-
فکرشم نمیکردم
چهارشنبه 20 شهریور 1392 23:11
خب جواب ها که امده و من راهی اصفهان شدم دوباره ...اما از روزی که فهمیدم نمیخواستم لو بدم تا تصمیم قطعی رو بگیرم .اما دلم اروم نشد . طاقت نیاوردم که نگم بهتون . فکر میکردم باید جیغ بلند بکشم وقتی بفهمم که میتونم دوباره توی این شهر بچرخم و درس بخونم و لذت ببرم . اما اینجوری نبودم .یه بغض گنده توی گلومه . شایدم شوکه شدم...
-
نسل شیش هفت هشت ؟!
چهارشنبه 20 شهریور 1392 13:52
چند روزی پیش که از کمر درد به واسطه ی قِر کمر و تخلیش در عروسی رنج میبردم از خواهر زاده ها خواستم که خاله کوچک عزیزشان !رو مشت و مالی بد هند تا اینکه بتونم حرکت کنم و راه بروم. خواهر زاده ها به روی خود نیاوره و من مایوسانه در فکر گول زدنشان بودم و ترفندهایی مثل نصب بازی - نقاشی کشیدن - و و را امتحان کرده و جواب نگرفتم...
-
صندلی های خاطره انگیز
یکشنبه 17 شهریور 1392 18:21
چه روزهایی که توی این شهر گذشت... نشستن روی این صندلی ها تو چهارباغ،درست نمیشد بغل دستیتو ببینی فقط باید نگاهت به خیابون می بود و از خوردن بستنیت لذت میبردی... دل تنگ همون روزام...
-
از تولدانه تا یه کامیون پوست پیاز
جمعه 15 شهریور 1392 16:00
1-مسافرتم خیلی طولانی تر از اونی که فکر میکردم شد ...خوش گذشت با همه فراز و نشیب هایی که بود میتونم در کل نمره ی بالای 17 بهش بدم . عروسی هم خوب بود اونقدر که انتظار داشتم مجلسشون در اون حد نبود اما میشه نکات مثبت رو دید و خوب بود در کل . از اینکه هممون در کنار هم بودیم بدون هیچ تنشی، خدارو شکر ...یکی از بهترین اتفاق...
-
برسد به دست خودم
سهشنبه 12 شهریور 1392 01:00
امروز که دارم این نامه را برایت مینویسم 28 مرداد است ساعت 10.14 دقیقه شب است . من نشسته ام پشت لپ تاپ و دارم مثل همیشه با پروژه های انجاشم نشده و عقب افتاده سر و کله میزنم . امروز که این نامه را مینویسم فکر میکنم سه هفته یا دوهفته ای به روز تولدت مانده است .حتی برای محاسبه این عد چند رقمی هم حوصله ندارم . امروز که...
-
قرو قاطی
دوشنبه 4 شهریور 1392 23:15
1-رفته بودیم خرید. کفش ها هم اذیتم میکردند ،اصلا به ما نیامده که از این کفش های کالج خانومی پایمان کنیم همین که کف پا با زمین تماس پیدا میکنه تا مغزم درد میگرد و سرعت راه رفتنم کم میشود و بی حوصله میشوم . چقدر برای بچه خرید کردن سخت است . جند روزه هر روز میرویم برای فندق عمه خرید کنیم . چیزی که میخواهیم نیست یا یکیش...
-
کارنامه کلاس اول
یکشنبه 3 شهریور 1392 01:06
-
دوست
جمعه 1 شهریور 1392 14:17
نمیدانم که تاحالا برایتان پیش امده که حضور یک دوست صمیمی اذیتتان کند. نه فقط دوست . یک همراه . یک همکار یک هم کلاسی ... برای من اسم بعضی شان حتی دلشوره ای بر جان می آورد که نگو ... وقتی خودم را از کسی دور میکنم به این معنیست که من را اذیت میکند وجودشان/نظرشان/حتی نگاهشان . من دوستان خوب صمیمی هیچگاه نداشتم و همه دنبال...
-
من اشتباهی شدم استاد !
