ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
مهمانی دیشب به خوبی و خوش تمام شد ، دارم به یه چیز های شگرف و جدید در درون خودم میرسم که خودم رو بیشتر به رخ خودم میکشند،
برای دیشب لوبیا پلو با مرغ درست کردم ،غریبه نبودند داداش جان و خانمش با فندق بودند ، برای خالی نبودن عریضه برایشان سیب زمینی سرخ کرده با پنیر هم درست کردم ، در کنار دوغ و سالاد و ماست همیشگی ، حوصله سفره رنگارنگ و تز های جدید رو نداشتم ،
وقتی که امدند سماور توی اشپرخانه ، قل قل میکرد ، برنج دم کشیده بود ، سبد میوه را چیده بودم ، بابا هنوز نیامده بود ، چایی ریختم ، کمی به هم حرف های خواهر شوهری و عروس پرتاب کردیم ، بعد که دید نبابا خبری نیست سر جایش نشست و من هم با ارامش کامل همراهیشان کردم ، دیگه خبری از استرس های همیشگی و جواب ندادن هایم نبود ، جوری رفتار میکردم که انگار جانشین اعظم مامان با اقتدار و محکم بر روی مبل نشسته و پای راستش را روی پای چپش انداخته ،
میز شام را دادم عروس خانواده بچیند ، شام خوردیم ، سرم شام عروس خانواده که همچین تعریف هایی ازش بعید است ، رو به من گفت که دستپختت با مامان مو نمیزند و الحق که دختر همان مادر هنرمندی ، لبخندی زدم ، برای سری دوم چای اوردم ، و بعد از کمی گفتگو رفتند ،
شب که در کنار بابا خوابیده بودم ، توی تاریکی اتاق ، رو به من گفت که دختر عجب مهمانی بود خوب همه چی را بلد شدی ، خوب دوری از خانه تو رو ساخته ، پتو را کشیدم روی سرم و دلم میخواست بهش بگویم که عی بابا بیا ببین دخترت چه شده ، بیا و ببین روزگار و زندگی پر پیچ و تابش ازش چی ساخته ....منتظر بودم که جمله بعدی را بگوید تا حرف هایم را بریزم بیرون ...
اوهوم ... منم یه وقتایی بیشتر وقتا دلم میخواد حرف بزنم...
اره واقعا بعضی وقتا ادم داره میترکه از حرف اما هیچ روزنه ای واسه حرف زدن پیدا نمیشه ....
میگن دختر اگه برنجش خوب از آب دربیاد وقت رفتنشه
در ضمن شما با اون لبخند زیباتون صد در صد دست پخت خوبی هم دارید
این چیزا واسه قدیماس همش حرفه
ممنون 7660 عزیز ، مثلا یک روز از پنکیک شکلاتیم برایتان بیاورم و برویم بنشینم روی نیمکت ...
یه پا مرد شدی برا خودتااا