خیابان ها هم از قدم هایم خسته شده بودند

در بارانی ترین روز اینجا ،از طرف یک دوست قدمیم به طور  غافلگیرانه به بیرون دعوت شدم ، لغزش جاده های باران خورده ، بارش بی وقفه باران و اهنگ های مورد علاقه من و حرف و حرف و حرف ....

ماه من

از صبح است که چشم دوخته ام به اسمان طوسی رنگ با رقص ابرهای لاجوردی ، دست هایم را مشت کرده ام درون جیب پالتوی صورتی رنگم، با پاهایم برگ ها رو اینور و آنور کرده ام ، 

باران خوبی بارید ،

باران ، موهایم را خیس کرده بود ، موج دار شده بودند ،  سردی هوا گونه هایم را منجمد کرده بود ،

کیف دستیم را هی روی شانه های چپ و راستم جا به جا کردم  و متوجه شدم که ساعت هاست دارم راه میروم زیر باران و به تو فکر میکنم ، راستش حواسم نبود که دارم به تو فکر میکنم، یعنی وقتی متوجه شدم که دیگر به تو فکر کرده بودم و فایده ای نداشت که به تو فکر نکنم ،

ماه من ، داشتم با خودم فکر میکردم که همه ای کاش هایم تمام میشد ، خسته شدم از بس نشستم در اخرین طبقه برج دلم و از ان بالا بالاها پایین را نگاه کردم و غصه خوردم و هی ای کاش گفتم و مشتی به بلندترین پنجره خانه دلم کوبیدم جوری که مثلا شیشه های دیگر خانه لرزیند و بادی امد و پرده های بلند و پهن اتاق را جا به جا میکرد ،

اما نه همین الان که از پله های برج دلم پایین می امدم منصرف شدم ، اگر ای کاش ها نباشند تکلیف ارزوهای من چه میشوند ؟!

ماه من ، چه کلمه خوبی برایت پیدا کرده ام ، ادم با گفتن این جمله دلش میخواهد از لای پنجره ، همان که برایت وصفش کردم ، سرک بکشد و تورا ببیند ...

ماه من ، پشت کدام یک از این ابرهای طوسی و خمشگین این هوای تقدیر پنهان شدی که من دستم به تو نمیرسد ؟ حتی اگر در بالاترین طبقه برج دلم باشم ....


خبری  خوب در راه است .......


بعد از ننوشتن ها

هفته پیش سه شنبه که کوله ام را جمع میکردم هی میخواستم که بیایم و بنویسم که دارم میروم سفر ، سفری که همه ی لحظاتش هیجان بود و قسمت !

همه چی برایم تعریف شده بود من کنار کادر ایستاده بودم و نظاره گر بودم ...روزهای خوبی بودند ،

امدم که بنویسم میروم سفر ، تنهایی ،اومدم که بنویسم در سفرم ، حالم خوب است ، اما دستم به نوشتن نرفت نمیدانم یک جوری لالی گرفته بودم .

دوروز پیش امدم که بنویسم به خانه برگشتم ، بنویسم که در کنار مامان هستم و ته سفر رو به خانه جمع بندی کردم ، نشد

اصلا ادم که دور شود انگار دستانش به سختی روی این کیبورد غلط میخورند یک جوری که باید بلندشان کنی بگذاریشان روی حروف

اما الان امدم که بنویسم ،تا یک ساعت دیگر سوار اتوبوس همیشگی میشوم و جاده را نظاره میکنم ،تیرهای چراغ برق کنار جاده را میشمارم و به صد که رسید از اول شروع میکنم،از نیمه ی گذشته راه با بغل دستیم هم صحبت میشوم ، اهنگ گوش میدهم و ادامس میجوم .


به اندازه همه ی این شهر

از خواب تازه بیدار شده ام ، چراغ اتاق را روشن کردم ، پریا را از خواب بیدار کردم ، کتری اب جوش را گذاشتم روی گاز ، پرده های اتاق را کشیدم کنار لای پنجره را باز گذاشتم تا هوا عوض شود ، بعد از ناهار سنگینی که خوردیم خواب چسبید ، به خودم قول داده بودم امروز اصلا نباید شبیه بقیه جمعه های دیگر باشد ،

صدای قل قل کتری از اشپرخانه می آمد ، هوا کاملا تاریک است ،

، چایی را دم میکنم ، لیوان خودم و پریا را می آورم ، غزل را صدا میزنم که او هم تنهاست، بیاید چایی بخوریم ، برای مینا هم چایی میریزم ، بیسکوییت را باز میکنم میگذارم وسط ،

لیوان چاییم رو دستم میگیرم ، درحالی که دارم دستم رو میکشم به دیواره لیوان ، حس میکنم که

چقدر غمگینم ، نفس های عمیق میکشم ، بچه ها میخندند ، 

میگم که دلم گرفته است ،

دلم میخواهد جایی باشم  که اینجا نباشد ،

یه خورده از چایی رو میچشم لبم می سوزد،

پیش خودم فکر میکنم که کاش یک دوستی داشتم که هرلحظه متوجه حال خراب من میشد، اینکه بی درنگ مانتو اش را تنش میکرد با چشمک به من اشاره میکرد که حاضر بشوم و دستم را در کل مسیر بگیرد ،

من ادم کم حرفی هستم ،

سعی کند از من سوال بپرسد ، سعی نکند حرفا های امیدوار کننده بزند ، خلاصه یک جوری حال مرا خوب کند ، 

اینبار در حین خوردن چاییم به مامان اسمس می دهم که دلم گرفته است ،

زنگ میزند برایم حرف میزند ،

گوشی را که قطع میکنم دلم هنوز گرفته است

چاره اش نمیدانم که چیست

تلوزیون را روشن میکنم مبل را میکشم کنار مینشینم جلوی  تلوزیون دارد عزاداری نشان میدهد ، دلم چقدر برای اون روزهای محرم قبل تر تنگ شده است ، این شهر که اصلا حال و هوای محرم ندارد ، با اینکه این همه سنتی هستند...، (یادم نمیرود محرم سه سال پیش که رفتیم مسجد امام، حدود 6 نفر بودیم ، این زن های چادر چاغچول کرده ،که چشم و چال مارو دراورند با نگاهشان با حرف های زیر لب هایشان بادهن کج کردندهایشان، نیت مارو نفهمیدند ،از اون روزکهبه شدت اذیت شدیم  دیگه جایی نرفتیم ، اما دیگه هرسال کمرنگ تر هم  شد و چیزی ندیدیم تا االان ...

تلوزیون رو خاموش میکنم ، با ر حرف میزنم ، اما همچنان محکم جوری که هم بخواد خوب حرف بزنه هم نزنه با من صحبت میکنه ، دلم بیشتر میگیره ، 

خواهر جون زنگ میزنه ، باهم حرف میزنیم ، بلند بلند میخندیم ، حرف های خاله زنکی میزنیم ، در حین صحبت کردن احساس میکنم که چقدر حالم خوبه و از خنده خوبم اما تا قطع میکنم این حس از بین میره ....

مشینم روی تخت لپ تاپپ رو میزارم روی پام، کاغذ پاره و اتود طرح هامو و مشق های ! فردام رو جمع میکنم ، صدای اهنگ رو زیاد میکنم ، خواجه امیری فریاد میزنه توی این اتاق ، ...و من همچنان دلم گرفته ...