یادداشت های دختر کوچیکه خانواده
یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

فکرشم نمیکردم

خب جواب ها که امده و من راهی اصفهان شدم دوباره ...اما از روزی که فهمیدم نمیخواستم لو بدم تا تصمیم قطعی رو بگیرم .اما دلم اروم نشد . طاقت نیاوردم  که نگم بهتون . فکر میکردم باید جیغ بلند بکشم وقتی بفهمم که میتونم دوباره توی این شهر بچرخم و درس بخونم و لذت ببرم . اما اینجوری نبودم .یه بغض گنده توی گلومه . شایدم شوکه شدم . همه ی خاطراتم عین نوار فیلم از جلوی چشمام داره رد میشه و من باید بی شک خوشحالترین ادم باشم اما نیستم. شاید به قول داداشم خوشحالم خودم خبر ندارم ....


نسل شیش هفت هشت ؟!

چند روزی پیش که از کمر درد به واسطه ی قِر کمر و تخلیش در عروسی رنج میبردم از خواهر زاده ها خواستم که خاله کوچک عزیزشان !رو مشت و مالی بد هند  تا اینکه بتونم حرکت کنم و راه بروم. 

خواهر زاده ها به روی خود نیاوره و من مایوسانه در فکر گول زدنشان بودم  و ترفندهایی مثل نصب بازی - نقاشی کشیدن - و و را امتحان کرده و جواب نگرفتم . و بعد از کمی فکر گفتم به هرکی مشت ومال بده، هزار تومن ! دست مزد خواهم داد و یک عدد اسکناس هزار تومنی را اوردم و کنار بالشتم گذاشتم و به پشت خوابیدم و هی این اسکناس را در هوا تکان میدادم .

یکی از خواهر زاده ها منت گذاشت و امد. و خلاصه که من هم برای اینکه بچه ها اموزش بدهم که باید در قبال پولی که میگیرند کار کنند . تایمر گوشی را روشن کردم و گفتم یک ساعت تمام باید ماساژ بدی . نیم ساعت دستیو نیم ساعت با دستگاه برقی ماساژور .

در کیف و حال بودیم که اون یکی خواهر زاده امده و خیلی جدی میگه : خاله زیر کولر که خوابیدی با این دستگاه برقم که مصرف میشه بادم که بهت میخوره روی تخت منم که خوابیدی  پول اجاره جا هم که هست هزار تومن خیلی کمه اگه بیشتر میدی من بیام !(این خواهر زاده پسر است و سنش از خواهرش کمتر است)

من با چشمهایی  گرد شده گفتم جهنم و ضرر یک بستنی شیر شکلات میـ ـهن700 تومنی هم روش . امان از وقتی که ادم کارش گیر باشد .

خلاصه عصر بعد از کیفور شدن بردمشان به سوپر مارکت اقا سید و برایشان بستنی خریدم و هزار تومن به خواهرش دادم و چون پسرک کوچیکتر است به او 500 دادم . و دبه هم کردم . ارع

حالا بعد از چند روز که میشود امروز، مامان جانمان امده و بی مقدمه میگه ،دختر تو خیلی راحت پول خرج میکنیا و وقتی دلیلش رو میپرسم اشاره داره به این موضوع .

صندلی های خاطره انگیز



چه روزهایی که توی این شهر گذشت...نشستن روی این صندلی ها تو چهارباغ،درست نمیشد بغل دستیتو ببینی فقط باید نگاهت به خیابون می بود و از خوردن بستنیت لذت میبردی...
دل تنگ همون روزام...

