یادداشت های دختر کوچیکه خانواده
یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

بچه ها مچکرم


بچه ها یک دنیا ممنونم برای هدر ...میخواستم زودتر بیام و تشکر کنم که نمیشد ....

ارغوان جان ،اقای علیرضا،دلارام عزیزم،پریسا ی خوبم .... معرفی عکس و ساخت قالب  و و ...همتون کمک کردید ممنونم یادگاری خوبی میشه برای من ...




ادامه مطلب ...

عکس ماندگار




این عکس مربوط به سال 1963 و خداجافظی افراد نیرو دریایی با عشق هاشون...روز اولی که این عکس رو دیدم لبخند زدم . و بعدش ناراحت شدم . چه عکس خوبیه . بی پروا همشون دارن همدیگر رو میبوسن . شاید دفعه دهم یا بیستم باشه که از هم خاحافظی میکنند اما انگار که اخرین دفعست ....همشون فقط یک عشق دارن و انتظار برگشتن فقط یک نفر رو دارند .دقیق که میشم توی عکس دلم میخواد بدونم توی کیف هاشون یا ساک های دستیه کنارشون چی میتونه باشه ...چیزی که با خودشون به همراه اوردن یه قاب عکس چوبی که توش عکس دونفرشون ستجاق شده ،یکمی پنکک برای صبحونه،یه نامه،یه یادگاری برای هم مثل گردنبند ساعت مچیشون ...هرچی هست  این عکس  یک دنیاس و میشه ساعت ها براشون نوشت و تصور کرد که من دلم میخواد فقط از دیدن عکس لذت ببرید ...


+منبع عکس نا معلوم

کمی شاد بیشترش غمگین

حالم جوری دگرگون است . متحول میشود هی . العان که داشتم حرف میزدم بلند بلند پشت تلفن میخندیدم جوری که مامان چندباز تذکر داد ارامتر صحبت کنم . اما ته دلم غم است . امروز اهنگ های شاد گوش دادم . سر به سر دوستانم گذاشتم . برنامه چیدم . حرف زدم . مهربان بودم . اما وقتی که میشینم یک گوشه ته دلم اشوب است . نگرانم . جلوی اینه می ایستم دو دستی موهایم را میدهم بالا جوری که موهایم کشیده شوند و پیشانی ام را کامل ببینم. به خودم خیره میشوم . چشمهایم غم دارند . کسی از دلم خبر ندارد . مدام توی دلم رخت میشورند . اما بلند بلند میخندم . به نظرم اینکه ادم غم داشته باشد و بلند بلند بخندد فاجعس. یعنی کارش بیخ پیدا کرده است . هر روز ،لحظه ی شیرین اول مهر را برای خودم تصور میکنم . اینکه به صفحه مانیتور خیره شدم . دستانم یخ زده . استرس  بغض چشماانم را درگیر خود کرده . مامان پشت سرم ایستاده . جواب را که میبینم جیغ میزنم . خداروشکر میکنم . چند بار میخوانمش . مامان را بغل میکنم و باید اشک بریزم . باید تشکر کنم . باید با مشت بکوبم روی میز و بگم که شد بلاخره شد . بعدش نمیدانم خبر خوب را با هیجان و جوری که صدایم میلرزد اولین نفر به کی خواهم داد. به خواهرم . برادرم؟ پریا؟نمیدانم. این قسمتش را نمیتوانم تصور کنم . اما اول دوم یا سوم زنگ خوام زد به پریا و قول نارانی بهش خواهم داد و سلام میدهم سلام هم اتاقی . بعد میروم حتما جعبه شیرینی میخرم و میبرم مغازه برادرم اینجوری بهتر است . توی کل راه میخندم و منتظر هستم یکی از من بپرسد خب اخرش چیشد تصمیمت را گرفتی منم محکم بخندم و کوبنده جواب بدهم که بعله ! بعدش قول پیتزا دادم . پیتزا را خودم میپزم . و کل روز میخندم حالم خوب است و با انرژی پیتزای مخصوص خودم را درست میکنم . تا همین جایش تصور کردم .هرروز مرورش میکنم و کم و زیادش میکنم . مثلا شاید بیشتر جیغ بکشم . یا اصلا شاید مثل این یکی خوشحال نشوم . گریه کنم .  به اتفاق نیوفتادنش فکر نکردم تصور نکردم و برنامه ای ندارم  . فقط مطمئنم عمیق مامان را نگاه میکنم.فعلا فقط دلم میخواهد که اتفاق افتادنش را روزی چند بار متصور (؟)شوم .برایم بهتر است.

