یادداشت های دختر کوچیکه خانواده
یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

اهنگ های خاطره انگیز

این روزها زیاد یاد اصفهان میفتم ...هعی فیلم ها و عکس های دانشجویی رو میبینیم ...اینقدر که من از این شهر خاطره دارم  که ...کوچیکترین چیزی من رو یاد هر لحظه اونجا میندازه. اینقدر که من از اونجا خاطره دارم از خونه زندگی العان ندارم ...یه دوره خاصی بود و من بودم و تنهایی ...همه چیز رو خودم تنهایی لمس کردم...اگه زمین خوردم  خودم پاشدم .... با رفت و آمد توی این جاده ها حرف زدم... توی برف توی بارون توی گرمای تیر ماه تابستان بعد از اخرین امتحان ....انگار که یه چیزی اونجا گیر کرده باشد و من هی دلم غنج برود ...

این اهنگ ارامش بهنام صفوی فقط و فقط زمستان سرد اصفهان و پیاده روی توی چهار باغ دستای مچ شدم توی جیب پالتوم با بغض همیشگی با صدای خوندن م که زمیمه راه رفتن من و ش شده ...همیشه به ش حسودیم میشد که م براش این اهنگ رو میخونه  ...این اهنگ من رو یاد غصه هام هم میندازه ...تنهاییو  ها گریه های شبونه زیر پتو توی خوابگاه ...

راستی به نظر شما اهنگ ها بیشتر خاطر انگیز ترند یا  بوها ؟

همیشه فکر میکردم بوها از اهنگ ها خاطره انگیز ترند ..من با اون بوی سرد و تیز همیشه مست میشدم ...حتی اگه توی خیابون یا دانشگاه یکی رد میشد که این عطر رو زده بود من و مجبور میکرد که بایستم و مکث کنم و بو بکشم ....خیلی بوی معروفی هم هست اما متاسفانه ادلکنی که خودم هدیه خریدم رو اسمش یادم نمیاد !

آهنگها .بوها ... همه و همه برای من مثل یه شک میمون واسه مرور خاطره ها ....

باید از این خاطره ها بیشتر بنویسم خیلی بیشتر ...

آرامش

اول اینکه ...دیروز خیلی خوب و با ارامش رفتم سر جلسه و همه چی فکر میکنم خوب بود ...ارامش داشتم خیلی ..با داداشم رفتیم و قبلش بهم تاکید کرده بود که اهنگ هایی که بهم ارامش میده و دوسشون میدارم رو هم بیارم و گوش کنیم ....تا خود اونجا حرف نزدیم و من رفتم بعد 3 ساعتی برگشتم که توی ماشین خوابیده بود و بعدش هم رفتیم خوراکی خریدیم و توی راه خوردیم و برگشتیم ....من که همه توکلم به خدا هست و امیدوارم که بهترین هارو خودش برام رقم بزنه و دیگه بهش فکر نمیکنم ...

امروز هم که داداشم داشت میرفت استخر بخاطر همراهی دیروزش منم واسش یه ساندویچ الویه درست کردم و گذاشتم توی ساکش و بهش گفتم از اب اومدی بخور که همه حسودیشون شه !

دوم اینکه ...نبودم و خیلی چیزها میخواستم بگم ...

فرشته کوچولویی که از بینمون رفت ...شاگردم بود و کمی معلولیت جسمی داشت ...روزی که خواهر گفت زینب مرده من هنگ بودم ... نمیدونستم باید برات فاتحه بخونم ؟دعا کنم؟ اخه تو که خودت فرشته بودی خودت با این سن کمت برای من و خواهر الگوی صبر بودی..تو بودی که دعا کردی برای هر مشکلی ... خواهر میگفت شبا بدون اس ام اس شب بخیر خوابت نمیبرده ... هر وقتی خواهر میومد اینجا دوتایی میرفتیم میدیدمش و براش هدیه میبردیم ..زینب من باورم نمیشه که تو عید فطر رو تبریک بگی و صبحش دیگه پا نشی.... اما من نه دعا کردم نه فاتحه خوندم واست ...میدونی من ازت میخوام توی اون بهشت خوش اب و رنگی که العان هستی برای من و خواهر دعا کنی ...اونی که دعا نیاز داره منم ...همش چادر مشکی و کفشای کوچولوت جلوی چشمه