از تولدانه تا یه کامیون پوست پیاز

1-مسافرتم خیلی طولانی تر از اونی که فکر میکردم شد ...خوش گذشت با همه فراز و نشیب هایی که بود میتونم در کل نمره ی بالای 17 بهش بدم .عروسی هم خوب بود اونقدر که انتظار داشتم مجلسشون در اون حد نبود اما میشه نکات مثبت رو دید و خوب بود در کل . از اینکه هممون در کنار هم بودیم بدون هیچ تنشی، خدارو شکر ...یکی از بهترین اتفاق ها این بود که روز تولدم کنار بابا بزرگ 90 ساله ام بودم ... با اینکه هر 5 مین یکبار باید رفرش میکردیم که تولد نوشه و من کیم و اون کی هست ... اما لذت بخش بود احساس میکنم حکمتی بود که کنار هم بشینیم و شمع تولد رو فوت کنیم با هم عکس یادگاری بگیریم ...بابا بزرگ عاشق کیک و بستنیه و نوشابس . وقتی بهش کیک دادم و بستنی یک جوری عین بچه ها بستنیشو با اشتها و لذت میخورد و با لهجش میگت عجججَب خیلی چسبید خوشمزه بوداااااااا، که دلم میخواست بغلش کنم و ببوسمش ...عاشق نوشابه ی مشکیه یادمه اون قدیما همیشه بهمون پول میداد که بریم نوشابه بخریم براش .اونشب به طور یواشکی بهش نوشابه هم دادم دیگه عیشش نوش شده بود و فقط میخندید و خوشحال بود ...قسمت بود که کنارش باشم برای بعدن ها .....

و مرسی برای تبرک هاتون برای امید دادن هاتون برای ارزوهای قشنگتون و مرسی و مرسی و مرسی !

2-دیروز توی مترو  دوتا دختر کنارم نشسته بودن و داشتن حرف میزدن .من کلا انقدر حواسم به دستفروش هاس هیچ وقت به اطرافو حرفاشون دقت نمیکنم اما این خیلی جالب بود که میگم براتون ....

دخترک کناریم که کمی تپل مپلی هم بود برای دوستش تعریف میکرد که قصد طلاق داره و شوهرش کار نمیکنه که دوستش ازش پرسید مهریت چقدره که بادی تو غبغبش انداخت و گفت " دو تا کامیون پوست پیاز و یک کامیون گل شیپوری"

و تعریف میکرد چقدر سختی کشیدن و اینور اونور رفتن تا ثبت احوال قبول کرده که ثبت کنه مهریشون رو . دوستش که سعی در راهنمایی کردنش داشت!! بهش میگفت من جای تو بودم قلب پسره رو مهریه میزاشتم تازه الان مد هم شده .دیگه نمیتونست کاری هم کنه ...

دختره میگفت من هنوز دوسش دارم و اگه برگرده راضیم که زندگی کنم اما دوستش نظرش این بود که طلاق بگیره و راحت بره تنهایی زندگی کنه . وقتی دختره از دوستش پرسید که اون چی، نامزدش رو دوست داره یا نه.. . دختره لباشو کج کرد و با زور گفت ای دوسش دارم ولی نباشه واسش نمیمیریم ...

اینقدر ساده و جدی راجع به این موضوع حرف میزدن که انگار یه چیزی عادیه و خیلی پیش پا افتاده و ساده داشتن باهاش برخورد میکردن ...مجبور بودم پیاده شم و بحثشون تا اینجا ختم شد و اخرش نفهمیدم چیشد اما همین چیزایی که رو شنیدم واسم کافی بود... چون به اندازه کافی اعصابم خورد شده بود و تو ذهنم درگیر حرفاشون بودم همین مقدارش برای تحلیل کردن و فکر کردن کافی بود. همیشه از این چیزا که میخوندم توی سایت ها یا روزنامه ها فکر میکردم ادمای خاصین فکر میکردم اصلا فضایین تصورم عجیب بود از چهره هاشون یا همچین ادمایی وجود خارجی ندارن و همش الکیه . اما اینطور نبود طنازی و مهربونی قیافه هاشون به حرفا و تصورات سنگی و خشکشون از زندگی نمیخورد .

