یادداشت های دختر کوچیکه خانواده
یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

آشپزی که آشپز نباشد آشپز نیست

قبلا ها خیلی دست پختم خوب بود، منظورم دوران دانشجویی و خوابگاه اینا بود.گاهی وقتا فکر میکنم من چه غذاهایی که درست نمیکردم ،مجبورم نبودم ها ،اما اینقدر وقت میزاشتم و چیزای مختلف درست میکردم ،یعنی من شاید تو کل دوران دانشجویی سر جمع 4 5 بار بشتر تخم مرغ نخوردم حتی غذای تکراری هم نخوردم،شکموییم باعث میشد که اینقدر همت کنم ....اصلا گاهی غذاهایی دور هم درست میکردیم و میخوردیم که تو خونه مامانم شاید  ماهی یکبار همت کنه درست کنه ...اما در این یک سالی که برگشتم خونه باید یاداوری کنم سر جمع ده بارم ظرف نشستم و دست پختم کاملا برگشته...دیشب کوکو سبزی درست کردم با چه اشتیاقی اما اینقدر شورش کرده بودم که نمیشد حتی چشیدش!! ، امروز هم واسه افطاری بیف درست کردم که اونم باز شور شد و بعدا مامانم بهم یاداوری کرد که مرغش کاملا پخته نبوده ،و مثل دفعه های قبل نبوده ...حتی چند وقت پیش هم که میخواستیم بریم پیکنیک مسولیت ناهار با من بود که الویه ای درست کردم بسی شور...همه چیه غذا خوب میشه ها اما نمیدونم چرا دستم توی نمک زیادهو بهتره از تعداد دفعاتی که غذا رو سوزوندم و مامان اومده تو خونه و با دود سیاه مواجه شده نگم ...برنجای شفته شده که و و و اما خیلی امروز ناراحت شدم همیشه از دست پختم تعریف میکردن اما این چند وقته خیلی بد شده احساس میکنم اعتماد به نفسمو تو غذا درست کردن از دست دادم 

آدم های خوبه دورو برم

روزای پنجشبه داداش اینا با فسقلشون میان اینجا جدیدا،نمیدونم چیشده قبلنا به زور میومدن اینجا و سره یک ساعت میرفتن...العان دیگه برنامه عوض شده و هر پنجشنبه فیلم میارن میبینیم و حرف میزنیم و تا سحر بیداریم و سحری میخوریم و میخوابیم...دیشب فیلم زندگی با چشمان بسته رو دیدیم ...خوب بود ...خیلی منو گرفته تو خودش...یه رابطه خواهر برادری فوقوالعاده...نمیفهمم چرا برای اینکه بی گناهی پرستو ثابت شه باید برادرش می مرد برادی که حتی تحمل دوریش رو هم نداشت...غمناک بود کلا ...اما یاد داداش خودمم ...کلا داداش خیلی خوبه ...چند شب پیش که دوتایی بیرون بودیم و داشتیم از از احیا برمیگشتیم یک جوری دستشو محکم انداخته بود دور گردنم یا گاهی هی جاشو عوض میکرد و شونه هامو محکم گرفته بود و راه میرفتیم ....یه حس امنیت یه حس دوست داشتن نگار عجیب...اصلا انگار اینجوری که داداشی مواظبمه بابام مواظبم نیست ...تاحالا شونه هامو نگرفته و باهم راه بریم ...اصلا تاحالا با هم راه نرفتیم ....

دلم به بودنش و مردونگیش پشتم خیلی خوشه ... یادمه چند وقت پیش که خیلی حالم بد بود زنگ زدم و دوتایی رفتیم بیرون که یهو دیدیم وسط جاده دلیجانیم !!!! انقدر که حرف زدو رانندگی کردو کرد ...

