تازه رسیدم ...اینجا هوا عجیب ملس و دوست داشتنیه .....
جاده هم عاشقی میکرد با من ، رعد و برق شدید باروونی که میخورد به شیشه پنجره اتوبوس و من سرمو تکیه داده بودم به شیشه ...
زیبایی جاده دو چندان شده بود توی این بارون ، حتی توی این لغزندگی و پیچ های تند و بی احتیاطی راننده ها ...جاده هر کجا که باید میپیچید بارون شدتش بیشتر میشد ، رعد و برق میزد ، وقتی که رسدیم عین سکانس اخر فیلم ها ، بلند شدم دکمه پالتوم رو بستم کوله رو انداختم روی دوشم ، از اتوبوس پیاده شدم ...زمین خیس خورده ...هوای خنکی که پوستم رو نوازش میکرد ، صدای راننده تاکسی ها که دست به جیب ایستاده بودند و دور ادم عین مور و ملخ جمع میشوند ، خانوم خانوم تاکسی میخواین .....
چهار روز است که در خانه امن! خودمان هستم ،بدون تلفن های ساعت 5 صبح ، بدون خروپف های تخت کناری ، بدون چراغ روشن ها ،چهار روز است خانه هستم ، همه چی هست ...میز شام سه نفریمان ...صبحانه های مفصل و مورد علاقه ! با نون بربری های کنجدی سفارشی که بابا صبح ها به عشق من میخرد و میگذارد لای سفره تا من بیدار شوم و بخورم ، چهار روز است که خانه خودمان هستم با ناهار و شام هایی که سفارش دهنده اش من هستم ، قرمه سبزی ، اش، ابگوشت ، ذزت مکزیکی ...چهار روز است خانه خودمان هستم و رختخواب و جای همیشگیم کنار شومینه .... اتاق خودم و پنجره اتاق محبوبم ...قفسه کتاب ها کمد لباس هایم ، چهار روز است که دارم به راحتی و با ارامش لم میدهم کنار شومینه و از توی حال با مامان توی اشپرخانه بلند بلند حرف میزنیم ، با ماه مان ! کنار هم میخوابیم ، انار دون میکنیم و میریزیم داخل کاسه و نمک میزنیم و شروع میکنیم از دختر اقدس خانوم گفتن تا خواستگارهای صف کشیده و زنبیل های پشت در !!
لپ تاپ را میاورم منشینیم کنار هم ، همه عکس های این چند وقت را نشانش میدهم ، آن هم دوربین را میاورد و تند تند عکس های مسافرت استارایشان را نشانم میدهد . میخندم دوربین را کنار میگذارم که مثلا چشم ندارم ببینم که با آن یکی دختر و دامادش رفته است سفر . برای اینکه از دلم در بیاید ساکش را باز میکند و مرا با سیر سوغاتی ها خوشحال و غافلگیر میکند ، یک جورابی دستش است . میگیرد سمتم ،" بیا این جوراب رو برای اوردم عطریست.. ."،میپرم و از دستش می قاپم ، فکر کنم اولین بار است که یک جوراب را بو میکنم ! سوغاتی هایم را جمع و جورر میکنم داخل کوله همیشگیم میگذارم ،
بغلش میکنم ..میبوسمش ....میبویمش...
بابا را تاحالا اینقدر به خودم نزدیک ندیده بودم ،معمولا احساساتش را بروز نمیدهد ، نظر خاصی نمیدهد ، و همیشه موافق است، شب وقتی رسیدم که داشت نماز میخواند . کمرش گرفته بود و روی میز و صندلی به صورت نشسته نماز میخواند . ایستادم کنارش تا نمازش تمام شود . بغلش کردم و بوسیدمش ..خندید و گفت دخترم لاغر شدی !
خندیدم گفتم واقعا؟خداروشکر از بس که این پله های خوابگاه را بالا پایین میکنم ، میگوید ، لاغر بهتر است اینجوری بهتری ! میخندم و از مامان میپرسم بابا چِش شده قبلن ها چیزی نمیگفت ....
حالا هروز که مرا میبیند میخندد که الان بهتر شدی ! من هم مشعوف و خوشحال !!
پنجشبه هم داداش به همراه فندق و مامان فندق به خانه مان امدند، به صورت ریپیت شاید 30 بار پشت سر هم گفتم فندق بگو عمه عمه ...تا اخر جیغی کشید و عمه ای گفت که دل من رو برد بیشرف !پسرکمون زمین خورده بود ، بینیش کبود بود اما هنوز از شیطنتش دست بر نمیداشت،
امروز هم، عصر به قصد خرید بافت با مامان بیرون رفتم ، چیزی که میخواستم رو پیدا نکردم ، یا خیلی کوتاه بودند که نمیشد دانشگاه بپوشم یا اینقدر گنده بودند چاقم میکردند ، فعلا منصرف شدم تا برم اصفهان رو م ببینم شاید چیز بهتری پیدا کردم .
