یکی از فواید روزانه نویسی میدونین الان برای من چی بوده؟ میخوام کلاس فردا صبحم رو نرم که بیشتر به کارهام برسم چون فردا ظهر حرکت میکنیم ، بعد نشستم دو دوتا چارتا میکنم ببینم چندتا غیبت کردم . میبینم یادم نمیاد که قبل عید اصلا خونه رفتم یا نه ، مریض شدم یا نه ، بعد الان اومدم دارم دونه دونه پستهام رو میخونم ببینم رفتم دانشگاه یا نه !! وضعتیم خیلی خراب شده دیگه !
همین ، فردا با قطار میریم . دوست دارم که به خیلی خوش بگذره و این سفر رو خیلی احتیاج دارم ...خداحافظ رفقا...
داریم چمدونای مشهمد مون رو میبندیم ،داریم برای بعد امتحانا برنامه سفر شمال میچینیم . قراره که کسی نفهمه میریم شمال و من داشتم بلند بلند میگفتم که چطوری بریم و با کیا بریم و کجا بمونیم.
پنجره بازه ، ستاره از طبقه سوم داد میزنه ، مام پایه ایم کی میخواید برید؟!
این چند روز زیاد درگیر بودم...مامان اینجا بود و باید هرکاری میکردم که بهش خوش بگذره ...امروز رفتش، اینقدر خسته شدم از این ترم ، اینقدر جسمم روحم خسته شده از اینجا از این شهر که کمتر پیش میاد که حتی از اینجا متنفر بشم .از 7 صبح که پامیشم تا شب یک سره سر پام ، هفته هام دیگه ته نداره و جمعه ها هم میرم سر کلاس . جمعه بچه ها و هم اتاقیه نمایشگاه عکس گذاشته بودن و افتاتحیش بود و من هرکاری کردم نشد خودم رو برسونم و هنوز هم فکر نکنم وقت کنم برم . نمایشگاه کتاب هم قرار بود با بچه ها بریم که اونم باز فرصت نمیکنم . و کلا ترکیدم رسما .
خیلی خسته شدم . یعنی این خیلی رو به معنای واقعی کلمش بخونین...
فقط دلم به این سفر مشهدمون خوشه که برم بگیرم بخوابم فقطططططط ..
یعنی با مامانت توی چهار باغ راه بری و اب طالبی بخوری و مست بشی از این هوا از این فصل از این سبزی ....
صبح که از خواب پاشدم ترجیح دادم امروز رو دانشگاه نرم و استراحت کنم . پتو رو دور خودم پیچیدم ، گوشی رو از زیر بالشم دراوردم ساعت رو نگاه کردم و سایلنت کردم و خوابیدم. ساعت 10.30 بود که چشمم رو باز کردم گوشی رو دراوردم ساعت رو نگاه کردم ...احساس کردم خیلی کم خابیدم و فکر میکردم که ساعت حدودای 8 ایناس که دیدم 10 شده. با صدای خوابالو چشمای بسته شماره خونه رو گرفتم ، مامان جواب داد ، خواستم بپرسم که کی حرکت میکنه و کی میرسه که برم دنبالش ... دعوام کرد که چرا دانشگاه نرفتم توضیح دادم که نمیدونه چه فشاری رومه این روزها این همه واحد ، این همه کار و پروژه . اصلا نمیرسم استراحت کنم همش در حال دویدنم و خبری دیگه از بیرون رفتن و پیاده روی هام دیگه نیست و کلا در مجموع دورز قبل تنها من 3 ساعت خوابیده بودم...بعد از قانع کردن مامان از تخت اومدم پایین ، کسی توی اتاق نبود . چراغ رو روشن کردم . در اتاق رو باز کردم که برم بیرون . همچنان که چشمم بسته بود و یه دستم لای موهای و سرم رو میخاروندم . چشمم افتاد به شادی . بی اختیار سلام کردم و جواب داد. شوکه شدم از دیدنش اینجا . فهمیدم دفاع داره و اومده .
رفتم دستشویی . اب یخ زدم به صورتم و توی اینه نگاه کردم. یکی از بهترین خاطرات من از این دوران ، مربوط میشه با دوستیم با شادی. یعنی اون دو ترمی که ما باهم بودیم به طرز فجیعی به ما خوش گذشت.شیطنت . خنده . بیرون . سفر. گردش. خنده های شبانه . همه چی. یکی از بی نظیر ترین ترم هام با همین دختر بوده ،
بی اختیار دو بار سه بار چهار بار صورتم رو شستم . هردفه اب رو میپاشیدم روی صورتم همه خاطراتم رو مرور میکردم. شاید هم داشتم طول میدادم که بره و وقتی که میام بیرون نبینمش ،شادی خواهر نداشت ،قرار بود من بشم خاله بچش و کلی باهم جیک تو جیک باشیم . حالا به زور یه سلام کردم اونم از سر ناچاری و شوکه شدنم ! دست کشیدم روی صورتم و موهام رو مرتب کردم . نفس عمیق کشیدم و اومدم بیرون . دیدم هنوز داره اماده میشه و نرفته . نگاهش نکردم و اومدم توی اتاق. دراز کشیدم روی تخت . دوباره به مامان زنگ زدم و شروع کردم به الکی حرف زدن که وقت بگذره و این پاشه بره و مجبور نباشم الکی بشینم نگاهش کنم بدون هیچ حرفی ،
دو سه باری اومد توی اتاق . زیر چشمی نگاهش کردم . از وقتی ازدواج کرده چاق شده بود . کلیم به تیریپش اضافه شده بود ، از اتاق رفت بیرون .. تلفن رو قطع کردم . نفس عمیق کشیدم . زل زدم به سقف و یاده خاطراتم افتادم دو ترم پیش بود که با عمو اشنا شد . عمو از پسرای معماریمون بود و ترم اخر . حدود .6 7ماه باهم بودن و بعدش هم ازدواج کردند. روزهایی یادم افتاد که هروقت با شادی میرفتیم پیش عمو (من صداش میکردم عمو !) بهمون دوتا گردو میداد. برای من بستنی میخرید . باهم سه تایی میرفتیم 33 پل کنار اب و ساعت ها با هم حرف میزدیم ...قرار نبود جریان اینجوری بشه . تقصیرخود شادی بود خودش باعث شد .مطمنم که اونم این همه عکس و فیلم و خاطراه هامون رو مرور میکنه . یادش میفته ...عین من .ولی واسم جالبه ما برای اینکه با هم باشیم چقدر ادمای اطراف و بچه ها رو از خودمون رنجوندیم و شادی وقتی که به خواستش رسید همه چی تموم شد و کات شد . ادما همینن تا وقتی منافع خودشون در میون باشه تا وقتی که چیزی بهشون برسه باهات خوبن بعدش دیگه اصلا نمیشناسنت . شادیم همینجوری شد. وقتی که ازدواج کرد به من نگفت . اون روزی که با هم دعوا کردیم بهش گفتم تو بهترین خبر زندگیت رو از بهترین دوستت دریغ کردی...
میدونین این روزها میگذره و البته هم گذشته عین اب خوردن ... فقط من بیشتر به این نتیجه میرسم که من خیلی در مورد "دوست و دوستی ها " ارمانی فکر میکردم . و این بزرگترین اشتباه منه .