خواهر میگه کاش میشد بیشتر باهاش بودیم ، ما کاری که میشد رو کردیم ،برای کلاس که ثبت نامش نمیکردن خواهر خصوصی باهاش کار کردو از کارهاش یه نمایشگاه معلولین هم گذاشتیم  ...فرشته کوچولو چهار سال پیش به تو گفته بودند که میمیری ....نمیدونم چقدر سخته که ادم بدونه تا کی وقت داره ...تو با نا امیدی کامل به کلاس پناه اورده بودی ...نه نه من هیچ وقت نمیگم که ما بهت امید دادیم اصلا  خدا کمک کرد و خودت کمک کردی ....4 سال خیلیه برای منی که در برار سختی ها یک ساعت هم دووم نمیارم و احساس بدبختی میکنم ...تو خودت یه الگو بودی خانوم کوچولو

خواهر که دسترسی نداشت بیاد ختم تو راستش من هم نتونستم بیام میدونی اخه میترسم ،میترسیدم از گریه های مامانت و اینکه بیام و ببینیم که نیستی ...منو میبخشی؟

فرشته کوچولو قصر جدیدت مبارک .....

مرض خرید کردن

من یه مرضی دارم عجیب بیماریه مزمنی(؟) باید باشه الان که دارم بهش فکر میکنم . مثلا همیشه برای تصمیم گرفتن دودلم همیشه بعدش فکر میکنم که حتما کاره دیگه ای هم میشد کرد ! خیلی دلم میخواد با شوق و انگیزه و خیلی محکم یه کاریو بکنم . امروز و دیروز رفتم لباس بخرم واسه عروسی دخترعموهه ، دیروز اینقدر عصبانی شده بودم که حد نداشت مرتیکه رفتم مغازش از لباسه تو ویترین خوشم اومده میگم اقا میشه بدین پرو کنم میگه اگه میخریش اره ! بهش میگم بدون پرو چجوری باید بخرم ؟ اومدو بهم نیومد ...اومدم یجا دیگه یه تنیک مجلسیه خوبه خال خالی و مامانی دیدم رفتم تو مغازه به زنه میگم خانوم میشه من پرو کنم میگه اگه قصدتون خریده !!! مردمم شکم سیری بهشون ساخته ها... من یادمه یه مدت التماس میکردن میگفتن خانوم بیا تن بکن ،پا بزن ،خوشت نیومد نیومد !!!

خلاصه بابی میلی تمام امروز با زندادشم رفتیم یه پاساژ خوب لباساش خوب بودن اما من خیلی فانتزی و سوسولی میخواستم اخه واسه مراسم حنابندون( من نمیدونم این مراسمای کوفتی چیه دیگه ) میخواستم ،رفتم توی مغازه از ژورنال لباس انتخاب کردم پسره تو اتاق پروم که بودم هزار بار تاکید کرد نماله به  ارایشت !! حالا خوبه من یه کرم رو صورتم به زور داشتم با یه رژ .اخرشم اینقدر حولم کرد رگ کتفم گرفت اینقدر سعی کردم دیگه به هیچی نماله!!

