یادداشت های دختر کوچیکه خانواده
یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

قدیمی ها میگفتن مفت باشه بیشتر میچسبه

شما که غریبه نیستید ، فهمیدیم یه فست فود قراره افتتاح بشه و فلافل مجانی بده ، 18 نفری نیم ساعت زودتر از افتتاحیش رفتیم وایستادیم توی صف و ...


شاید باورتون نشه از خنده زیاد سردرد گرفتم .

روی بد بختیه کم شده بود دیگه جم کرد رف

یادم میاد، یه روز بود، پاییز بود . هممون زیر پتو قایم شده بودیم از سرمای سوز ِ اتاق و شوفاژ خراب شده فَکَسنی . با پریا و فائزه و مهدیه مهرناز هاررر هارررر به بدختیا و روزای تلخمون خندیدیم .صدامون تا پایین رفت مسوله دوبار اومد بالا تذکر داد .

کلا اوللا کلاس بودیم واسه هم کسی نمیومد بگه که چیه و چی گذشته بهش و داره میگذره . یهو دلمون باز شد . اولین بار واسه بد بختیا گریه نکردیم. از خنده بود که اشکمون درومده بود . اره یادم میاد تا صبح اینقدر ریز ریز زیر پتو حرف زدیم و خندیدیم . اونم بلند بلند.