یادداشت های دختر کوچیکه خانواده
یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

شماها هیچ وقت بزرگ نمیشید

چند روزه پیش که میزبان یکی از دوست هام به همراه خانواده خودش و همسرش بودم ، بماند که چیشد و اینها ،روز اخر که داشتیم خداحافظی میکردیم دوستم رو به مامانم گفت که زودتر ته تغاری بفریستینش اصفهان راحت شین ، که مامان خیلی جدی جواب داد راحت نمیشم اتفاقن خیلی هم ناراحتم اما هدف های بچم و ارامشش برای من مهمتره .

من خیلی ناراحت شدم کم ندیدیم از این ادمها . یعنی در طورل روز که من پیششون بودم چند دفعه خواهرش برگشت به من گفت که چرا میخوای ادامه بدی ،همینجا بمون پیش برادرت کار کن ، من الان حقوق خوندم و توی خونم ...

دلم میخواست برگردم بگم این از بی عرضگی تو هست که تو خونه ای ! راستش من خیلی اعتقاد ندارم که حتما کسی که تحصیلات داره باید کار کنه ...چون همین که ادم بتونه تمیز رو از غیر تمیز و خوبی رو از بدی تشخیص بده یا حتی بتونه فرزندش رو درست راهنمایی کنه کافیه . اون درس خوندنی به درد نمیخوره که طرف هزینه میکنه و تحصیل میکنه اما با اینترنت با کتاب با مجله غریبس و توی خونس ....من یکی از فامیلامون ماما هست اما کار نمیکنه اما چه بچه هایی بزرگ کرده چه رفتاری با بچه هاش داره .توی یک مجلس بودیم روی میز توی ظرف شکلات ریخته بودند و فرصت نشد که تعارف کنن من تا اخر این مهمونی ندیدم بچه ها به ظرف شکلات دست بزنند یا یکبار حتی به مادرشون بگن که شکلات میخوان ! در صورتی که یکی از فامیلامون بچش میاد خونه میگه از تو یخچال براش با ظرف میوه بیار در صورتی توجه ندارند اومدند مهمونی و و ...بگذریم خلاصه اینا مته روی اعصاب من بودند (خانواده دوستم ساکن اصفهان هستند)

من خودم دختری بودم که چون فرزند اخر بودم و شیرین ! هیچ وقت تجربه خطا یا تحمل سختی و مشکلی نداشتم ..خواهرا و برادرم سینه سپر جلوم بودند و حتی یه خار توی پای من نرفت . ...این خیلی بد بود من ضعیف بودم تا اینکه برای تحصیل چند سال پیش جدا شدم و مستقل . اولش سخت بود . هربار که میخواستم برم بیرون دو ساعت توی دستشوویی بالا میاوردم چون میترسیدم برم گم شم !! کم کم رفع شدم کم کم  شدم سرد و گرم چشیده روزگار ...

اما توی این دوران با ادمهایی برخورد کردم که فکر کردند من خانوادم رو دوست ندارم . اونا منو دوست ندارند . یا من فراری هستم از این محیط ....قضاوت های بیجا ...حرف های نا مربوط....من میشنیدم و میگذشتم اما میدونین روی صحبتم با اون دختراس که هنوز بعده 10 سال زندگی مامانشون براشون غذا میپزه میبره خونه ! هنوز به این که خودشون غذا درست نمیکنن افتخار میکنن هنوز روزشماره خونه مامان رفتن هستن که نکنه از جاریشون کمتر خونه مامان رفته باشند اونایی که فکر میکنند خونوادشون رو بیشتر از همه دوست دارن ...اون دختری که توی کلاس زبانمون استاد ازمون پرسید که کی کوکینگ میکنه خندید و گفت نصفه هفته مامانم میپزه نصف هفته مادرشوهرم ! و اگه نبود رستوران ...اونایی که تا یچیزی میشه مگن مامانم مامانم طاقت نمیاره نمیارم ...