فصل جدیدیه ...

میدانی عزیز من غمگینم . چون دوسال و چند ماه که پیش که آمدم انجا ، خوشحال بودم ، تو بودی ،من بودم . همه چیز اماده بود برای بهترین رقم خوردن. اما رقم نخورد. مثلا جمله ی کلیشه اش که میشود تو فال من نبودی . چقدر که این جمله حال بهم زن است اصلا .یادم هست خواهرم همیشه هشدار میداد و برایم یاداور میشد میگفت درخت ها برایت خاطره  خواهند شد . میگفت حتی پاییز و مسیری که همیشه طی میکرید ، برایتان خاطره های پررنگی خواهند شد . میگفت باید مواظب پاییز هایی که تو نیستی باشم . مواظب خیابان هایی که حتی از خطوط سفید عابر پیادش هم میتوان خاطره ساخت باشم . عزیز من میدانی من حتی از دستشویی های میانه راه هم خاطره دارم . همون لحظه ای که بدو بدو میدویدم تا رژلب قرمزم را بزنم و موهایم را مرتب کنم . من از دستشویی ها هم متنفرم .  از راننده اتوبس ها هم متنفرم . همانهایی که به خودشان اجازه ی رفتار های غلط را میدانند چون تو نبودی . خودت همیشه میدانی یک دختر تنها 11 شب روز جمعه توی خیابان چقدر برایش میتواند خطر ساز باشد . من حتی از 11 شب جمعه ها هم متنفرم از پیاده رو های خلوت مخصوص بالاشهر متنفرم .از رستوران همیشگی متنفرم. البته متنفر بودن به این معنی نیست که ناراحتم . اینکه قرار است باران ببارد و من خیس خیس شوم و تو در را باز نکنی که من بیایم داخل، اصلا ناراحتم نمیکند. من آن روز سه ساعت تمام زیر شیروانی مغازه ی صوتی تصویری ایستادم . ادمها رو نگاه کردم . اصلا خیس شدن باران را دوست داشتم همان بهتر که در را به روی منِ تنها باز نکردی . همین که هر نفر از کنارم رد میشد و نگاهی می انداخت خوب بود. من اصلا ناراحت نیستم . ادمها نگاه میکنند دیگر نه ؟! من فقط از بیمارستان ساعت 12 شب به بعد و سرم و امپول ناشیانه که تحمل خوشی من را از باران نداشتند ناراحتم . من از دکتر بیمارستانی که جرعت کرد ساعت 2 نصفه شب به اتاق خلوت بخش بیاید و به دکمه باز شده ی پالتوام خیره شود ناراحتم . عزیز من ،این کلمه اصلا کلمه ی خوبی نیست که برایت به کار میبرم اما خوب یک زمانی قرار بود زیر این کلمه معنا پیدا کنی . من از این کلمه که ،تحقق هم نیافت ناراحت نیستم . من را سینماهای نرفته ناراحت نمیکند،ذرت های نخورده،کافی شاپ های نرفته حرف های تمام نشده ...هیچکدام .

قرار است همه ی اینها دوباره تکرار شوند . ساک و کولی و چمدانم را خودم بار میکشم . حس های جدید را خودم تجربه خواهم کرد و حجم دلتنگی عمیق مامان بابا را زیر پتو و گریه های شبانه هق هق خوام زد . قرار است یک عالمه ادمه عجیب و غریب و ناشناخته که هرکدام اخلاق خود را دارند سر راهم قرار بگیرند و من بی توجهی کنم . قرار است تنهایی پارک بروم . کتابخانه بروم . قرار است خودم هروز برای خودم صدقه کنار بگذارم و توی راه هی قل هو الله احد بخوانم و پشت سر راننده بی احتیاط جاده فوت کنم . قرار است بلند بلند توی خیابان بخندم . اصلا قرار اس یک روزی بیایم و بلند بلند زیر پنجره ی اتاق تو بخندم . عین این هایی که مست کرده باشن و بی توجه به اطرافیان فقط و فقط میخندند . قرار است اگر از پول جیبی هفته گیم برایم باقی ماند اخر هفته ها بروم و خودم را یک رستوران مهمان کنم و غذای خوب بخورم . قرار است کیفش را ببرم تا چشم تو که دراد. اصلا مگر قبلا اینکار هارو با تو انجام میدادم که العان دارم برای خودم مرثیه میخوانم ؟! 