از ادمها و دوستهای این مدلی باید ترسید باید وحشت کرد . اینها خانه خراب کن هستن اینا تا ته مغز ادم نفوذ میکنن و نمیران که خودت تصمیم بگیری . و بعد که به حرفاشون عمل کردی تنهات میزارن و نیشخندشون ترکت میکنن .این ادمها ساده وارد زندگی ادم میشن بدون اینکه خود ادم بفهمه که چیشد از کجا وارد شدن از این ادمها باید ترسید...باید دوری کرد ...

 واسه خود این ادم ها هم نگرانم واسه قلبشون ... نمیدونم زندگی برای اینا معنیش چیه که با پوست پیاز و امثال اینها که زیاد شندیم معنا میشه .فکر میکنن چقدر قراره عمر بکنن که روزهای زندگیشون رو با این چیزا دستی دستی هدر میدن . بزرگ ترین نعمت خدا رو که زندگی هست با ضمیمه کردن این افکار بهش زشت و بدچهره میکنن ...اگر به هم اعتماد ندارند که چرا پیمان ازدواج میبندند اونم با  این همه شرایط سخت و اما و اگر . اگر هم همو دوست دارن چرا شک و شبهه توش ایجاد میکنن و کلی چرا و چرا چرا .... نمیدونم تصور شما از زندگی چیه اما مطمن هستم که با کامیون پوست پیاز و گل شیپوری موافق نیستید، هستید؟!

یادم رفت راستی سلام ...

برسد به دست خودم

امروز که دارم این نامه را برایت مینویسم 28 مرداد است ساعت 10.14 دقیقه شب است . من نشسته ام پشت لپ تاپ و دارم مثل همیشه با پروژه های انجاشم نشده و عقب افتاده سر و کله میزنم . امروز که این نامه را مینویسم فکر میکنم سه هفته یا دوهفته ای به روز تولدت مانده است .حتی برای محاسبه این عد چند رقمی هم حوصله ندارم . امروز که دارم برای تو نامه مینویسم نمیدانم روز تولدت کجایی چه میکنی نمی توانم برایت پیش بینی کنم سه هفته دیگر مثلا کجا هستی چه کسی کنارت است . اما بهتر که نمیدانم .ادم ان وقت ها نمیتواند راحت حرفش را بزند هی تَفرِه میرود پس العان وقت خوبیست که دارم برایت نامه مینویسم و تنظیمش میکنم که 12 شهریور به دستت برسد ...

العان که دارم برایت مینویسم ماه درست پشت پنجره ی اتاقت ایستاده و دارد توی این تاریکی خود نمایی میکند هوا هم نسبتا خوب است یک جورهایی بوی پاییز را میدهد تو هم که عاشق پاییز. راستی تو عاشق چه چیزهایی هستی؟ چرا هیچ وقت مثلا نتوانستی سوالهای ساده ای مثل" چه رنگی را دوست داری ؟""چه میوه ای را دوست داری " "چی برایت هدیه بیاورند " و امثال این را جواب بدهی ؟ من که هنوز تو را نشناخته ام . 

چه چیزی را دوست داری ؟ چرا برای دوست داشته هایت اینقدر سنگ پرتاب میکنی و برای جواب دادن بهشان مستعصلی؟ دختر خوب به خودت نگاه کردی؟ من که خوب یادم هست روزهای پر هیاهوی هنرستانت را که تنها ارزویت گذشتنن از عدد بیست بود ، خوب یادم می آید که مثلا وقتی دکتر میرفتی ،اقای دکتر سنت را میپرسید تو با غرورو جواب میدادی بیست ! یادت هست؟ در صورتی هنوز بیست نبود...

معلومه که یادت هست مگر میشود یادت رفته باشد ...ادمها همینند تا چیزی را ندارند ارزویش را دارند اما امان از وقتی که به دست بیارندش ..میشود مثل لباس های توی کمد که وقتی پشت ویترین مغازه بودند ارزوی خرید و پوشیدنشان را داشتی اما حالا بین بقیه لباس های خانگی و شیک و غیر شیکت هم نشین شدند . 