من خانوادم رو دوست دارم مامانم رو دوست دارم . درسته اینجا دوست نداشته هام خیلی زیادن مثل خیابون ها پاساژها و و وو..... اما اینکه مامانم برام کاری انجام بده رو ضعف میدونم ..اینکه افتخار کنم که توی این سن هنوز مامانم صبونه میزاره جلوم و ناهار و شام رو ضعف میدونم ...نکه من خانواده دوست ندارم نه که من خوشم نمیاد صبحونه مامانم رو بخورم نه....قضاوت های شما قلب من رو درد میاره ...اینکه با ترحم نگاه میکنید ...اینکه میبینم با اینکه مسولیت دارین شوهر دارین فرزند دارین اما هنوز تکیه گاهتون این چیزاست خندم میگیره ....تویی که اینقدر خونه مامانت بودی و مامانت بچتو خابونده اونروز دوساعت تموم داشتی با بچه ور میرفتی نتونستی بخوابونیش ! اینا به خدا ضعفه ...اینقدرم راجع به من نظر ندین لدفن اینقدر قضاوت بیجا نکنین ....مگه میشه کسی مامان و خانوادش رو دوست نداشته باشه ...بخدا گاهی وقتا میبینم من از شماهایی که پیش مادرتون هستید رفتارم بهتره ! میدونین من یه چیزایی رو تجربه کردم که شما هیچ وقت تجربش نمیکنید ....راستش اینکه ادم مامان داره مایه افتخاره بله مامان چیزه خوبیه اما شماها انسانین دیگه اینکه با مامانتون هم میخوای جلوی من پز بیاین بخدا خنده داره ...بخدا خنده داره ....

اصفهان سلام

خدایا شکرت . این پست رو که یادتونه... همه چی همونی شد که میخواستم ...خدایا شکرت خدایا مرسی

اصفهان سلام من اومدم .....


صبح دل انگیز خود را چگونه اغاز کرده اید

یه نمونه داداش دارم غیراز اینکه سهم ته دیگ سیب زمینی و ماست من رو میخوره ، با متد جدیدی من رو از پای سفره بلند میکنه چون  میدونه منتظر خبرم  و بلند میشم، یه گوشیشو نگاه میکنه و میگه بدو بدو برو پای لپ تاپ وقتی بر میگردم با بشقاب خالی غذا روبه رو میشوم . العان هم  چشمهاشو نیمه باز کرده و میبینه من پای لپ تاپم میگه چند تا اهنگ شاد بزار تا بلند شم، به کار خودم ادامه میدم  و اهنگ نمیزارم،

چند دقیقه بعد،

ایشون:صدای اهنگ خیلی زیاده یکم کمش کن نمیتونم بخوابم 

من:بی توجه به کارم ادامه میدم  ،

چند دقیقه بعد تر،

ایشون:این اهنگ اخریه خیلی خوب بود یبار دییگه بزارش

و اهنگ پخش نشده بلاتکلیف بین ما

خواستم بگم یه همچین برادر نمونه ای دارم من .


