یادداشت های دختر کوچیکه خانواده
یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

یادداشت های دختر کوچیکه خانواده


دنیا کوچکتر از آن است

که گم شده ای را در آن یافته باشی

هیچ کس اینجا گم نمی شود

آدمها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند
و ناپدید می شوند
یکی در مه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بی رحم ترینشان در برف
آنچه به جا می ماند
رد پایی است
و خاطره ای که هر از گاه
پس می زند مثل نسیم سحر
پرده های اتاقت را ...


          عباس صفاری | کبریت خیس


آدم های بد دورو برم

دیروز میخواستم که بیام و بنویسم که چقدر خسته ام .اما نشد شاید اینقدر خسته بودم که ترجیح دادم سکوت کنم ،کل روز فکرم رو درگیر میکنه ...حتی امروز که از خواب پاشدم ،دستم توی موهای ژولیدم بود و داشتم سرمو میخاروندم مامان اومد توی اتاق و داشت حرف میزدو پرده هارو میزد کنار ...سرم رو محکم تر میخاروندم...عصبانی تر شدم ...ادمها یک جوری شدن ،شاید من هم شدم نمیدونم اما هیچ وقت دلم نمیخواد که یادم بره گذشته رو ...گذشته ای که همیشه دنبال ادم هست ،

حتی نزدیک ترین ها یک جوری رفتار میکنند که انگار ما با هم توی این خونه بزرگ نشدیم از زیر و بم این زندگی خبر نداریم...حرص میخورم چند باری به س هشدار دادم که کمی اگاهانه تر فکر کنه حرف بزنه حرف هایی که میزنه دلها رو مشکونه اصلا این تلفن خیلی چیز مزخرفیست هر روز همه تلفن به دست امار به هم میدهند و بدون فکر همدیگر رو ناراحت میکنند ،دیروز هم همینطور از خواب بیدار شدم نمیدونم چه حسی پیدا میکنید که وقتی شما بیخبرید و بدون اجازه ی خودتون براتون تصمیم میگیرن ....اصلا از این به بعد شبها تلفن رو از برق میکشم که صبح ها با ارامش از خواب ییدار بشم ،این همه خوابه اروم و رویاهای شیرین حیف است که با یک تلفن هدر شود اصلا همین تلفن ها کار رو سخت کردند روابط رو سخت کردند ....کاش که یادمون نره واقعا چی بودیم و حالا به کجا رسیدیم چون اگه خودمون یادمون بره صد در صد بقیه یادشون نمیره ....ناراحتم از خودتم حتی ، که چرا اصلا باید غصه روابط و بقیه رو بخورم چرا همش من سعی دارم همه چی رو خوب کنم و یاداوری که شاید بعدا حصرت این روزها رو بخوریم اما بقیه توجه نکنن اصلا من چرا هی دارم به بزرگتر از خودم درس میدم ؟؟مگه همش وظیفه ی منه ...؟

ادمهای دورو برم خسته ام این همه دورویی از اینکه تکلیفتون با خودتون و روابطو مرز و حد خودتون معلوم نیست ،شمایی که با حساب روی وسیله ی شخصیه من بچتو مینویسی کلاس و تویی که یادت میره تو از همین خونواده رفتی ....

آشپزی که آشپز نباشد آشپز نیست

قبلا ها خیلی دست پختم خوب بود، منظورم دوران دانشجویی و خوابگاه اینا بود.گاهی وقتا فکر میکنم من چه غذاهایی که درست نمیکردم ،مجبورم نبودم ها ،اما اینقدر وقت میزاشتم و چیزای مختلف درست میکردم ،یعنی من شاید تو کل دوران دانشجویی سر جمع 4 5 بار بشتر تخم مرغ نخوردم حتی غذای تکراری هم نخوردم،شکموییم باعث میشد که اینقدر همت کنم ....اصلا گاهی غذاهایی دور هم درست میکردیم و میخوردیم که تو خونه مامانم شاید  ماهی یکبار همت کنه درست کنه ...اما در این یک سالی که برگشتم خونه باید یاداوری کنم سر جمع ده بارم ظرف نشستم و دست پختم کاملا برگشته...دیشب کوکو سبزی درست کردم با چه اشتیاقی اما اینقدر شورش کرده بودم که نمیشد حتی چشیدش!! ، امروز هم واسه افطاری بیف درست کردم که اونم باز شور شد و بعدا مامانم بهم یاداوری کرد که مرغش کاملا پخته نبوده ،و مثل دفعه های قبل نبوده ...حتی چند وقت پیش هم که میخواستیم بریم پیکنیک مسولیت ناهار با من بود که الویه ای درست کردم بسی شور...همه چیه غذا خوب میشه ها اما نمیدونم چرا دستم توی نمک زیادهو بهتره از تعداد دفعاتی که غذا رو سوزوندم و مامان اومده تو خونه و با دود سیاه مواجه شده نگم ...برنجای شفته شده که و و و اما خیلی امروز ناراحت شدم همیشه از دست پختم تعریف میکردن اما این چند وقته خیلی بد شده احساس میکنم اعتماد به نفسمو تو غذا درست کردن از دست دادم 

