یادداشت های دختر کوچیکه خانواده
یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

خاطرات تکرار نشدنیم (4)

روز خوبی بود ، خیلی غافلگیر شدم ، ظهر که از کلاس اومدم با تموم خستگی نشسته بودم توی هال و برنامه میریختم که عصر جمعه خود رو چگونه بگذرونم ، یهویی دیدم صدام میزنن ته تغاری بیا پایین و بدو بدو یکی دستمو  گرفت پله هارو کشوند پایین ....که با دیدن قیافه فندق و زنداداشم شوکه شدم و قلبم تند تند زد اصلا انتظار نداشتم که بیان ، اومده بودن پیشم ...تا از تنهایی در بیام...برای ناهار رفتیم یه رتسوران با کلاس ! و سلف سرویس که تا جا داشتم و شد خوردمدانشجو جماعتم که همیشه گرسنه ،و حسابی گشتیم ،باغ گلها هم من برای اولین بار رفتم توی این چند سال ! و کلی فضا رویایی و دو نفره بود و داداشی هی تحریک میکرد که چقدر هوا دو نفرس مکان دونفرس و هی من اه میکشیدم...

و الان یک عدد ته تغاری هستم که از دست فلج شدم از بس که  فندق سنگین شده(ماشاالله) و بغل عمه جانش بوده و عمه ای که کارهای فردا رو انجام نداده و حموم باید بره ، مانتو اتو کنه ، ناهار فرداشو اماده کنه و و و تازه 8 صبح بره دانشگاه!


تو فکر پیچش فردام بدجور

خاطرات تکرار نشدنیم (3)

پنجشنبه ها روز جمعه ی من  به حساب میادو  من تعطلیم و روز اول هفته لم از جمعه شروع میشه !

پنجشنبه مختص نظافت و جمع و جور و شست و شو و صد البت روز گردشه ! و رسیدگی به کارهای مونده و انجام نشده که خداروشکر همیشه میمونه

اصلا به نظر من جمعه و پنجشنبه قانونشش استراحت و تفریحه ، اصلا نمیشه ادم بمونه و جایی نره وختی همه بیرونن والا بخدا...

از دیروز بگم که تفریح مهیجمون دوی ماراتون بین طبقه چهارم و دوم بود !!! که  تا ساعت 4مقاومت کردیم و بعدش تصمیم گرفیتم 6 نفری با بچه های پایین بریم اینجا . که در لحظات اخر بچه ها همه جا زدن و من  و پریا موندیم که خللی توی برناممون پیش نیومد و بلند شدیم رفتیم ، رفتیم تله کابین سوار شیم که اینقدر صفش طولانی بود منصرف شدیم و کلا اینقدر جو مزخرفی داشت که 45 دقیقه بیشتر  اونجا نموندیم و با مکافاتی برگشیتم .(از قبیل نبودن تاکسی -اژانس)

من متوجه شدم که توی این چند روز هرچی چیز منفی بود رو به سمت خودم جذب کردم  مثلا دیروز که داشتم میرفتم توی پله ها پاهام پیچ خوردن ، و توی راه برگشت هم توی پیاده رو بودم که یه دوچرخه با سرعت از پشت سرم اومد و فرمونش گیر کرد به من و خودش پرت شد روی زمین و من رو هم انداخت...هم از ناحیه پا فلج شدم دیروز هم از کمر

و همینطور از دیروز گوشیم کار نمیکنه و خراب هم شده ...

و به نظرم همش امواج منفی بود که به خودم داده بودم و هر لحظه منتظر افتادنش بودم که به خیر قوه الهی افتاد !

اینم از دیروز ،میدونین اصفهان یه چیز بدی که داره روزهای تعطیل همه جا خانواده ای و کلا اکثرا مجردا مهمونی و این بساطا هستند !!! و ما کلا میمونیم چیکار کنیم همه جا هم خلوت و ادم هایم که بیرونن ادمای درست حسابی نیستن و ادم میترسه که بره بیرون ....

امروز هم که از صبح تنها بودم تا ساع 7 عصر که پریا داشت از دانشگاه میومد بهش اس دادم کجایی گفت دارم میام خوابگاه ،گفتم عه فکر کردم میخوای بری بگردی حوصلت سر رفته که خوب گذاشتم توی کاسش و براش یکم غذا بردم و اول نشستیم توی چهار باغ یکم غذا خورد و بعدشم بردمش اینور اونور و پیاده روی توی خیابونای شلوغ اینجا که من عاشقشم ...

یه چیز بامزه هم براتون تعریف کنم ، دیروز که بیرون بودیم یه چندتا پسره هم نشسته بودن کنار ما و داشتن خودشون راجع به ازدواج و اینا باهم صحبت میکردن ، که یهویی یکیشون بی مقدمه روشو کرد به من گفت " خانوم شما قصد ازدواج ندارید ، من از ورژن جدیدبعد مذاک ره با ام ریکا هستم که هم ظرف میشورم ، هم لباس میشورم ،غذا هم میپزم ، تازه باردار هم میشم !!!!"