سلام پاییز

باد پاییزی چند روزی هست هی میخوره توی صورتم و صبحها دم دم های ساعت 5 6 تا 8 صبح مجبورم میکنه خودمو رو لای پتو ساندویچ کنم و من رو  مستاصل میکنه که اگه لباس بپوشم بخوابم گرمه اگه نپوشم سرده و خلاصه این دو ساعت اولای صبح، من درگیرم چند وقته . البته لذت بخشه من دوست دارم . لذتی که با پتو خوابیدن توی هوای سرد و خنک هست توی لخــ ـت خوابیدن در هوای گرم نیست به خدا .امروز علاوه بر این حس خنکی هوا صدای مدرسه راهنمایی کناری خونمون هم میومد . اولش فکر کردم که اول مهره بعد اینقدر که منتظر این تاریخ هستم مطمن شدم که نه بابا . نیست ...صدای جیغ و داد و بلندگو میومد ...که رفتم توی جو ِ بوی ماه مهر و مدرسه که زنگ زدم به خواهرزادم،ازش میپرسیدم امادس برای مدرسه و پرسیدم که کتاب هاشو جلد کرده یا نه که گفت ،خاله کی دیگه کتاب جلد میکنه رفتم جلد اماده خریدم تازه کتابامم دادم سیمی کنن... خندیدم ..نگران این بچه هام تکنلوژی با سرعت زیادی داره شیرینی  لحظه هایی که ما حس کردیم رو ازشون میگیره ...جلد کردن دفتر ...حتی کاغذ کادو کردن بعضی هاش که جلد کاهی و زدش معلوم نباشه ...اگه بابامون خیلی بهمون حال میداد کنارش دوتا دفتر فانتزی هم میخرید که تا اخر سال عذاب وجدان داشتیم و چیزی توش نمی نوشتم ....حتی با سیمی کردن کتاب لذت دست کشیدن روی عطف کتاب و صدای لیز خوردن دست روی کتاب هم از دست دادن ...

بنا به خاطر تولد اون یکی خواهرزاده که چند وقت پیش  بود رفتم کادوی تولد بگیرم گفتم لوازم تحریر بگیرم که بدردش بخوره  که نزدیک مدرسه هم هست ...دوتایی باهم رفتیم ،چیزهایی که انتخاب کرد جامدادی بن تن . اتود با سری انگری برد ...دوتا دفتر فانتزی انگری برد و بن تن ....پاکن انگری برد ...هرچی هم هی من گفتم خاله من از این انگری برد اصلا خوشم نمیاد نخر بیا چیزای خوشگل تر بخر که والا عصر یخبندان از اون خوشگلتره شخصیت هاش !که تو گوشش نرفت که تازه گفت من جورابمم انگریبرده ! خدا به داد این بچه ها برسه که از کلاس اول دوم با بن تن و انگری برد شرووع کردن تا چند سال دیگه شخصیت قهرماناشون چی میخواد باشه !

خیلی دوست ندارم برگردم به روزهای مدرسه یا اینکه آه بکشم و یاد خاطرات اون دوران بکنم ...یا حتی دیدن یک دوست از اون دوران هم حال من رو خوب نمیکنه ...نمیدوم چرا...اما دلم نمیخواد ...

همه جا حرف از روزهای اول مدرسس اما من اصلا اون روز اول رو یادم نمیاد ...که چجوری بودم چیشد ...امروز از مامان پرسیدم که مامان گفت من و بابا دوتایی بردیمت ...فقط یادمه کلاسه انار بودم همین اونم البته به خاطر این بود که انار رو کاغذی درست کرده بودن و انداختن گردنمون و اون رو مامان یادگاری نگه داشته ..من یادم نمیاد که مامان و بابا منو برده باشن یادم نمیاد اون ذوق و اشتیاق رو ...تعریف هایی هم که مامان میکنه توی کَتَم نمیره ...شاید به خاطر اینکه بعد از چند روز تا یک سال طعم نبود بابا رو چشیده بودم و مامان من رو کل راه پیاده میبرد و میاورد و توی راه کلی گریه میکرد ... این چیزا که نباید یادم باشه یادمه جز اولین و قاعدتا بهترین!....فقط چند تا عکس هست که با مقعنه ی سفید  و چونه دار که اسمم جلوش دوخته شده با مانتو و شلوار طوسی  که پاچه و استین هاش تا خورده و کیف نارجی رنگ که یاداور اون روزهامه....

بگذریم...تابستون خیلی معمولی گذشت . مثلا اینکه اگر از من بپرسند که تابستان خود را چگونه گذرانده اید میگم معمولی عین بقیه سال ! راستی چرا همیشه جویای حال تابستان میشن چرا کسی نمیگه زمستون خود را چگونه گذرانده یا مثلا پاییز که برای همه دلچسب تره ؟! شاید بخاطر تعطیلی سفره که ما نرفتیم ...به خاطره کلاس تابستانس که ما نرفتیم ....اما من تابستان خود را به معمولی ترین روزمرگی های ممکن گذرانده وحالا میفرستیمش که برود .