آدم های خوبه دورو برم

روزای پنجشبه داداش اینا با فسقلشون میان اینجا جدیدا،نمیدونم چیشده قبلنا به زور میومدن اینجا و سره یک ساعت میرفتن...العان دیگه برنامه عوض شده و هر پنجشنبه فیلم میارن میبینیم و حرف میزنیم و تا سحر بیداریم و سحری میخوریم و میخوابیم...دیشب فیلم زندگی با چشمان بسته رو دیدیم ...خوب بود ...خیلی منو گرفته تو خودش...یه رابطه خواهر برادری فوقوالعاده...نمیفهمم چرا برای اینکه بی گناهی پرستو ثابت شه باید برادرش می مرد برادی که حتی تحمل دوریش رو هم نداشت...غمناک بود کلا ...اما یاد داداش خودمم ...کلا داداش خیلی خوبه ...چند شب پیش که دوتایی بیرون بودیم و داشتیم از از احیا برمیگشتیم یک جوری دستشو محکم انداخته بود دور گردنم یا گاهی هی جاشو عوض میکرد و شونه هامو محکم گرفته بود و راه میرفتیم ....یه حس امنیت یه حس دوست داشتن نگار عجیب...اصلا انگار اینجوری که داداشی مواظبمه بابام مواظبم نیست ...تاحالا شونه هامو نگرفته و باهم راه بریم ...اصلا تاحالا با هم راه نرفتیم ....

دلم به بودنش و مردونگیش پشتم خیلی خوشه ... یادمه چند وقت پیش که خیلی حالم بد بود زنگ زدم و دوتایی رفتیم بیرون که یهو دیدیم وسط جاده دلیجانیم !!!! انقدر که حرف زدو رانندگی کردو کرد ...

خدیا مواظبش باش همیشه ...دوست ندارم حتی به این فکر کنم که روزی نباشه یا یه روز این رابطمون بهم بخوره...ما عاشق اون صدای ارومشم که وقتی کاری میکنم یا  دوتایی برای زنداداشی تولد گرفتیم اروم در گوشم گفت ،خواهر یعنی عشق ...اصلا تو خونه ای که دختر نباشه اون خونه ،خونه نیست...

عزیز من این خونه همیشه خونست همیشه با محبتای منو تو خونست ...من دلم میخواد که اینو قول بدم ....

اما میدونی خدا گاهی بعضی وقتا دلم میخاد جای اینکه وقتی دلم مییگیره و سوار ماشین داداشی میشم سوار ماشین یکی دیگه بشم...یا یکی دیگه باید باشه که ارومم کنه ...جای خالی یکی خیلی حس میشه ...اما من میدونم که تو به وقتش همه چیرو جفت و جور میکنی ...

العانم که فسقلو همه خوابن و من از شدت گرما پناه اوردم اینجا و با خوندن روزای خوش دوستام خیلی انرژی میگیریم گاهیم یه کوچولو حسودیم میشه ، به این دوستی به این یک رنگیذاخه من هیچ وقت توی زندگی یه دوست نداشتم که بخوام روش حساب کنم بخوام تکیه کنم ....خوش به حال دوستایی که میرم میخونمشون و ردپاشونو همه جا میبینیم ...انقدر این اینترنت و این فضا قوی شده و شده جزو زندگی برای بعضی ها ،برای هم  دعا میکنند ...کمک میکنند ..با هم میخندند ..و حتی برای هم ناراحت هم میشند و این ها برای من خیلی قابل احترامند ادمهایی که هر فرصتی محبت و انرژیشونو از کسی حتی توی این فضا پشت این کلمه ها و حروف دریغ نمیکنن....


+یه ذره قاطی پاتی شد

روز مرگی ها

بعضی روزها....انسان فقط خسته‌ست.نه تنهاسـت...نه غمـــگین...و نه عاشـق...فقط خسته‌ست...قبلان ها روز مرگی شدن خودم رو از تعداد دفعاتی که در یخچالو باز میکردم تخمین میزنم اما حالا به خاطر ماه رمضون با اینجا ...ترک کرده بودم خوندن مداوم بلاگ های بچه هارو...اما العان روزم با اینجا اغاز میشه و شب هم با اطمینان خاطر اینکه کسی دیگه هیچ اتفاقی واسش نیفتاده میخوابم...روزمرگیمو از رفرش های توی صفحه هام حساب میکنم...اون چیزی که باید باشه و روزمرگی رو از زندگی من بگیره نیست...فقط چشمم به آینده ست...حتی اگه خوب نباشه تکلیف منو میتونه مشخص کنه ...امروز یک دوستی اس ام اس خوبی فرستاد که "صبورانه در انتظار زمان بمان،هر چیز در زمان خودش رخ میدهد بغبان حتی اگر باغش را غرق آب کند زورد تر ار فصل خود میوه نمی دهد"...واقعا هم همینطوره و جز صبر کار نمیتونم انجام بدم...کاش میشد به زمان بگم من جـ ــیش دارم زود باش ...!!