پی نوشت:پست ویرایش نشده و صرفا جهت خوب کردن حال نویسنده نوشته شده و دکمه ثبت زده شده یعنی اینکه نمیدونم چی گفتم چی نوشتم.


چراغی که به مسجد رواست

پدر من خیلی ادم مردم داریه و میتونم بگم که از اونور بوم افتاده .و متاسفانه اینقدری که مایه میزاره مایه نمیگیره و من ندیدیم توی مشکلات کسی بیاد و دستشو بگیره .

پدر من دخترای مردم و شوهر میده ،تحقیق میکنه و تاییدش حجته برای بقیه . درحالی که دختر خودش توی خونَس اصلا نمیدونه من چیکار میکنم  و وقتی که میپرسم میگه بابا من کاری به این کارا ندارم میخوای لیسانس باش فوق لیسانس باش اما اخرش باید پرفوسور شی . پدر من اگه شبا بلند بلند بخندیم دعوا میکنه و هر سی ثانیه یکبار تذکر میده مردم خوابن . تلوزیون رو شبها ساعت 11 به بعد صداش رو روی 5تا میزاره و باز هم مردم خوابن . اگه با دمپایی که صدا میده روی سرامیک ها راه برم و پامو بکشم تذکر میده مردم خوابن . اگر مامان شب بخواد ظرف بشوره یا وسیله جا به جا کنه و صدای قاشق قابلمه بیاد .مردم خوابن .و من توی این چند سال  نتونستم به پدر بفهمونم  که دیوار از برگ کاغذ نیست که صدا بیرون باشه همش . حتی وقتی فندق میاد خونمون و گریه میکنه ،مردم خوابن . اگر تولدی باشه و مراسم ساعت عصر باشه  و به موقع هم باشه بابا صدای ظبط رو کم میکنه و باز هم مردم اذیت میشن . مراسم عقد خواهرم بود و باز بابا هی میگفت اروم دست بزنین یا صدای اهنگ رو کم میکنه که مردم اذیت نشن . پدری که ترجیح داد مردم راحت باشن ولی نگفت زن و زندگیم توی ارامش باشن . هوای دخترای دانشجوی این شهر رو داره وقتی ازش خرید میکنن دولا پهنا حساب نمیکنه و حتی اگه متوجه شه به پول هم نیاز دارن پول هم بهشون میده با این استدلال که من هم توی شهره دیگه دارم درس میخونم و میخواد کاری کنه که بقیه هم اینکارو در حق من بکنن . در صورتی که کسی متوجه محبتش نشد و بیشتر از قبل سرش کلاه رفت. پدرم همیشه  همه ادمها رو خوب میبینه . حتی اگه صدبار از یکی ضربه خورده باشه و دیدش رو نسبت به ادمها عوض نمیکنه . پدر من همیشه هوای بقیه رو داره که بعدا کسی هوای خودشو زن و بچشو داشته باشه و در صورتی که نمیدونه وقتی خودش به خانوادش توجه نمیکنه و و الویتش خواب مردم- زندگی مردم-نداری مردمو و و و... بقیه هم به ما اهمیت نمیدن و ما بیشتر و بیشتر و بیشتر حرص میخوریم .چند روی که خونمون بنایی و مرمت داریم  صبح که کارگرها اومدن در حالی که بگه بزار کمک کنم و بالاسرشون باشم و الان خانوادم راحت نیستن برگشته میگه به کارگرها برسیا ...قیافه ی من و مامانم دیدینی بود . همه زندگیش رضایت مردمه در حالی که ما داریم از  همون مردم میخوریم که هی از پشت به ما و زندگیمون خنجر زدن ......