داشتم از خنده منفجر میشدم که سعی کردم خودمو جدی نشون بدم و اخمو ، اما خیلی باحال بود جملش ورژن جدید واقعا کاش بود !!

کلاس 8 صبح فردا رو کجای دلم بزارم اخه نمیدونین چقدر سخته صبح ساعت 7 بیدار بشم و وقتی همه توی خواب ناز هستن و دارن ا زجمعشون لذت میبرن و من میرم دانشگاه،عمق فاجعه رو درک نمیکنین شما


خاطرات تکرار نشدنیم (2)

صبح خوبی رو شروع نکردم ، و از همون صبح بد بیاری هام شروع شد ،جا موندن از سرویس، افتادن دوربین دوستم از دستم ، بهم ریختن برنامه کلاس هام ،اضافه شدن کلاس ها به روز جمعه ام ، که کلا نمیفهمم سر و ته هفتم از کجا شروع میشه و تموم میشه ،دلتنگی مامان و غیره ،

در اخرین لحظات تصمیم گرفتم بیخیال کلاس و همه چی  بشم وبرم پیش خواهرم که فردا بریم استارا(اخه مامانم اینا رفتن همون طرفا و من رو تحریک کردن  )، با اینکه دو دل بودم و راه هم زیاد اما گفتم برم شاید حال و هوام عوض شه ....اما بیلیط گیرم نیومد و راهمو کج کردم به سمت خوابگاه .

اینقدر پکر بودم و منتظر بودم یکی بهم بگه خوبی که بزنم زیر گریه ! توی مسیر که پیاده میرفتم ، با زنگ زدن مامان و با پرسش کلمه خوبی وسط خیابون اشکام گوله گوله پایین میومدن ...

خوابگاه  هم خلوته خلوته همه رفتن خون هاشون کلا توی سوییت 4 نفریم ، یک هفتس برای فردا و پس فردا برنامه میچینیم اعمم از سفر قشم ، کوه ، ناهار بیرون از خوابگاه ، اما امروز همش کنسل شدو در دقایق اخر من کوه رفتن و کنسل کردم و ترجیح دادم صبح رو تا ظهر توی تخت بخوابم .البته برای کوه و بیرون هم پایه نداشتیم و تعدادمون کم بود .

الانم شب عیدی بساط جور کردم و فولدر اهنگ های شاد قدیمی و  رقص و پارتی و بازی .....





شام دیشب که با اون حال بدم غذای مورد علاقمو درست کردم ، بساط رنگ و بوم و طراحی ، کوچه ی همیشه سرسبز خوابگاه ، پنجره اتاقم ...



+پیشنهادتتون اعمم از هرچی برای رفع پوسیدگی در خوابگاه و استفاده بهینه از تعطیلات رو میپذیرم و گوش میدم ...

+حال بدم عین این بادهای موسمی هی میاد و میره ...


یک رسم است

پنجشنبه و جمعه ها روز عشاق است توی خوابگاه، از صبح صف های طویل برای حمام کردن و بزک دوزک کردن جلوی میز ارایش بیداد میکند ، همه نوبت میگذراند برای حمام ، هر کسی هر فنی بلد است در اختیار دیگران میگذراد ، یکی مو سشوار میکند و یکی مو فر میکند ، یکی ناخن ها رو طراحی میکند ، یکی لاک میزدند، همدیگر رو اماده میکنند و به مناسب ارایش و مانتو به یکدیگر شال و کفش ست غرض میدهند و هر کدام به بهترین شکل زیبا روی میشوند و همچو پرنسس ها روی صندلی های میز ناهار خوری ِ  سوییت ،جلوی ایینه  منتظر معشوقه ی خود مینشینند و هی خود را برنداز میکنند، از پنجره که سرت را ببری بیرون جوانک های زیبا روی تر !،سه تیغ کرده و شیک پوشیده را با یک شاخه گل به دست میبینی که لبخنده کش داری روی صورتشان نقش بسته  . باید خیلی دل گنده باشی که بین این جمعیت دلت نگیرد ...دلت نخواهد ....سرت را پایین نیندازی و پنجره را نبندی ...



خاطرات تکرار نشدنیم (1)

همیشه از اینکه خاطرات مکتوب نداشتم از دوسال پیشم ناراحت بودم و گاهی دلم میخواست با تاریخ دقیق و روزهای مشخص تک تک خاطراتم رو مرور کنم ، نمیدونم چم شده ،میام مینویسم و اخرش پاک میکنم ...

