یادداشت های دختر کوچیکه خانواده
یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

روزی که جزو ارزوهام توی دفترم نوشتمش فکر نمیکردم اینقدر نزدیک باشه

با دوستت بروی و با کلی ذوق دوربینی که مدتهاست ارزویش را داشتی بخری ...وقتی که فروشنده در جعبه اش را که باز میکند . تو چشم های دوستت نگاه کنی و بخندی .

اولین عکس دوربینم هم از دوستت بگیری .

پستی که خبر خوش را داده بودم همین بود . دوربین دار شدم .

میدانم که بی کلاسی تمام است که عکس دوربینم را بگذارم اما این حق را به من بدهید که اولین عکس را دوست داشته باشم و هربار با دیدنش قربان صدقه دوربینم بروم . اصلا من بی کلاس .

راستش امروز که با خودم نبرده بودمش دلم برایش تنگ شده بود . فردا من و دوربینم قرار است کلی باهم زندگی را در قاب خوبی ببینیم .... 


هارد لایف !

گاهی زندگیت تقسیم میشه به قبل وبعد از یه اتفاقی ...شایدم حضور یه آدمی...یه وقتایی یه آدمایی میان تو زندگیت و زندگیت به دو قسمت تبدیل میشه قبل از اون آدم و بعد از اون آدم...یه وقتایی یه اتفاقی میوفته و زندگیت میشه بعد از اون اتفاق قبل از اون اتفاق ...گاهی زندگیت خیلی خوب هست و یکی میاد و از بعدش زندگیت ویرانه ای بیش نمیشه و گاهی هم یکی میاد و ویرانه زندگیت رو به بهشت تبدیل میکنه...گاهی اتفاقی میوفته و توی ناز پرورده رو بزرگ میکنه تا روی پای خودت وایسی و گاهی اتفاقی میوفته که زمین میخوری دیگه نمیتونی بلند بشی و به زور این که بقیه دستت رو میگیرن باز بلند میشی...بعد از اون آدما ، اتفاقا همه چیز برات جور دیگه میشه ، یه تصمیم گیری هایی برات سخت میشه...یه احساسات خوب یا بدی رو درونت زنده میکنن که تا مدت ها اثرش برات می مونه و وقتی یکی باهات درباره زندگی قبلی حرف میزنه در باورت نمیگنجه که تو چقدر عوض شدی ، چقدر یاد گرفتی ، چقدر برات بعضی مسایل سخت شده...یه وقتی میشه که وقتی یکی برمیگرده و ازت درباره مساله ای سوال میکنه که شاید تا الان باید برات حل شده بود و تصمیمت رو دربارش گرفته بودی فقط لبخند میزنی میگی بعد از اون اتفاق خیلی چیزا یاد گرفتم و این بار نمیذارم احساسات و بی منطقی زندگیم رو خراب کنه...آدم تو زندگیش درس هایی رو یاد میگیره از آدما ، از اتفاقات که تو هیچ دفتر و کتابی نوشته نشدن...ولی تو همین روند هم هست که بزرگ میشه و تبدیل به یه آدم پخته میشه... دارم این پختگی رو حس میکنم ....دست و پنجه نرم کردن توی سختی ها و مشکلات ...استرس و حرص خوردن برای کارهایی که شاید یک روز هم فکرش رو نمیکردم ...زندگی صفحشو برام عوض کرده ...هی برمیگردم صفحه قبل رو نگاه میکنم و صفحه جدید هم یه دید میزنم ...باید خودم تصمیم بگیرم ...خودمم که بعدش باید جواب پس بدم ...خودم مسولش هستم که بعدش اگه گذشته رو مرور کردم لبخند روی لبام خشک نشه ...العان که اینجا واستادم توی این مرحله از زندگی ،...انگار ست دوم بازی شروع شده ....همه چی عوض شده .... من رو هم عوض کردن . شدم ادم خود اتفاق ها ...از فکر و استرس و خیال هام و کابوس های شبانم که بگذریم ..از دلشوره های مدام ...امروز حس کردم که باید لم بدم روی شونه کسی ... وقتی که حواسم نیست، کسی پشت سرم نیست به کار خودم ادامه میدم اما وقتی که متوجه بشم این منم و تنها یه جاده پیش رو میترسم، و پامو عقب تر میزارم ...عین ی بچه که تازه راه رفتن یاد گرفته ....بعضی وقتا حس میکنم که دارم بازی temple run میکنم با زندگی ...با سرعت به سمت جلو میدوام بدونه اینکه  از دور دوراهی ها رو ببینم.... و وقتی که میرسم مجبورم در کوتاهترین زمان بپیچم و توی راهم حواسم به اطراف باشه بدونه اینکه صدمه ای ببینم و پام گیر بکنه و بخوام طعمه ی این روزگار بشم ....

