یادداشت های دختر کوچیکه خانواده
یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

یکی از فواید روزانه نویسی میدونین الان برای من چی بوده؟ میخوام کلاس فردا صبحم رو نرم که بیشتر به کارهام برسم چون فردا ظهر حرکت میکنیم ، بعد نشستم دو دوتا چارتا میکنم ببینم چندتا غیبت کردم . میبینم یادم نمیاد که قبل عید اصلا خونه رفتم یا نه ، مریض شدم یا نه ، بعد الان اومدم دارم دونه دونه پستهام رو میخونم ببینم رفتم دانشگاه یا نه !! وضعتیم خیلی خراب شده دیگه !

همین ، فردا با قطار میریم  . دوست دارم که به خیلی خوش بگذره و این سفر رو خیلی احتیاج دارم ...خداحافظ رفقا...

ریز لحظات (2)

داریم چمدونای مشهمد مون رو میبندیم ،داریم برای بعد امتحانا برنامه سفر شمال میچینیم . قراره که کسی نفهمه میریم شمال و من داشتم بلند بلند میگفتم که چطوری بریم و با کیا بریم و کجا بمونیم.

پنجره بازه ، ستاره از طبقه سوم داد میزنه ، مام پایه ایم کی میخواید برید؟!




گزارشانه

این چند روز زیاد درگیر بودم...مامان اینجا بود و باید هرکاری میکردم که بهش خوش بگذره ...امروز رفتش، اینقدر خسته شدم از این ترم ، اینقدر جسمم روحم خسته شده از اینجا از این شهر که کمتر پیش میاد که حتی از اینجا متنفر بشم .از 7 صبح که پامیشم تا شب یک سره سر پام ، هفته هام دیگه ته نداره و جمعه ها هم میرم سر کلاس . جمعه بچه ها و هم اتاقیه نمایشگاه عکس گذاشته بودن و افتاتحیش بود و من هرکاری کردم نشد خودم رو برسونم و هنوز هم فکر نکنم وقت کنم برم . نمایشگاه کتاب هم قرار بود با بچه ها بریم که اونم باز فرصت نمیکنم . و کلا ترکیدم رسما .

خیلی خسته شدم . یعنی این خیلی رو به معنای واقعی کلمش بخونین...

فقط دلم به این سفر مشهدمون خوشه که برم بگیرم بخوابم فقطططططط ..

حس خوب (2)

یعنی با مامانت توی چهار باغ راه بری و اب طالبی بخوری و مست بشی از این هوا از این فصل از این سبزی ....

چیشد که اینجوری شد ؟!

صبح که از خواب پاشدم ترجیح دادم امروز رو دانشگاه نرم و استراحت کنم . پتو رو دور خودم پیچیدم ، گوشی رو از زیر بالشم دراوردم ساعت رو نگاه کردم و سایلنت کردم و خوابیدم. ساعت 10.30 بود که چشمم رو باز کردم گوشی رو دراوردم ساعت رو نگاه کردم ...احساس کردم خیلی کم خابیدم و فکر میکردم که ساعت حدودای 8 ایناس که دیدم 10 شده. با صدای خوابالو چشمای بسته شماره خونه رو گرفتم ، مامان جواب داد ، خواستم بپرسم که کی حرکت میکنه و کی میرسه که برم دنبالش ... دعوام کرد که چرا دانشگاه نرفتم توضیح دادم که نمیدونه چه فشاری رومه این روزها این همه واحد ، این همه کار و پروژه . اصلا نمیرسم استراحت کنم  همش در حال دویدنم و خبری دیگه از بیرون رفتن و پیاده روی هام دیگه نیست و  کلا در مجموع دورز قبل تنها من 3 ساعت خوابیده بودم...بعد از قانع کردن مامان از تخت اومدم پایین ، کسی توی اتاق نبود . چراغ  رو روشن کردم . در اتاق رو باز کردم که برم بیرون . همچنان که چشمم بسته بود و یه دستم لای موهای و سرم رو میخاروندم . چشمم افتاد به شادی . بی اختیار سلام کردم و جواب داد. شوکه شدم از دیدنش اینجا . فهمیدم دفاع داره و اومده .

رفتم دستشویی . اب یخ زدم به صورتم و توی اینه نگاه کردم. یکی از بهترین خاطرات من از این دوران ، مربوط میشه با  دوستیم با شادی. یعنی اون دو ترمی که ما باهم بودیم به طرز فجیعی به ما خوش گذشت.شیطنت . خنده . بیرون . سفر. گردش. خنده های شبانه . همه چی. یکی از بی نظیر ترین ترم هام با همین دختر بوده ،

بی اختیار دو بار سه بار چهار بار صورتم رو شستم . هردفه اب رو میپاشیدم روی صورتم همه خاطراتم رو مرور میکردم. شاید هم داشتم طول میدادم که بره و وقتی که میام بیرون نبینمش ،شادی خواهر نداشت ،قرار بود من بشم خاله بچش و کلی باهم جیک تو جیک باشیم . حالا به زور یه سلام کردم اونم از سر ناچاری و شوکه شدنم ! دست کشیدم روی صورتم و موهام رو مرتب کردم . نفس عمیق کشیدم و اومدم بیرون . دیدم هنوز داره اماده میشه و نرفته . نگاهش نکردم و اومدم توی اتاق. دراز کشیدم روی تخت . دوباره به مامان زنگ زدم و شروع کردم به الکی حرف زدن که وقت بگذره و این پاشه بره و مجبور نباشم الکی بشینم نگاهش کنم بدون هیچ حرفی ،

دو سه باری اومد توی اتاق . زیر چشمی نگاهش کردم . از وقتی ازدواج کرده چاق شده بود . کلیم به تیریپش اضافه شده بود ، از اتاق رفت بیرون .. تلفن رو قطع کردم . نفس عمیق کشیدم . زل زدم به سقف و یاده خاطراتم افتادم  دو ترم پیش بود که با عمو اشنا شد . عمو از پسرای معماریمون بود و ترم اخر . حدود .6  7ماه باهم بودن و بعدش هم ازدواج کردند. روزهایی یادم افتاد که هروقت با شادی میرفتیم پیش عمو (من صداش میکردم عمو !) بهمون دوتا گردو میداد. برای من بستنی میخرید . باهم سه تایی میرفتیم 33 پل کنار اب و ساعت ها با هم حرف میزدیم ...قرار نبود جریان اینجوری بشه . تقصیرخود  شادی بود خودش باعث شد .مطمنم که اونم این همه عکس و فیلم و خاطراه هامون رو مرور میکنه . یادش میفته ...عین من .ولی واسم جالبه ما برای اینکه با هم باشیم چقدر ادمای اطراف و بچه ها رو از خودمون رنجوندیم و شادی وقتی که به خواستش رسید همه چی تموم شد و کات شد . ادما همینن تا وقتی منافع خودشون در میون باشه تا وقتی که چیزی بهشون برسه باهات خوبن بعدش دیگه اصلا نمیشناسنت . شادیم همینجوری شد. وقتی که ازدواج کرد به من نگفت . اون روزی که با هم دعوا کردیم بهش گفتم تو بهترین خبر زندگیت رو از بهترین دوستت دریغ کردی...

میدونین این روزها میگذره و البته هم گذشته عین اب خوردن ... فقط من بیشتر به این نتیجه میرسم که من خیلی در مورد "دوست و دوستی ها " ارمانی فکر میکردم . و این بزرگترین اشتباه منه .