ماه من

از صبح است که چشم دوخته ام به اسمان طوسی رنگ با رقص ابرهای لاجوردی ، دست هایم را مشت کرده ام درون جیب پالتوی صورتی رنگم، با پاهایم برگ ها رو اینور و آنور کرده ام ، 

باران خوبی بارید ،

باران ، موهایم را خیس کرده بود ، موج دار شده بودند ،  سردی هوا گونه هایم را منجمد کرده بود ،

کیف دستیم را هی روی شانه های چپ و راستم جا به جا کردم  و متوجه شدم که ساعت هاست دارم راه میروم زیر باران و به تو فکر میکنم ، راستش حواسم نبود که دارم به تو فکر میکنم، یعنی وقتی متوجه شدم که دیگر به تو فکر کرده بودم و فایده ای نداشت که به تو فکر نکنم ،

ماه من ، داشتم با خودم فکر میکردم که همه ای کاش هایم تمام میشد ، خسته شدم از بس نشستم در اخرین طبقه برج دلم و از ان بالا بالاها پایین را نگاه کردم و غصه خوردم و هی ای کاش گفتم و مشتی به بلندترین پنجره خانه دلم کوبیدم جوری که مثلا شیشه های دیگر خانه لرزیند و بادی امد و پرده های بلند و پهن اتاق را جا به جا میکرد ،

اما نه همین الان که از پله های برج دلم پایین می امدم منصرف شدم ، اگر ای کاش ها نباشند تکلیف ارزوهای من چه میشوند ؟!

ماه من ، چه کلمه خوبی برایت پیدا کرده ام ، ادم با گفتن این جمله دلش میخواهد از لای پنجره ، همان که برایت وصفش کردم ، سرک بکشد و تورا ببیند ...

ماه من ، پشت کدام یک از این ابرهای طوسی و خمشگین این هوای تقدیر پنهان شدی که من دستم به تو نمیرسد ؟ حتی اگر در بالاترین طبقه برج دلم باشم ....