دوشنبه 28 مرداد 1392 20:42
قرار بود یکی دوتا از مشتری ها بهم زنگ بزنند .من معمولن شماره شخصیم رو برای کار به کسی نمیدم .اما این دوتا دیگه شمارم رو از داداشم گرفته بودند.من هم داشتم با خیال راحت با الف حرف میزدم، اصلا حواسم نبود که قراره بهم زنگ بزنن یعنی قرار بود صبح زنگ بزنن که نزدند . دو سه دفعه ای پشت خطی اومدند و من نگرفتمشون . وقتی تلفنم...
-
یک عاشقانه آرام لطفا
یکشنبه 27 مرداد 1392 14:10
شنبه و یک شنبه ی عجیبی بودند این هفته ...حتی از بعدظهر های کذایی جمعه هم سنگین تر بودند ، غمگینم و همش توی خودم برای خودم حرف میزنم خیال میبافم ...یکی رو، که رنگی باشد و پر حرارت، یکی زیر،که ارامش باشد و ارامش ... دیشب دفتری رو که خودم درست کردم که پر از کاغذ های کاهی زرد رنگ است رو باز کردم که بنویسم که چه چیزی دلم...
-
اهنگ های خاطره انگیز
شنبه 26 مرداد 1392 14:35
این روزها زیاد یاد اصفهان میفتم ...هعی فیلم ها و عکس های دانشجویی رو میبینیم ...اینقدر که من از این شهر خاطره دارم که ...کوچیکترین چیزی من رو یاد هر لحظه اونجا میندازه. اینقدر که من از اونجا خاطره دارم از خونه زندگی العان ندارم ...یه دوره خاصی بود و من بودم و تنهایی ...همه چیز رو خودم تنهایی لمس کردم...اگه زمین خوردم...
-
آرامش
جمعه 25 مرداد 1392 20:31
اول اینکه ...دیروز خیلی خوب و با ارامش رفتم سر جلسه و همه چی فکر میکنم خوب بود ...ارامش داشتم خیلی ..با داداشم رفتیم و قبلش بهم تاکید کرده بود که اهنگ هایی که بهم ارامش میده و دوسشون میدارم رو هم بیارم و گوش کنیم ....تا خود اونجا حرف نزدیم و من رفتم بعد 3 ساعتی برگشتم که توی ماشین خوابیده بود و بعدش هم رفتیم خوراکی...
-
مرض خرید کردن
سهشنبه 22 مرداد 1392 01:24
من یه مرضی دارم عجیب بیماریه مزمنی(؟) باید باشه الان که دارم بهش فکر میکنم . مثلا همیشه برای تصمیم گرفتن دودلم همیشه بعدش فکر میکنم که حتما کاره دیگه ای هم میشد کرد ! خیلی دلم میخواد با شوق و انگیزه و خیلی محکم یه کاریو بکنم . امروز و دیروز رفتم لباس بخرم واسه عروسی دخترعموهه ، دیروز اینقدر عصبانی شده بودم که حد نداشت...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 مرداد 1392 14:29
دنیا کوچکتر از آن است که گم شده ای را در آن یافته باشی هیچ کس اینجا گم نمی شود آدمها به همان خونسردی که آمده اند چمدانشان را می بندند و ناپدید می شوند یکی در مه یکی در غبار یکی در باران یکی در باد و بی رحم ترینشان در برف آنچه به جا می ماند رد پایی است و خاطره ای که هر از گاه پس می زند مثل نسیم سحر پرده های اتاقت را...
-
آدم های بد دورو برم
دوشنبه 14 مرداد 1392 13:16
دیروز میخواستم که بیام و بنویسم که چقدر خسته ام .اما نشد شاید اینقدر خسته بودم که ترجیح دادم سکوت کنم ،کل روز فکرم رو درگیر میکنه ...حتی امروز که از خواب پاشدم ،دستم توی موهای ژولیدم بود و داشتم سرمو میخاروندم مامان اومد توی اتاق و داشت حرف میزدو پرده هارو میزد کنار ...سرم رو محکم تر میخاروندم...عصبانی تر شدم ...ادمها...
-
آشپزی که آشپز نباشد آشپز نیست
شنبه 12 مرداد 1392 23:42
قبلا ها خیلی دست پختم خوب بود، منظورم دوران دانشجویی و خوابگاه اینا بود.گاهی وقتا فکر میکنم من چه غذاهایی که درست نمیکردم ،مجبورم نبودم ها ،اما اینقدر وقت میزاشتم و چیزای مختلف درست میکردم ،یعنی من شاید تو کل دوران دانشجویی سر جمع 4 5 بار بشتر تخم مرغ نخوردم حتی غذای تکراری هم نخوردم،شکموییم باعث میشد که اینقدر همت...