آدمیزاد فراموشکاره دخترک. وقتی درد دارد، قیل و داد می کند، داد می کشد و بعد یادش می رود. درد که همیشه درد نمی ماند. یا درمان می شود یا آدم بهش انس می گیرهد ...چیزهایی هست که درمان نمی شود و سال ها خواهد گذشت اما هرگز درمان نخواهیم شد...تو مواظب خودت باش که حداقل بهشان انس بگیری ....

من برایت میترسم دخترک میترسم که بعدا بخواهی و نشود . بخواهی که دوست داشته باشی اما نشود . بخواهی عاشق شوی و نشود . بخواهی شاد باشی و نشود . من برایت نگرانم دخترک . این سالهای بیست و اندی دارد تعداد عددهای جلوشان زیاد میشود . ارزوهایت پس کو ؟ رویاهایت؟ 

عدد های یکی یکی گذشتند و بیست و غیر بیست هم برایت فرقی نکرد . من مطمئن هستم 30 هم که بشود اتفاقی نمیوفتد .اصلا قرار هست اتفاقی بیوفتد؟ یا مثل همیشه بشینی و نگاه کنی و لبخند بزنی  و بغض کنی؟ اگر قرار است اتفاقی بیوفتد که باید بجنبی .نترس نه . برای تو به اندازه کافی وقت داریم اصلا خود من به فرشته های چپ و راست شانه ات میگویم برای خدا توضیح بدهند و برایت استعلاجی بگیرند خوبه ؟ اما نکند باز بگذرد و نشود ؟نکند که نخواهی؟ .

من  برای 40 سالگیت نگرانم دختر . نگران روزی هستم که وقتی داری موهای دخترکت را شانه میزنی زیر چشمهایت چروک حسرت های جوانی ات افتاده باشد و هی در اینه روبرویت خودت را نگاه کنی و آه بکشی . میترسم وقتی دخترکت از روزهای پر هیجان جوانی ات میپرسد سر تکان دهی ...میترسم وقتی توی جوانی اش پر از هیجان و هیاهو است بی حوصلگی گذشته ات و بدبینی جلوی نشاط دخترکت را بگیرد ...میدانی از پیری تصورات زیادی ساخته ایم مثلا اینکه ناتوان میشویم و موهایی سفید کرده اما نه اینطور نیست پیری چیزی شبیه به پانزده سالگیت است که فقط خداوند تصویر جدیدی به تو داده است .یک پانزده ساله ای که هیجان و نشاط از روی دست های چروک و موهای سفید و از چشم های پشت عینکش بشود لمس کرد ...اغراق آمیز است اما شدنیست یعنی میدانی حداقل دلم میخواهد که فکر کنم که میشود.

من نگرانت هستم ،میترسم فکر کنی که قرار است چه بشود و خیال ببافی و بلند پروازی کنی، اما نشود نکند .زندگی همیشه که بر وفق مراد نیست لحظه هایی هم هست که احتیاج داری بااسیتی و نگاه کنی قرار نیست که اصلا همیشه اتفاقی بیوفتد اونجوری اتفاق های ناب و حتی کوچک برایت معنا ندارند ...میدانی آدم ها در اصل توان تحمل خوشبختی را ندارند، طالبش هستند، بی تردید، ولی همین که بهش برسند، حرص و جوش می زنند و خواب چیزهای دیگری را می بینند ...اما تو اینجوری نباش دخترک ...حرف هایم تمام شد نامه را با دقت بخوان چندین و چند بار بخوان و برای بیست اندی ساله شدندت خوشحال باش ...به قول کیوان ارزاقی در کتاب سرزمین نوچ "فقط برای زندگی بجنگ ، مرگ به وقتش می آید." 


تولدت مبارک دخترک کوچیک خانواده  آقای خ