به سلامت ،تابستان معمولی بی مصرف .....


+این پست خیلی مشوش بود و درهم عین ذهن خود من . اما با رادیو جوگیریات عزیز و خاطره خودم و بچه ها  توی رادیو هی یاداور اون روزها میشدم و مرور خاطرات و حرف های اول مهری  ....پست خوبیست ...ساعت 10 شب به بعد میتونین صدای بچه هارو دانلود کنین و خاطره های شیرین بچه ها رو گوش کنین که لذت بخش هم هست . البته اقا معلم نه اسم ما رو صدا کردن و نه اینکه ما اسممون رو موقع خاطره گفتیم خلاصه پیدا کنید پرتغال فروش رو !



کمی شاد بیشترش غمگین

حالم جوری دگرگون است . متحول میشود هی . العان که داشتم حرف میزدم بلند بلند پشت تلفن میخندیدم جوری که مامان چندباز تذکر داد ارامتر صحبت کنم . اما ته دلم غم است . امروز اهنگ های شاد گوش دادم . سر به سر دوستانم گذاشتم . برنامه چیدم . حرف زدم . مهربان بودم . اما وقتی که میشینم یک گوشه ته دلم اشوب است . نگرانم . جلوی اینه می ایستم دو دستی موهایم را میدهم بالا جوری که موهایم کشیده شوند و پیشانی ام را کامل ببینم. به خودم خیره میشوم . چشمهایم غم دارند . کسی از دلم خبر ندارد . مدام توی دلم رخت میشورند . اما بلند بلند میخندم . به نظرم اینکه ادم غم داشته باشد و بلند بلند بخندد فاجعس. یعنی کارش بیخ پیدا کرده است . هر روز ،لحظه ی شیرین اول مهر را برای خودم تصور میکنم . اینکه به صفحه مانیتور خیره شدم . دستانم یخ زده . استرس  بغض چشماانم را درگیر خود کرده . مامان پشت سرم ایستاده . جواب را که میبینم جیغ میزنم . خداروشکر میکنم . چند بار میخوانمش . مامان را بغل میکنم و باید اشک بریزم . باید تشکر کنم . باید با مشت بکوبم روی میز و بگم که شد بلاخره شد . بعدش نمیدانم خبر خوب را با هیجان و جوری که صدایم میلرزد اولین نفر به کی خواهم داد. به خواهرم . برادرم؟ پریا؟نمیدانم. این قسمتش را نمیتوانم تصور کنم . اما اول دوم یا سوم زنگ خوام زد به پریا و قول نارانی بهش خواهم داد و سلام میدهم سلام هم اتاقی . بعد میروم حتما جعبه شیرینی میخرم و میبرم مغازه برادرم اینجوری بهتر است . توی کل راه میخندم و منتظر هستم یکی از من بپرسد خب اخرش چیشد تصمیمت را گرفتی منم محکم بخندم و کوبنده جواب بدهم که بعله ! بعدش قول پیتزا دادم . پیتزا را خودم میپزم . و کل روز میخندم حالم خوب است و با انرژی پیتزای مخصوص خودم را درست میکنم . تا همین جایش تصور کردم .هرروز مرورش میکنم و کم و زیادش میکنم . مثلا شاید بیشتر جیغ بکشم . یا اصلا شاید مثل این یکی خوشحال نشوم . گریه کنم .  به اتفاق نیوفتادنش فکر نکردم تصور نکردم و برنامه ای ندارم  . فقط مطمئنم عمیق مامان را نگاه میکنم.فعلا فقط دلم میخواهد که اتفاق افتادنش را روزی چند بار متصور (؟)شوم .برایم بهتر است.