خدیا مواظبش باش همیشه ...دوست ندارم حتی به این فکر کنم که روزی نباشه یا یه روز این رابطمون بهم بخوره...ما عاشق اون صدای ارومشم که وقتی کاری میکنم یا  دوتایی برای زنداداشی تولد گرفتیم اروم در گوشم گفت ،خواهر یعنی عشق ...اصلا تو خونه ای که دختر نباشه اون خونه ،خونه نیست...

عزیز من این خونه همیشه خونست همیشه با محبتای منو تو خونست ...من دلم میخواد که اینو قول بدم ....

اما میدونی خدا گاهی بعضی وقتا دلم میخاد جای اینکه وقتی دلم مییگیره و سوار ماشین داداشی میشم سوار ماشین یکی دیگه بشم...یا یکی دیگه باید باشه که ارومم کنه ...جای خالی یکی خیلی حس میشه ...اما من میدونم که تو به وقتش همه چیرو جفت و جور میکنی ...

العانم که فسقلو همه خوابن و من از شدت گرما پناه اوردم اینجا و با خوندن روزای خوش دوستام خیلی انرژی میگیریم گاهیم یه کوچولو حسودیم میشه ، به این دوستی به این یک رنگیذاخه من هیچ وقت توی زندگی یه دوست نداشتم که بخوام روش حساب کنم بخوام تکیه کنم ....خوش به حال دوستایی که میرم میخونمشون و ردپاشونو همه جا میبینیم ...انقدر این اینترنت و این فضا قوی شده و شده جزو زندگی برای بعضی ها ،برای هم  دعا میکنند ...کمک میکنند ..با هم میخندند ..و حتی برای هم ناراحت هم میشند و این ها برای من خیلی قابل احترامند ادمهایی که هر فرصتی محبت و انرژیشونو از کسی حتی توی این فضا پشت این کلمه ها و حروف دریغ نمیکنن....


+یه ذره قاطی پاتی شد

روز مرگی ها

بعضی روزها....انسان فقط خسته‌ست.نه تنهاسـت...نه غمـــگین...و نه عاشـق...فقط خسته‌ست...قبلان ها روز مرگی شدن خودم رو از تعداد دفعاتی که در یخچالو باز میکردم تخمین میزنم اما حالا به خاطر ماه رمضون با اینجا ...ترک کرده بودم خوندن مداوم بلاگ های بچه هارو...اما العان روزم با اینجا اغاز میشه و شب هم با اطمینان خاطر اینکه کسی دیگه هیچ اتفاقی واسش نیفتاده میخوابم...روزمرگیمو از رفرش های توی صفحه هام حساب میکنم...اون چیزی که باید باشه و روزمرگی رو از زندگی من بگیره نیست...فقط چشمم به آینده ست...حتی اگه خوب نباشه تکلیف منو میتونه مشخص کنه ...امروز یک دوستی اس ام اس خوبی فرستاد که "صبورانه در انتظار زمان بمان،هر چیز در زمان خودش رخ میدهد بغبان حتی اگر باغش را غرق آب کند زورد تر ار فصل خود میوه نمی دهد"...واقعا هم همینطوره و جز صبر کار نمیتونم انجام بدم...کاش میشد به زمان بگم من جـ ــیش دارم زود باش ...!!

اندر احوالات دوران دانشجویی

با خوندن این خبر یک حس خوبی بهم دست داد ...دوست دارم که باور کنم دروغ نیست و دستی توش برده نشده ...خیلی خوشحالم که این عکسها گرفته شد و دیده شد . ...

یاد دوران دانشجویی خودم افتادم . اصفهان که بودیم توریست زیاد میدیدیم یک دفعه که اطراف پل خواجو من و دوستام دور هم نشسته بودیم یک اقای ژاپنی با لیدرشون سمتمون اومدن و خواست که از ما عکس بندازه و ما هم با کلی ذوقو اینا قبول کردیم ، حس مدلینگ اصلا بهمون دست داده بود !!! یک چندتایی ازمون عکس گرفتند و رفتن ...به نظر من کشوری که توش توریست نباشه هیچ وقت پیشرفت نمیکنه نه دیده میشه و  نه خودمون چیزی میبینیم . . .