دیروز کل روزو راه رفتم، از صبح تا ظهر که دانشگاه بودم و بعدش که اومدم خوابگاه با پریا ناهار خوردیم چیپس و ماست خوردیم یکمم دراز کشیدم و ساعت 4 باز زدیم بیرون ورفتیم کتابخونه . یه سری کار داشتیم انجام دادیم . یکی از جاهای مورد علاقه من و پریا بازار هنر( که بازار طلافروشی هست) هستش . مغازه شیک و پیک و پر از طلاهای گنده و خنده دار ! دقیقا یک ساعت توی این بازار بودیم و هر هرمون کل بازار رو برداشته بود ! پشت هر ویترینی دست میزاشتیم و طلاهای جوات و گنده و مسخره و رو اینقدر میخنددیم و عکس میگرفتیم یا حتی من براشون شعرم میسرودم ! تا اینکه فروشنده اخم کنهو شک کنه و   ما خجالت بکشیم بریم . لذتی که در این کار هست تو قدم زدن توی خیابون های بالاشهر نیست !

بعدشم رفتیم دم 33 پــ ـ ل و مثل همیشه نشستیم و اهنگ گوش دادیم ،حرف زدیم ،و موقع برگشتنم من پریا رو مهمون کردم و رفتیم پیتزا خوردیم ....بعدش  رفتیم دنبال دوربین عکاسی و چند جا قیمت گرفتم، چون قیمت ها در حال نوسانه و همشون بهم گفتن یک هفته صبر کنم و قیمت ها تا حدودی بهتر شده . دوربینی که میخواستم بخرم دو میلیون و شیصد حالا شده یک میلیون و نهصد !حالا تا ببینم کدومشو بخرم .من حتما عاشق دوربینم و عکاسی هام میشم ...اصلا عاشق روزایی هستم که کلاس عکاسی داریم اصلا از شما چه پنهون عاشق استادم شدم ! بحث خرید دوربین که توی کلاس بود به استادم گفتم ، استاد من به خاطر درس شما حاضرم  کلیم رو بفروشم اگه بازم دوربین گرون شه و نتونم بخرم . همه خندیدن، هم میتونم باهاش یه دوربین خوب بخرم و یه گوشی خوب . چه کاریه وقتی میشه با یه کلیه هم زندگی کرد . کلیه بخره دست به نقد هست؟؟؟

ساعت 9 بود که برگشتیم خوابگاه  . اومدم بالا پیرینترم رو وصل کردم و چند تا از عکسای شب یلدای پارسالمون رو پرینت رو گرفتم و بردم پایین زدم توی اتاق پریا . و همینجور بساط خاطره بازیمون شروع شد و چایی خوردنای پی در پیمون و خنده های بلند بلندمون . اینقدر من خندیده بودم که شب از پهلو درد خوابم نمیبرد

و امروزم ساعت 9 بیدار شدم ، رفتم پایین صبونه مفصل خوردیم یکم بازی کردیم ،دوبار با مامانم صحبت کردم ، و الان اومدم بالا توی سویتت خودم ، میخوام زرشک پلو برای ناهار درست کنم و حمام برم و  لباسام رو بشورم و به کل کارها و تکالیف هفتم برسم . این هفته هر روزشو تا اخرین تایم بیرون بودم ! و اصلا به هیچ کاری نرسیدم فقط دوش میگرفتم میرفتم بیرون . عادت دادم که حد اقل روزی نیم ساعت رو برم پیاده روی . جاش مهم نیست اما این چند روز خیلی گرفته بودم و تا میرفتم بیرون اصلا باد که میخورد به صورتم اشکام گلوله گوله میومدن پایین و خالی میشدم ..خودمم نمیدونم چم شده ...

راستش روزهای سختی رو به زور خوب گذروندم !


پی نوشت: یه چیز جالبی ، من جدیدا خیلی ترسو شدم و نسبت به یک چیزی حساس ! ار ادمایی که از پشت سرم حرکت میکنن میترسم و همش توهم میزنم الان یکی از پشت سرم چاقو میکنه تو کمرم و من میمیرم ! از موتوری هایی که پشت سرم حرکت میکنن. ادمای مشکوک . حتی دیروز از جلوی یه پلیس رد شدم که از این تفنگ گنده ها به کمرش بسته بود و من توهم زدم که الان من میرم جلوش و شلیک میکنه توی گردنم و خون میپاشه روی شیشه بانک !

توی اتوبوس توی پارک همه جا ....همش با استرس راه میرم و نمیدنم منشا اش از کجاست ...


+دیشب داداشم اخر شب اسمس داده ، الان جایی واستادی که تا چند وقت پیش ارزوشو داشتی . . لامصب هرزگاهی یه تلنگر به من میزنه و منو میبره تو فکر که قدر بدونم ....نوشتم اره واقعا قدرشو میدونم ...


+حال من خوب است اما شما باور نکنید ...باید بیام و بیشتر بگم . بیشتر و بیشتر و بیشتر