کمی هم غٌرقُر !

دوروزه به شدت بهم ریختم ، بی حوصله ؛ کلافه ، هر کی چهرم رو میبینه متوجه میشه که یچیزیم هست  ،دیشب حتی اون تخت پایینی که زیاد حرف نمیزنه دوبار پرسید که خوبی ،منم گفتم که اره ! گفت یجورریی نگار خوب نیستی !  میدونین وقتی که فکر میکنم من دارم برای چیزهایی حسرت میخورم ، یا ناراحت میشم ازنبودشون ،یا درست نبودنشون ،در صورتی که این چیزها برای بقیه میتونه معمولی ترین چیزهای یه زندگی باشه و جزئی ترین حتی !

یک سری از این  دردا برای من یک دنیاس اما اگه به کسی بگم که گفتم، میخنده و یکی از ابروهاشو بالا میده و لبشو کج میکنه و میگه خل شدی دختر ، خوشی زده زید دلت ! شاید  اگه یه چند وجب اونطرف تر از این نقشه  گربه شکل !به دنیا میومدم کلی وضعیتم فرق میکرد، من ادمی نیستم که زندگی رو حالت یه خط ممتد و بدون همواری دوست داشته باشم ، موافق صد در صد هیجان توی زندگیم ، اما ادمایی رو میشناسم که 80 درصد زندگیشون سالم ، راحت ، و مطابق میلشون بوده و خدا هم عمر مفیدی بهشون داده و زندگی کردن و از این بازی لذت بردن و رفتن ، ما هرچی میریم جلوتر هی عدد این درصده کمتر میشه میترسم کم کم به صفر برسه !