یادداشت های دختر کوچیکه خانواده
یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

سرنوشت چیز دیگری بود

میدانید ، من با استعداد بودم ، این را من نمیگویم ، تابلوهای روی دیوار این خانه میگویند ، یک زمانی فکر کردم که میتوانم نقاش بزرگی بشوم ، حتی ذوق و شوق من بسیار بود که وقتی بابرس در کانال 4 شروع میکرد  به نقاشی بساط من هم پهن بود و میگفتم که "حالا این دریاچه یه درخت میخواد که تنها نباشه " و به این سادگی برای دریاچه ام درخت میکشیدم ، اینقدر غرور نقاشی مرا گرفته بود که حدود 19 تابلوام را قاب گرفته ام ، همه شان هم به در و دیوار خانه نصب اند ،اما حالا خیلی ازشان بدم می آید و متنفرم ، یک روز به مامان گفتم که این تابلو ها را برای هدیه بدهد به این و آن اما عصبانی شد ، اصلا به منچه ندهد ،

بعدترش دیدم که نبابا من نقاش بشو نیستم ، بساط ابرنگ و ذغال و رننگ روغنم را جمع کردم و گذاشتم طبقه اخر کمد دیواری ، فکر کردم که شاید خطاط خوبی بشوم ، رفتم از این کلاس های خوشنویسی ثبت نام کردم ، یک عالمه هم قلم و دوات و دفتر های روغنی بزرگ خریدم و شروع کردم به نوشتن ، نوشتن خودم را، بیشتر ار قوانین استادم دوست داشتم ، او میگفت ب 5 نقطه نوشته میشود، اما من 3 نقطه ای مینوشتمش ،میگفت الف را اینقدر نکش، اما من به نظرم الف باید قدبلند و کشیده می بود ، با استادم سازم نشد ، ازموسسه امدم بیرون و دفترم را پرت کردم توی حیاط خانه ، باران امد و همش مچاله شد ، فهمیدم که اصلا به خوشنویسی علاقه ندارم ، تابستان بود ، هوا هم گرم ، یه خودم گفتم شاید شناگر خوبی بشوم ، همه هم تشویقم میکردند ، با خواهره رفتیم کلاس شنا ثبت نام کردیم ، اول که در عمق یک متری بودیم همه چی خوب بود ، یعنی همه چی تا وقتی که پایم به زمین میرسید خوب بود، جلسات اخر بود که مربی شنایمان مجبورمان کرد بپریم توی چهارمتری ، من میترسیدم ، خواهرم اول پرید و غورباقه امد اینور استخر ، تایم کلاس تمام شده بود، و همه بچه ها میخندید و معلم هم منتظر بود تا من بپرم تا ترسم بریزد ، من هم از اخم خواهر و قیافه ترسناک مربی شنا چشم هایم را بستم و پریدم توی آب، چیزی یادم نمی آید جز وقتی که مربی تیوپ را به سمت پرتاب کرد و مرا کشید به سمت خودش ، از فردای انروز دیگر هم شنا نرفتم ، مرا چه به اب و شنا شناگری؟!

نشستم با خودم خلوت کردم ، چندتا کتاب خواندم ، رفتم دو سه تا از کتابخانه شهر اسم نوشتم ، هروز میرفتم رمان میگرفتم یک روزه تمام میکردمش ، برای خودم یک دفتر ابی رنگ خریدم که رویش یک گلدان سبز و زرد رنگ بود ، دوستش داشتم ،هرشب موقع خواب چیزی درونش مینوشتم ، این خوی نویسندگی در من بیشتر عمر کرد ، چندتا داستان بچه گانه نوشتم و دل را به دریا زدم فرستادم چندتا از این مسابقه ها و برنده هم شدم ، دعوت شدم به کرمانشاه، با عرفان نظراهاری و محمد علی بهمنی اشنا شدم ، یعنی یک همایش بود ، فکر کنید تا کجا پیش رفتم که عرفان یکی از کتاب هایش را به من داد و صفحه اولش برایم نوشت برای ته تغاری عزیزم امیدوارم بیشتر و بیشتر ببینمت !

