یادداشت های دختر کوچیکه خانواده
یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

ماه من

از صبح است که چشم دوخته ام به اسمان طوسی رنگ با رقص ابرهای لاجوردی ، دست هایم را مشت کرده ام درون جیب پالتوی صورتی رنگم، با پاهایم برگ ها رو اینور و آنور کرده ام ، 

باران خوبی بارید ،

باران ، موهایم را خیس کرده بود ، موج دار شده بودند ،  سردی هوا گونه هایم را منجمد کرده بود ،

کیف دستیم را هی روی شانه های چپ و راستم جا به جا کردم  و متوجه شدم که ساعت هاست دارم راه میروم زیر باران و به تو فکر میکنم ، راستش حواسم نبود که دارم به تو فکر میکنم، یعنی وقتی متوجه شدم که دیگر به تو فکر کرده بودم و فایده ای نداشت که به تو فکر نکنم ،

ماه من ، داشتم با خودم فکر میکردم که همه ای کاش هایم تمام میشد ، خسته شدم از بس نشستم در اخرین طبقه برج دلم و از ان بالا بالاها پایین را نگاه کردم و غصه خوردم و هی ای کاش گفتم و مشتی به بلندترین پنجره خانه دلم کوبیدم جوری که مثلا شیشه های دیگر خانه لرزیند و بادی امد و پرده های بلند و پهن اتاق را جا به جا میکرد ،

اما نه همین الان که از پله های برج دلم پایین می امدم منصرف شدم ، اگر ای کاش ها نباشند تکلیف ارزوهای من چه میشوند ؟!

ماه من ، چه کلمه خوبی برایت پیدا کرده ام ، ادم با گفتن این جمله دلش میخواهد از لای پنجره ، همان که برایت وصفش کردم ، سرک بکشد و تورا ببیند ...

ماه من ، پشت کدام یک از این ابرهای طوسی و خمشگین این هوای تقدیر پنهان شدی که من دستم به تو نمیرسد ؟ حتی اگر در بالاترین طبقه برج دلم باشم ....