یادداشت های دختر کوچیکه خانواده
یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

اندر احوالات دوران دانشجویی

با خوندن این خبر یک حس خوبی بهم دست داد ...دوست دارم که باور کنم دروغ نیست و دستی توش برده نشده ...خیلی خوشحالم که این عکسها گرفته شد و دیده شد . ...

یاد دوران دانشجویی خودم افتادم . اصفهان که بودیم توریست زیاد میدیدیم یک دفعه که اطراف پل خواجو من و دوستام دور هم نشسته بودیم یک اقای ژاپنی با لیدرشون سمتمون اومدن و خواست که از ما عکس بندازه و ما هم با کلی ذوقو اینا قبول کردیم ، حس مدلینگ اصلا بهمون دست داده بود !!! یک چندتایی ازمون عکس گرفتند و رفتن ...به نظر من کشوری که توش توریست نباشه هیچ وقت پیشرفت نمیکنه نه دیده میشه و  نه خودمون چیزی میبینیم . . .

یک خاطره جالب دیگه هم هست که هروقت یادم میوفته خندم میگیره و خجالت میکشم ، توی میدان نقش جهان اصفهان با بچه ها از روزهای دانشجوییمون لذت میبردیم، که یک خانوم و اقای فرانسوی به طرفمون اومدن و یه کتاب دستشون بود که تصویر رستوران سنتی بود و دنبال رستوران میگشتند، زهرا خیلی خوب انگیلش خرف میزدو ازشون خواست که دنبال ما بیان . من و دوستانم 5فری میشدیم که داشتیم خانوم و اقا رو  تا رستوران همراهی کردیم ،ازمون خواستن که مهمون اونا باشیم و در کنارشون ناهار بخوریم... فکر کنید چقدر موهبت الهی نصیب ادم میشه اون لحظه !!! دانشجو باشی گشنه باشی توی یک رستوران خوب دعوت بشی !! مگه میشه ادم نه بگه رفتیم داخب رستوران و از ما خواستن که برای اونها و خودمون غذا سفارش بدیم .. کوفته تبریزی ،دلمه، برنج ،بریونی همه چی ، فکر جیب بنده خدا نبودیم جز شکم ، غذارو که اوردن ما یک نفس شروع کردیم به خوردن که یک لحظه دیدم خانوم توریست( که العان اسمش یادم نیست )داره فقط سالاد میخوره و وقتی بهش گفتیم بخوره و خوشمزست در حد یک قاشق به زور .... خیلی با تعجب مارو نگاه میکردن  و مخندیدند هی هم میگفتن یو هانگری !!اصلا یع وضعی... ما که دل  یه سیر غذا خوردیم ولی خودشون هیچی نخوردند برای همین هست که انقدر خوش هیکلو خوش قدو بالان دیگه ...فکر کنین ما ایرانی ها یک درصد مث اونا باشیم .

پول غذارو هم حساب کردند و یک چندتا عکس هم گرفتیمو رفتند....

یادش بخیر ... مهمان نوازی کردیم حسابی !!!!


خوندن این خبر باعث شد یاد خودم بیفتم و لذت ببرم از اینکه کسی بیاد و اینجارو دوست داشته باشه در حالی خود مارو خسته کرده اینجا و دنبال فرصت هسیتم واسه فرار ......

شماره 4

توی وبلاگ قبلی، خیلی چیزها در عین اینکه میتونست خوشایند باشند برایم ،گاهی اذیت میکردند . من خودم نبودم یا مجبور میشدم که خودم نباشم. نمیدونم هرچی بود منو خیلی دور کرده بود ، به ارشیوش که نگاه میکنم جوریه که انگار در بلاگستان بزرگ شدم یه دوره ی خاصی رو اونجا گذروندم ،اما به هر حال ننوشتن بیشتر اذیم میکرد که اومدم اینجا ... دلم میخواد اینجا خودم باشه و به این فکر نکنم العان اینی که مینویسم فلانی باهاش میخنده یا فلانی بدش میاد ... من خودم رو فراموش کرده بودم و حالا دلم برای خودم تنگ شده ....

پروژه کاری دستمه که فردا باید تحویلش بدم و انجام ندادن ، راسش دیگه خیلی میل و رغبتی به این کارها و پروژه ها ندارم. اصلا دانشگاه رفتم درس خواندم اعتراض نمره زدم مدرک گرفتم که بشینم سر این پروژه ها ؟

پروژه هایی که خیلی با کار و روحیم سازگار نیستند...اما به قول داداشم یه پیچ تندیه که باید به سلامت ازش عبور کنم تا به جاده ی صاف برسم ، صبر ...صبر... فعلا که سکوت کردم و دارم تحمل میکنم فقط واسه تثبیت جایگاه ...


خدایا میشه امشب نگام کنی ؟

فانتزی

خیلی دوست دارم منم مثل این ادمایی که تلوزیون هی میاره و نشون میده که خواستن و موفق شدن با همه ی کمو کاستی هاشون که البته ما میگیم کمو کاستی ،باشم.احساس میکنم جنس زندگی برای این این ادمها خیلی فرق داره ، شکست و غمو غصه توش معنی نداره ...خیلی خوبه که ادم یاد بگیره خوب زندگی کنه و من چقدر دلم میخواد که اینطوری باشم ،

واقعا چطوری می تونن؟اینکه میگن اونا خواستن مگه میشه کسی نخواد خوب باشه و خوب زندگی کنه، من که همش میخوام اما نمیشه چرا ؟!!

مهمونی دیشب خوب بود با اینکه اصلا دلم نمیخواست برم ، هر دفعه که رفتیم یجوری حالمونو گرفته شده، اما ایندفعه خووب بود بر عکس دفهات قبل،دیشب  تو مهمونی داشتم به این فکر میکردم چیمشد که همیشه خوب بودو خوب مهمون داری میکرد؟غیر از این بود که همجا از خوبی هاش میگفتن

کاش که ادما یاد بگیرن خوبی کنن باهم خوب باشن . اصلا این که میگن تا بدی نباشه خوبی به چشم نمیاد واسم معنا نداره ،مثلا ادم میره تو یک مغازه کفش فروشی که همش قشنگه ، دوست داره همشو داشته باشه اما بازم از بین اون همه کفش قشنگ بهترینشو انتخاب میکنه . بهترین خوبی ....



شماره 2

نمیدونم چرا انقدر دنبال بهونه میگردم و نمیشینم درس بخونم ... منی که میدونم اگه قبول نشم چقدر ضربه میخورم

اصلا به این که فکر میکنم بخواد همه ی این 7 8 ماه دوباره تکرار بشه دیونم میکنه یعنی خیلی عجله دارم واسه رسیدن به اینده با اینکه میدونم باید یه سری مسیرا طی بشه

نمیدونم گیجه گیجم

چند  روز مونده تا کنکور ...ممم اصلا دوست ندارم بشمرم دقیق اما 20 روزی باید بشه

کاش یه تکونی بخورم

خستم

شماره 1

خب به نظر من ادم ها تو برهه (؟) خاصی از زمان وبلاگ مینویسند یا اصللا دوست دارند که بنویسند، مثلا العان من بعد 5 6 سالی که مینوشتم العان یهو دلم خواست که بنویسم . . .

خب سلام دختر کوچیک خانواده ......

وبلاگ قبلیم