خلاصه من که همه ی تنیک های رسمی و شیکی و رد میکردم اومدم یه تنیک دیدم از این خانومیا استین سه رب ها که دوتیکه هم بود(دو رنگ بود ) با یه کمربند طلایی خفن و روی لباسم با دانتل کار شده بود روی بالا تنش و استین ها.  همون رنگ گلبهی و پایینشم مشکی .حالا میخواستم بخرمش، خیلی خوب بود با یه ساپورت میشد توی مجلسایی که مرد هم هست بپوشم و خوب بود .گفتم صبح میام میبرم اما العان خیلی دودلم که ایا اصلا این مناسب یه مجلس زنونه هست ؟! اونم حنابندان ؟یا خیلی رسمی میشم ؟بعد نکنه نشه باهاش قر داد

خلاصه یه مرض مزمن دارم من دوستان . یه وسیله ای که میخرم مثل کفش مثلا !! بعد خرید کلا مغازه هارو از اول نگاه میکنم که نکنه کفشی که خریدم بهترشم بوده باشه بعد اگه باشه خیلی افسره و شیک میام خونه و ساک خریدو پرت میکنم یه گوشه . العانم فکره فردام که نکنه چیزه بهتر ببینم یا مثلا کسی تو مجلس یا خواهری بیاد بگه این چیه پوشیدی

خودمم نمیدونم چی میخوام میرم دنبال لباس فانتزی یهو میرسم به این لباس


+چند روزی دسترسی به نت ندارم دوستان


دنیا کوچکتر از آن است

که گم شده ای را در آن یافته باشی

هیچ کس اینجا گم نمی شود

آدمها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند
و ناپدید می شوند
یکی در مه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بی رحم ترینشان در برف
آنچه به جا می ماند
رد پایی است
و خاطره ای که هر از گاه
پس می زند مثل نسیم سحر
پرده های اتاقت را ...


          عباس صفاری | کبریت خیس


آدم های بد دورو برم

دیروز میخواستم که بیام و بنویسم که چقدر خسته ام .اما نشد شاید اینقدر خسته بودم که ترجیح دادم سکوت کنم ،کل روز فکرم رو درگیر میکنه ...حتی امروز که از خواب پاشدم ،دستم توی موهای ژولیدم بود و داشتم سرمو میخاروندم مامان اومد توی اتاق و داشت حرف میزدو پرده هارو میزد کنار ...سرم رو محکم تر میخاروندم...عصبانی تر شدم ...ادمها یک جوری شدن ،شاید من هم شدم نمیدونم اما هیچ وقت دلم نمیخواد که یادم بره گذشته رو ...گذشته ای که همیشه دنبال ادم هست ،

حتی نزدیک ترین ها یک جوری رفتار میکنند که انگار ما با هم توی این خونه بزرگ نشدیم از زیر و بم این زندگی خبر نداریم...حرص میخورم چند باری به س هشدار دادم که کمی اگاهانه تر فکر کنه حرف بزنه حرف هایی که میزنه دلها رو مشکونه اصلا این تلفن خیلی چیز مزخرفیست هر روز همه تلفن به دست امار به هم میدهند و بدون فکر همدیگر رو ناراحت میکنند ،دیروز هم همینطور از خواب بیدار شدم نمیدونم چه حسی پیدا میکنید که وقتی شما بیخبرید و بدون اجازه ی خودتون براتون تصمیم میگیرن ....اصلا از این به بعد شبها تلفن رو از برق میکشم که صبح ها با ارامش از خواب ییدار بشم ،این همه خوابه اروم و رویاهای شیرین حیف است که با یک تلفن هدر شود اصلا همین تلفن ها کار رو سخت کردند روابط رو سخت کردند ....کاش که یادمون نره واقعا چی بودیم و حالا به کجا رسیدیم چون اگه خودمون یادمون بره صد در صد بقیه یادشون نمیره ....ناراحتم از خودتم حتی ، که چرا اصلا باید غصه روابط و بقیه رو بخورم چرا همش من سعی دارم همه چی رو خوب کنم و یاداوری که شاید بعدا حصرت این روزها رو بخوریم اما بقیه توجه نکنن اصلا من چرا هی دارم به بزرگتر از خودم درس میدم ؟؟مگه همش وظیفه ی منه ...؟

ادمهای دورو برم خسته ام این همه دورویی از اینکه تکلیفتون با خودتون و روابطو مرز و حد خودتون معلوم نیست ،شمایی که با حساب روی وسیله ی شخصیه من بچتو مینویسی کلاس و تویی که یادت میره تو از همین خونواده رفتی ....