محمد علی بهمنی هم کتاب شعرش را هدیه داد و فقط صفحه اولش را امضا زد ، هوای نویسندگی بدجوری مرا گرفته بود ، سن زیادی نداشتم 15 16 سالم بود ،از کرمانشاه که برمیگشتم خودم را باد کرده بودم که دیگر راهم را پیدا کرده ام ، و هی کتاب نظراهاری را باز میکردم و صفحه اولش را میخواندم و محکم میبستمش ، اما خب خیلی این روحیه در من دوام نیاورد ، دیگر قصه های کودکانه ننوشتم ، فکر که دیگر باید نوشته هایم را تغیر دهم ، مثلا از همین چیزهایی که شما مینوسید و من بلد نیستم ، مثلا دلم میخواست که بنویسم ، "بی تو هم میشود زندگی کرد ،چای خورد ، قدم زد ، شاد بود ، کتاب خواند ، بی تو فقط نمی شود نفس کشید " ولی خب از این نوشته ها هم نتواستنم بنویسم ، خب هر کسی را بهر کاری ساختند ، من فقط زورش را میزدم ولی تهش هیچی نبود ، همین خاطرات روزانه ام را برایم کافیست ،

این را هم ول کردم ، گفتم شاید روحیه ام با سفالگری عجین شود ، رفتم نشستم پشت چرخ سفالگری ، اولش خوب بود ، برای خوذم قندان درست کرد کردم ، برای قلم موهام گلدان خودم قلک درست کردم ، همه چی خوب پیش میرفت قسمت خوبش بعد از خشک شدن سفال هایم بود و رنگ امیزشان ،اینقدر غرق کار بودک که نگران از بین رفتن پوست دست هایم نبودم ،همه چی از روزی شروع شد که نگار قلک مرا شکست ، از فردای انروز هم کلاس نرفتم ،

نمیدانم قرار بود و هست چه بشوم ،سر کلاس عکاسیم دیدم چقدر دوست دارم که چیلیک و چیلیک عکس بگیرم ، دوربینم را خریدم ،دیگر مثلا راهم شده بود که عکاس حرفه ای بشوم ، اما عکاس شدن هم نیازمند خیلی چیزها بود برای شروعش که فعلا از اختیارات من خارج بود ، حالا من هستم ، که گرافیم میخوانم ، با چاشنی عکاسی ، نقاشی ، نویسندگی ، خطاطی ،و گاهی هم خیال بافی که البته همه این سال ها قرار بوده که مثلا ، نقاش معروفی شوم ، خطاط بزرگی بشوم ، عکاس ماهری بشوم ، سفالگر حرفه ای بشوم ، نویسنده خوب که نه ، حداقل بتوانم برای دختر مو خرماییم نامه بنویسم ، برایش داستان تعریف کنم.......توی خیال خوذم قرار بوده ادم با استعدادی شوم....



نظرات 6 + ارسال نظر
مهران یکشنبه 13 بهمن 1392 ساعت 18:44 http://30-salegi.blogsky.com

من چیزی رو بین نوشته هات دیدم که شاید کمتر کسی ببینه و اون اینه که حداقل تسلیم نشدی ، این خیلی خوبه که دنبال این بودی که راهت رو پیدا کنی . خیلی بنظرم ارزش داره. جستجوی راه و کاری که براش ساخته شدی ، خودش بخش بسیار شیرین و مهمی از زندگیه...عجله نکن...درست میشه...قول میدم...اون قول داده که درست میشه. فقط باید خواست که تو خوب خواستی.

ممنونم ....امیدوارم که درست بشه

بانوچه دوشنبه 14 بهمن 1392 ساعت 08:14

میدونی رفیق؟ حس کردم اومدی دفترخاطرات های منو دزدیدی ... منم دقیقاً همینطور بودم با این تفاوت که سفالگری رو با اینکه دوست داشتم نرفتم ... شنا رو زیاد دوس نداشتم ... راستش توی پست های موقتم همچین پست مشابهی بوده که هنوز منتشرش نکردم
از این میترسم که من ؛ تو و همه ی اونایی که مثل ما هستن آخرشم نفهمن واسه چه کاری ساخته شدن :دی

از این میترسم که هنوز چراغ روشنی ته جاده زندگی نمیبینم و همچنان دارم توی تاریکی رااه میرم و نمیدونم اینده چیه و قراره چی بشه....