یه کمک میخوام واسه این جاده ...این جاده خیلی طولانیه واسه منه تنها ...خستم ...خیلی خسته ....

تا کی ؟

راستش خیلی ناراحتم . خیلی زیاد . از این ادمها که اینقدر مغرور و حق به جانب به همه چی نگاه میکنند . گاهی وقتا فکر میکنم میبینم ما که خیر سرمون قشر تحصیلکره جامعیه ایم ! و قراره بعدا یه مادر بشیم یکی رو درس بدیم چطوریه که اول صبحی به سلام کردن رو از هم دریغ میکنیم . به جواب ساده رو . چرا وقتی که اعصابمون خورده به خودمون اجازه میدیم که هر رفتاری با طرف مقابل نشون بدیم و اسمشو بزاریم که طرفمون باید درکمون کنه !

چرا وقتی از کلاس میایم تا قبل از اینکه از در اتاق پا بزاریم تو صدای بگو بخند از راه پله ها میاد اما کل اخم و تَخممون واسه هم اتاقیاس . این دختره بدجوری رفته رو اعصابم و تقریبا این اتاق داره غیر قابل تحمل میشه واسم .

فکر نمیکنم با یه سلام چیزی از ادم کم بشه و چیزی به من اضافه . فکر نمیکنم وقتی که  از طرف حالشو میپرسی جواب فقط یه سر تکون باشه . اینو قبول دارم که ممکنه هزار اتفاق بیرون برای ادم بیوفته و ما نباید توقع داشته باشیم . اما اینجا یه جاییه که همه داریم باهم زندگی میکنیم و کوچیکترین رفتار ما میتونه حال طرف رو خوب یا بد کنه !

نمیدونم چجوری میشه که منافع شخصی خودمون همیشه بیشتر و بهتر برامون اهمیت داره و اصلا فکر نمیکنیم طرف مقابل بدبختمون با منافع ما اذیت میشه نمیشه ؟

با این سرعت داریم به کجا میریم و چی میخوایم از زندگی نمیدونم . این ادما همیشه برنده بودندو ادمایی امثال من که همیشه حواسشون بوده که کسی از دستشون ناراحت نشه . به فکر طرف مقابل بوده . همیشه به حق و منطقی فکر کره . حتی گاهی از حق خودشم گذشته و به رو نیاورده . لطف کرده بی منت . و حتی توقع جبران نداشته ، هیچ وقت دیده نشدند و لطف و محبتشون وظیفه شمرده میشه .

خستم از این ادما . باورتون نمیشه حتی الان تپش قلب هم دارم از این همه فشار و متاسفانه من ادمی نیستم بی اهمیت باشم و بی توجه ...

از سری تهدیداتم

وقت هایی هم هست  که میزنم تو جاده خاکی و به ترک دیوار و ستون میخندم ،و با هر چیزی  و هر کسی شوخی میکنم و شاد و شنگول هستم، به طوری که هم اتاقی عزیزم از دست من از شدت خنده حال تهوع گرفت ،

و با چشم های گرد شده هم اتاقی ها و هم سوییتی هام مواجه میشم یه جمله بهشون میگم که :

هم اتاقی های قبلیم الان تیمارستان بستری شدند ، وسایل و خوراکی هاتون بزارید و جونتون رو بردارید و از اینجا برید


و فرار حضار

از جزیئات یک روز معمولی

یک روزهای هم در خوابگاه هست که از سر صبح صدای تلق تولوق قابلمه و شست و شوی ظرف ها می آید ، آن موقع باید پتو را بکشی روی سرت و چشم هایت را بهم فشار دهی و فکر کنی که العان میخوابی العان خوابت میبرد ،

در این روزها که دختران عزیز هنرمند ، نیت میکنند با عزیزشان ناهار بیرون بروند ، از 8 صبح بساط پخت و پز ناهار را شروع میکنند و سعی میکنند نشان دهند که از هرانگشتشان هنر میبارد .

یعنی دلم میخواهد گاهی غذاهایی که برای عزیزشان را میپزند را با غذهایی که برای خودشان درست ممیکنند را ببینید . تفاوت کاملا ملموس و هویداست !

بهترین ظرف ها . بهترین سالاد . بهترین مرغ و دسر کنارش . حواسشان هست مرغشان بو ندهد . پیازشان ننسوزد. سیب زمینی کنارش برشته سرخ شود . گوجه های روی سالاد را گل رز درست میکنند و برنجشان به نحو بلند ی ،قد میکشد .

اما روزهای عادی ، تا یک متری اشپزخانه نمیشود رفت . موقع سرو غذا ،سالاد و مرغ و برنج را توی یک قابلمه میریزند و به وضع اسفناک(؟!)که  ادم یک جوریش میشود .

العان که له له خواب هستم اقا جان .و دارم به ناهار دوستان در کنار پل خو ا جـ ـو به همره عزیزشان فکر میکنم و زیر لب یک چیزهایی میگویم