فردا هم بر میگردم ، این 4 روز خیلی زود گذشت انگار همین دیروز بود اومدم
ابان ، ماه محبوب من ِ ، بهترین اتفاق صبح امروز این بود که صبح با بوی نم بارون از خواب بیدار شدم رفتم یک پتوی دیگه اوردم و از پنجره انقدر بارونو نگاه کردم تا دوباره خوابم برد ،توی این ماه ، نفس های عمیقی میکشم و غیر از حال و هوای محبوب این ماه لباس های جینگیل مستونه زمستانیست و برای من البته شال گردن ! تعداد شالگردن های دست باف مامان دوزم خاطرم نیست ، اما عاشقشونم و لحظه شماری میکنم که ببرمشون اونجا و بندازم و سه دور دور گردنم بپیچونمش ! من عاشق شالگردنم ! حالا تصمیم گرفتم امسال یکی هم خودم ببافم ، مامانم دیگه نمی بافه ، همه شاکین که چرا همش برای من شال گردن میبافه ، پارسال تو زمستون دوتا بافت ! خواهر زاده عزیزم هم که هرکاری من بکنم باید انجام بدهد که فعلا مامانم دستش به شالگردن اوشون بند است !و غزایای ِ نوه و مغز بادوم که شما ملطفت هستید !
این چند روز اینترنت خانه تمام شده بود و هرچه هی میگفتم امروز شارژش میکنم فردا شارژش میکنم نمیشد ، تا اینکه امروز همت کردم و شارژش کردم ...نبودم را برای این چند روز ببخشید ...از این ماه لذت ببرید دوستان ...
+دقت که کردم دیدم از اول پست تا نیمه ها از خوراکی و مسائل مربوط به شیکم حرف زدم !
یه همچین دختر شیکمویی هستم و خبر نداشتم
شام خونه خودمونم ...به مامان کلی سفارش غذاهای گرم و محبوبمو دادم ...یهو شد رفتنمو الان دارم جمع و جور میکنم وسایلمو ....
هوا هم کلی سرد شده پریروز هم بارون خوبی اومد ...
خوشحالم
احساس خوبیه ، حالم بهتره ، این چند روز به شدت مریض بودم ، اول ابان با سرمارخوردگی واسه من شروع شد ، اما من عاشق این ماهم ، هوای این ماه عین دزد میمونه ، یهو حال ادمو می دزده ، یه جوریه خنکیش ..ابری بودنش همشو دوست دارم ....فصل محبوبه من ...لباسای گرم و محبوبه من ...
جناب معین هم امشب با اهنگاش خوب منو درگیر کارم کرده و اجازه فکر کردن به چیزای دیگرو بهم نمیده ، کارای فردا رو به خوبی انجام دادم ، پروژه ها رو همینطور ...طبق برنامه ریزیم الان دیگه کارم تمومه و باید برم دوش بگیرم و بعدشم خواب ...
البته امیدوارم ساعت 5 صبح با صدای"دوست دارم علی دلم برات تنگ شده !!!" هم اتاقی عزیز و ندید بدیدم بیدار نشم که دو روزه بی خوابم کرده ! بهش میگم چی میشه مثلا ابراز علاقتو دو ساعت دیرتر بکنی مثلا ساعت 8 صبح میگه اخه دلمون واسه هم تنگ میشه !
+ اهنگ های قدیمیش همیشه حال ادمو خوب میکنه ،مثل این ...هوا خنکه نشستم دم پنجره و البته تکیه دادم به شوفاژ هوا بوی بارون میده اما خبری نیس فعلا !
خوب بخوابید .....
خواهره هم اتاقیه اومده ، دراز کشیدن روی زمین ، یکیش باید بزرگتر باشه از رفتارش معلومه ، هی نصیحت میکنه ، موهای این یکی خواهره رو نوازش میکنه ، وقتی این یکی خواهر گریه کرد ارومش کرد ....
دلم یهو برای خواهری تنگ شد ، برای اروم کردناش ، برای نصیحت هاش ، برای جیک تو جیکه های شبونمون و استرس بیدار شدنه بابا از خنده های یهوویی ِ زیر پتو ...
دلم خواهرمو خواست ...کاش که بود ....