یک خاطره جالب دیگه هم هست که هروقت یادم میوفته خندم میگیره و خجالت میکشم ، توی میدان نقش جهان اصفهان با بچه ها از روزهای دانشجوییمون لذت میبردیم، که یک خانوم و اقای فرانسوی به طرفمون اومدن و یه کتاب دستشون بود که تصویر رستوران سنتی بود و دنبال رستوران میگشتند، زهرا خیلی خوب انگیلش خرف میزدو ازشون خواست که دنبال ما بیان . من و دوستانم 5فری میشدیم که داشتیم خانوم و اقا رو  تا رستوران همراهی کردیم ،ازمون خواستن که مهمون اونا باشیم و در کنارشون ناهار بخوریم... فکر کنید چقدر موهبت الهی نصیب ادم میشه اون لحظه !!! دانشجو باشی گشنه باشی توی یک رستوران خوب دعوت بشی !! مگه میشه ادم نه بگه رفتیم داخب رستوران و از ما خواستن که برای اونها و خودمون غذا سفارش بدیم .. کوفته تبریزی ،دلمه، برنج ،بریونی همه چی ، فکر جیب بنده خدا نبودیم جز شکم ، غذارو که اوردن ما یک نفس شروع کردیم به خوردن که یک لحظه دیدم خانوم توریست( که العان اسمش یادم نیست )داره فقط سالاد میخوره و وقتی بهش گفتیم بخوره و خوشمزست در حد یک قاشق به زور .... خیلی با تعجب مارو نگاه میکردن  و مخندیدند هی هم میگفتن یو هانگری !!اصلا یع وضعی... ما که دل  یه سیر غذا خوردیم ولی خودشون هیچی نخوردند برای همین هست که انقدر خوش هیکلو خوش قدو بالان دیگه ...فکر کنین ما ایرانی ها یک درصد مث اونا باشیم .

پول غذارو هم حساب کردند و یک چندتا عکس هم گرفتیمو رفتند....

یادش بخیر ... مهمان نوازی کردیم حسابی !!!!


خوندن این خبر باعث شد یاد خودم بیفتم و لذت ببرم از اینکه کسی بیاد و اینجارو دوست داشته باشه در حالی خود مارو خسته کرده اینجا و دنبال فرصت هسیتم واسه فرار ......

شماره 4

توی وبلاگ قبلی، خیلی چیزها در عین اینکه میتونست خوشایند باشند برایم ،گاهی اذیت میکردند . من خودم نبودم یا مجبور میشدم که خودم نباشم. نمیدونم هرچی بود منو خیلی دور کرده بود ، به ارشیوش که نگاه میکنم جوریه که انگار در بلاگستان بزرگ شدم یه دوره ی خاصی رو اونجا گذروندم ،اما به هر حال ننوشتن بیشتر اذیم میکرد که اومدم اینجا ... دلم میخواد اینجا خودم باشه و به این فکر نکنم العان اینی که مینویسم فلانی باهاش میخنده یا فلانی بدش میاد ... من خودم رو فراموش کرده بودم و حالا دلم برای خودم تنگ شده ....

پروژه کاری دستمه که فردا باید تحویلش بدم و انجام ندادن ، راسش دیگه خیلی میل و رغبتی به این کارها و پروژه ها ندارم. اصلا دانشگاه رفتم درس خواندم اعتراض نمره زدم مدرک گرفتم که بشینم سر این پروژه ها ؟

پروژه هایی که خیلی با کار و روحیم سازگار نیستند...اما به قول داداشم یه پیچ تندیه که باید به سلامت ازش عبور کنم تا به جاده ی صاف برسم ، صبر ...صبر... فعلا که سکوت کردم و دارم تحمل میکنم فقط واسه تثبیت جایگاه ...


خدایا میشه امشب نگام کنی ؟