ﺑﺸﺮا دوشنبه 14 بهمن 1392 ساعت 09:51 http://biparvaa.blogsky.com

ﺳﻼاااﻡ ﺗﻪ ﺗﻐﺎﺭﻱ ﺟﻮﻭﻭﻧﻢ...
ﺧﻮﺑﻲ?
اﻳﻨﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﮔﻔﺘﻲ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﻋﺎااﻟﻴﻪ...اﻳﻦ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﻴﺪﻩ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﻓﻦ ﺣﺮﻳﻔﻲ. ﺣﺎﻻ ﺩﺭﺳﺘﻪ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﺧﻮﺑﻪ ﺁﺩﻡ ﺗﻮﻱ ﻳﻚ ﺯﻣﻴﻨﻪ ی ﺧﺎﺹ ﺧﻴﻠﻲ ﻣﺎﻫﺮ و ﭼﻴﺮﻩ ﺩﺳﺖ ﺑﺸﻪ , ﻭﻟﻲ اﻳﻦ ﺭﻭﺣﻴﻪ ی ﻛﻤﺎﻝ ﮔﺮاﻳﻲ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﺁﺩﻡ اﻳﻦ ﺣﺲ ﺭﻭ ﺑﺪﻩ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﺟﺎ ﻧﺮﺳﻴﺪﻩ و ﺗﻼﺷﺶ ﺑﻲ ﻓﺎﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩ. ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ اﻓﺘﺨﺎﺭ ﻛﻨﻲ ﭼﻮﻥ ﺣﺪاﻗﻠﺶ اﻳﻨﻪ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ اﺯ ﺭﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻛﺮﺩﻱ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻴﻜﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﻫﺎ اﻳﻦ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺭﻭ ﻧﺪاﺷﺘﻨﺪ.
ﺷﻨﺎ و ﺧﻂﺎﻃﻲ و ﻧﻘﺎﺷﻴﺖ ﺭﻭ ﻧﻤﻴﺪﻭﻧم ﻭﻟﻲ ﻋﻜﺎﺳﻲ و ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﮔﻴﺖ ﻛﻪ ﺣﺮﻑ ﻧﺪاﺭﻩ
ﺷﺎﺩ ﺑﺎﺷﻲ ﻫﻤﻴﺸﻪ.

سلام عزیز دل
نبابا همه تن حریفی نیست من فقط به همشون نوک زدم ، اره خیلی خوبه که ادم فکر کنه تلاشش بی فایده نبوده و فقط این در صورتی میسر میشه که ادم یه روزنه ای از اینده ببینه ، یه چیز روشن که به ادم نشون بده که دیگه این خط زندگیته ....وقتی که بعد این همه دویدن هیچ چیز مشخصی از اینده نمیبینم و مبهمه نا امید میشم.
تو خیلی لطف داری به من

هدی سه‌شنبه 15 بهمن 1392 ساعت 05:33

من هیچوقت براى چیزی تشویق نشدم...

چرا من شدم خوشبختانه ، اما تلاش هام بی نتیجه بوده

شاعر شنیدنی ست سه‌شنبه 15 بهمن 1392 ساعت 09:34 http://kha2ne-sher.persianblog.ir/

چه پشتکاری هم داشتیاا دم شما گرم

بماند سه‌شنبه 15 بهمن 1392 ساعت 11:33 http://www.sertegh2012.blogfa.com

منم خیلی نقاشی دوست دارم خیلی کشیدنمم خوبه اما نه به اندازه ی بابرس
منم متنفر شدم از نقاشیام چون مسخره میشدم غرورم خورد میشد همشونو پاره کردم همشونو..

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.