ابتدا ابلیمو را در بزرگترین قابلمه موجود ریخته ، هم میزنیم ،شکر را اضافه میکنیم ، هی هم میزنیم ، با دوست خودت میخندیم ، هم میزنیم ، راجع به هم اتاقیه غیبت میکنیم ، هم میزنیم ، بعد اب را کم کم اضافه میکنیم ، اهنگ گوش میدهیم ، هم میزنیم ، جوری به کف قابلمه قاشق را میکشیم که تفلونش کنده شود ، بلند بلند میخندیم ، هم میزنیم ، میچشیم تقریبا شکر ها حل شده ، حالا شما چه راهی را پیشنهاد میکنید برای اینکه شربت را از قابلمه به درون بطری انتقال بدهیم؟!ما روش نوین و راحتی را در پیش گرفتیم ، سر مقواهای خود میروید ، محکم ترین مقوا را برداشته ، (در همین حین هم میزنید -میتوانید از دوستتان کمک هم بگیرید) به صورت قیف دراورده ، داخل بطری میکنیم ، بلند بلند میخندیم ، دوستتان باید مقوا را سفت نگه داشته که تا نشود ، شربت را از دورن قابلمه به درون بطری انتقال میدهیم . در اخر هم بطری را دو سه تکان مشتی میدهیم ، تا خوب قاطی پاتی شود ،
مقوا را میگذارید پشت پنجره که خشک شود برای مصارف بعدی . شربت ما اماده است . نوش جان .
ارشیو ایمیلم رو زیر رو میکردم ،
یهو چشمم افتاد به یه ایمیل که یه عکسی بود واسم فرستاده بود از صفحه گوشیش . اسمم رو منزل سیو کرده بود.اونروز اینقدر خندیدیم به انتخاب این اسم ، همشم ذوق داشتم جاهایی که ممکنه همه ببینن بهش زنگ بزنم که این اسم روی گوشیش بیوفته و بعدشم حرصش دربیاد و هرهر بخندیم .
از بدی های دوری از خانواده دور بودن از همین روزای مهمه ...چیزی که من دلم میخواست از دیشب مامان رو محکم بغل کنم و ببوسمش ولی همش تلفنی اسمسی...دیروز مامانم میگفت رفتی مشهد از امام رضا چیزای بزرگ بخواه . بهش گفتم چیزی بزرگ تر سلامتی و طول عمر تو؟....
روز همتون مبارک ...همه مامانا ...همه خانوما ...همه ی شمایی که اینجا رو میخونید حتی یواشکی!
پ.ن: رفیقم توی این روز دلت اروم ....خیلی سخته اما میدونم که تو از پسش بر میای...