-
آدم های خوبه دورو برم
جمعه 11 مرداد 1392 03:59
روزای پنجشبه داداش اینا با فسقلشون میان اینجا جدیدا،نمیدونم چیشده قبلنا به زور میومدن اینجا و سره یک ساعت میرفتن...العان دیگه برنامه عوض شده و هر پنجشنبه فیلم میارن میبینیم و حرف میزنیم و تا سحر بیداریم و سحری میخوریم و میخوابیم...دیشب فیلم زندگی با چشمان بسته رو دیدیم ...خوب بود ...خیلی منو گرفته تو خودش...یه رابطه...
-
روز مرگی ها
سهشنبه 8 مرداد 1392 22:42
بعضی روزها....انسان فقط خستهست.نه تنهاسـت...نه غمـــگین...و نه عاشـق...فقط خستهست...قبلان ها روز مرگی شدن خودم رو از تعداد دفعاتی که در یخچالو باز میکردم تخمین میزنم اما حالا به خاطر ماه رمضون با اینجا ...ترک کرده بودم خوندن مداوم بلاگ های بچه هارو...اما العان روزم با اینجا اغاز میشه و شب هم با اطمینان خاطر اینکه...
-
اندر احوالات دوران دانشجویی
دوشنبه 7 مرداد 1392 14:13
با خوندن این خبر یک حس خوبی بهم دست داد ...دوست دارم که باور کنم دروغ نیست و دستی توش برده نشده ...خیلی خوشحالم که این عکسها گرفته شد و دیده شد . ... یاد دوران دانشجویی خودم افتادم . اصفهان که بودیم توریست زیاد میدیدیم یک دفعه که اطراف پل خواجو من و دوستام دور هم نشسته بودیم یک اقای ژاپنی با لیدرشون سمتمون اومدن و...
-
شماره 4
شنبه 5 مرداد 1392 22:20
توی وبلاگ قبلی ، خیلی چیزها در عین اینکه میتونست خوشایند باشند برایم ،گاهی اذیت میکردند . من خودم نبودم یا مجبور میشدم که خودم نباشم. نمیدونم هرچی بود منو خیلی دور کرده بود ، به ارشیوش که نگاه میکنم جوریه که انگار در بلاگستان بزرگ شدم یه دوره ی خاصی رو اونجا گذروندم ،اما به هر حال ننوشتن بیشتر اذیم میکرد که اومدم...
-
فانتزی
شنبه 5 مرداد 1392 13:17
خیلی دوست دارم منم مثل این ادمایی که تلوزیون هی میاره و نشون میده که خواستن و موفق شدن با همه ی کمو کاستی هاشون که البته ما میگیم کمو کاستی ،باشم.احساس میکنم جنس زندگی برای این این ادمها خیلی فرق داره ، شکست و غمو غصه توش معنی نداره ...خیلی خوبه که ادم یاد بگیره خوب زندگی کنه و من چقدر دلم میخواد که اینطوری باشم ،...
-
شماره 2
جمعه 4 مرداد 1392 13:48
نمیدونم چرا انقدر دنبال بهونه میگردم و نمیشینم درس بخونم ... منی که میدونم اگه قبول نشم چقدر ضربه میخورم اصلا به این که فکر میکنم بخواد همه ی این 7 8 ماه دوباره تکرار بشه دیونم میکنه یعنی خیلی عجله دارم واسه رسیدن به اینده با اینکه میدونم باید یه سری مسیرا طی بشه نمیدونم گیجه گیجم چند روز مونده تا کنکور ...ممم اصلا...
-
شماره 1
جمعه 4 مرداد 1392 01:00
خب به نظر من ادم ها تو برهه (؟) خاصی از زمان وبلاگ مینویسند یا اصللا دوست دارند که بنویسند، مثلا العان من بعد 5 6 سالی که مینوشتم العان یهو دلم خواست که بنویسم . . . خب سلام دختر کوچیک خانواده ...... وبلاگ قبلیم