدم . ارزش برایم نگذاشتند . گاهی دوست دارم نظر انها را هم راجع به خودم بدانم .اما این آدمهای دوروبر من زندگی ارام را برای من مختل کرده بودند . گاهی تاثیر فکرشان اینقدر ملموس بود و من را عوض میکرد که از خودم بدم می آمد ( بعله من ادم ضعیفی هستم که زود تاثیر میگیرم ). انرژی منفی هستند برایم . چند سالی است نتیجه گرفتم که کاری با انها نداشته باشم و دوری کنم. خودم را که میشناختم برایم مثل سم بودند .دوری حتی به قیمت تمام شدن بی معرفت کنار اسم مبارکم .دوستان چندین ساله ام  را از دست دادم خودم خواستم که حضورشان کمرنگ شود  .اینطوری برای روحم بهتر بود .  چند سالی است که تنها زندگی میکنم . فکر میکنم . خب صد البت نمیشود منکر این شوم که تنهایی شیرین تر از قدم زدن با یک دوست است . نه اصلا . ولی خیالم راحت  است که شب با فکر حرفهایشان و تحمیل نظرشان خواب نمیروم . ازشان فراریم . توی کوچه توی خیابان توی تاکسی . اصلا به محض اینکه میبینمشان خودم را گم و گور میکنم .

 مثل دیگران گوشی موبایلم روزی چند بار زنگ نمیخورد که دوستانم با شیطنت پشت تلفن حالم را بپرسند . اس ام اس های ناجور برایم نمی آید . خاله زنک بازی نمییکنم. خیلی وقت است با دوستی ننشسته ام تخمه بشکنم و غیبت کنم و یاداور روزهای گذشته جوانی ام شوم . راضیم . من در زندگیم به یک مرحله ای رسیدم که متوجه شدم هیچ چیز خانواده ام نمیشوند . البته منکر این نیستم که دوستان خوب وجوذ ندارد نه اصلا . بین خیلی از شماها میبینم که دوست حتی از فامیل درجه یک هم با ارزش تر است چه بسا حتی نزدیکتر . برای من این قسمت در زندگیم ننوشته شده . من شانه به شانه با مادرم در خیابان راه میروم . با پدرم مینشینم اخبار نگاه میکنم و شب ها با هم ســـ ــ یاست کشور را تحلیل میکنم و اخبار زبان انگیلیسی میبینم . حوصله سر رفتن ها و غرغزهایم  را با برادرم تقسیم میکنم . با خواهرانم غیبت میکنم و ماهرانه خاله زنک بازی در می آورم  . شیطنت و کودک درونم را با فندق برادر که سمت عمه شدن 9 ماهی است نصیبم شده تقسیم میکنم . با زنداداش گرامی در مورد جدید ترین مد روز و انواع کتاب ها و فیلم ها حرف میزنم . دوستان من چند سالی است که این چندنفرند که برایم عزیزند ....



من اشتباهی شدم استاد !

قرار بود یکی دوتا از مشتری ها بهم زنگ بزنند .من معمولن شماره شخصیم رو برای کار به کسی نمیدم .اما این دوتا دیگه شمارم رو از داداشم گرفته بودند.من هم داشتم با خیال راحت با الف حرف میزدم، اصلا حواسم نبود که قراره بهم زنگ بزنن یعنی قرار بود صبح زنگ بزنن که نزدند . دو سه دفعه ای پشت خطی اومدند و من نگرفتمشون .

وقتی تلفنم تموم شد یاد اون روز خودم افتادم که شماره استادم رو گرفته بودم که بهش زنگ بزنم برای کلاس و اینها . از شما چه پنهون استادم پسری بود بسیار شیک و هنری . از همین مو فرفری ها با عینک های قدیمی و با قدو بالای بلند . عین این مردهای فرانسوی بود . از اونها هم بود که همه دخترها برایش کف زمین پخش میشدند به جز من ! هیچ وقت هم با این استاد راحت نبودم برخلاف اینکه همه بچه ها دوستش داشتن یا گاهی اسمشو صدا میکردن یا خیلی شوخی میکرد باهامون . سنش هم کم بود متولد 62 بود . اما من همیشه باهش جدی برخورد میکردم .

 یک روز خیلی رسمی فقط شمارشو به من داد که بهش زنگ بزنم و زدم . شمارش توی لیست تماسهام مونده بود . یه شب که بی خوابی زده بود به سرم ساعت 2 3 نصفه شب بود که داشتم با همین الف حرف میزدم که چشمتون روز بد نبینه من گوشی رو لاک نکرده بودم و لپ مبارکم خورده بود و رفته بود توی تماسها و خلاصه ساعت 3 نصفه شب به جناب استاد مجردم زنگ زدم ! 

 اینقدر اونشب خودمو زدم و گریه کردم که العان فکر میکنه من کرمم گرفته و میس انداختم براش و چه جوری فردا نگاش کنم ...اینقدر جیغ زدم که بچه ها از دستم شاکی بودن . پیش خودم گفتم العان هزار جور فکر کرده راجعبم. 

فردا به زور رفتم کلاس اول که در رو باز کردم یه نگاه جدی بدی بهم انداخت ! خیلی عصبی شدم که یعنی چی . بعد کل کلاس که داشت کارهامون رو میدید من خودم رو پشت بچه ها هی قایم میکردم و نمیدونستم که باید معذرت بخوام چیزی بگم یا نگم . که تصمیم گرفتم جلوی همه بچه ها بگم که اگه سوع تفاهمی هم ایجاد شده برطرف شه و شک نکنه . 

گفتم استاد ببخشید من دیشب اتفاقی دستم خورد به شمارتون و زنگ خورد من شرمند و قصد دیگه ای نداشتم !

یهو اخماش باز شد  و گفت عب نداره اتفاقن من اون لحظه بیدار بودم و گفتم چقدر العان ترسیده بد بخت . تو که میدونی ما هنرمندا جغدیم و بیداریم همیشه ...اشکالی نداره !

یادش بخیر اون روز رو نمیدونین چطوری صبح کردم هزارتا فکر و خیال بافتم واسه خودم یک عالمه پیش داوری کردم حتی حاضر بودم برم درسم رو حذف کنم ! من خیلی رو این چیزا حساسم دلم نمیخواد جور دیگه برداشت بشه .

خلاصه حس این دخترایی که امروز بهم زنگ زدن و پشت خطی شدن و  حرص خوردن که العان داشتم من حرف میزدم و مزاحم شدن و  و بد موقع زنگ زدن و بعدش  هزارتا معذرت خواهی کردن رو میفهمم . خندم هم گرفته بود وقتی هول داشتن حرف میزدن .

از شما چه پنهون چون قرارو یادشون رفته بود و صبح زنگ نزدند من هم گفتم که فعلا اینجا نیستم و رفتم شهرستان ! و معلوم هم نیس کی برگردم . بعد یکم التماس کردن که ما یک شنبه تحویل داریم و اینها و منم گفتم فردا باز بهم زنگ بزنین اگه شد براتون کاری میکنم

+باورتون میشه این چیپس رو که باز کردم فک کردم باز بوده و خریدم یا فروشنده خورده و بعد درشو پرس کرده !! تیکه تیکه شم اگر ازش خورده باشم . 1000تومن هم پول دادم پاش ! این چه وضعیه ؟!