یادداشت های دختر کوچیکه خانواده
یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

سلام پاییز

باد پاییزی چند روزی هست هی میخوره توی صورتم و صبحها دم دم های ساعت 5 6 تا 8 صبح مجبورم میکنه خودمو رو لای پتو ساندویچ کنم و من رو  مستاصل میکنه که اگه لباس بپوشم بخوابم گرمه اگه نپوشم سرده و خلاصه این دو ساعت اولای صبح، من درگیرم چند وقته . البته لذت بخشه من دوست دارم . لذتی که با پتو خوابیدن توی هوای سرد و خنک هست توی لخــ ـت خوابیدن در هوای گرم نیست به خدا .امروز علاوه بر این حس خنکی هوا صدای مدرسه راهنمایی کناری خونمون هم میومد . اولش فکر کردم که اول مهره بعد اینقدر که منتظر این تاریخ هستم مطمن شدم که نه بابا . نیست ...صدای جیغ و داد و بلندگو میومد ...که رفتم توی جو ِ بوی ماه مهر و مدرسه که زنگ زدم به خواهرزادم،ازش میپرسیدم امادس برای مدرسه و پرسیدم که کتاب هاشو جلد کرده یا نه که گفت ،خاله کی دیگه کتاب جلد میکنه رفتم جلد اماده خریدم تازه کتابامم دادم سیمی کنن... خندیدم ..نگران این بچه هام تکنلوژی با سرعت زیادی داره شیرینی  لحظه هایی که ما حس کردیم رو ازشون میگیره ...جلد کردن دفتر ...حتی کاغذ کادو کردن بعضی هاش که جلد کاهی و زدش معلوم نباشه ...اگه بابامون خیلی بهمون حال میداد کنارش دوتا دفتر فانتزی هم میخرید که تا اخر سال عذاب وجدان داشتیم و چیزی توش نمی نوشتم ....حتی با سیمی کردن کتاب لذت دست کشیدن روی عطف کتاب و صدای لیز خوردن دست روی کتاب هم از دست دادن ...

بنا به خاطر تولد اون یکی خواهرزاده که چند وقت پیش  بود رفتم کادوی تولد بگیرم گفتم لوازم تحریر بگیرم که بدردش بخوره  که نزدیک مدرسه هم هست ...دوتایی باهم رفتیم ،چیزهایی که انتخاب کرد جامدادی بن تن . اتود با سری انگری برد ...دوتا دفتر فانتزی انگری برد و بن تن ....پاکن انگری برد ...هرچی هم هی من گفتم خاله من از این انگری برد اصلا خوشم نمیاد نخر بیا چیزای خوشگل تر بخر که والا عصر یخبندان از اون خوشگلتره شخصیت هاش !که تو گوشش نرفت که تازه گفت من جورابمم انگریبرده ! خدا به داد این بچه ها برسه که از کلاس اول دوم با بن تن و انگری برد شرووع کردن تا چند سال دیگه شخصیت قهرماناشون چی میخواد باشه !

خیلی دوست ندارم برگردم به روزهای مدرسه یا اینکه آه بکشم و یاد خاطرات اون دوران بکنم ...یا حتی دیدن یک دوست از اون دوران هم حال من رو خوب نمیکنه ...نمیدوم چرا...اما دلم نمیخواد ...

همه جا حرف از روزهای اول مدرسس اما من اصلا اون روز اول رو یادم نمیاد ...که چجوری بودم چیشد ...امروز از مامان پرسیدم که مامان گفت من و بابا دوتایی بردیمت ...فقط یادمه کلاسه انار بودم همین اونم البته به خاطر این بود که انار رو کاغذی درست کرده بودن و انداختن گردنمون و اون رو مامان یادگاری نگه داشته ..من یادم نمیاد که مامان و بابا منو برده باشن یادم نمیاد اون ذوق و اشتیاق رو ...تعریف هایی هم که مامان میکنه توی کَتَم نمیره ...شاید به خاطر اینکه بعد از چند روز تا یک سال طعم نبود بابا رو چشیده بودم و مامان من رو کل راه پیاده میبرد و میاورد و توی راه کلی گریه میکرد ... این چیزا که نباید یادم باشه یادمه جز اولین و قاعدتا بهترین!....فقط چند تا عکس هست که با مقعنه ی سفید  و چونه دار که اسمم جلوش دوخته شده با مانتو و شلوار طوسی  که پاچه و استین هاش تا خورده و کیف نارجی رنگ که یاداور اون روزهامه....

بگذریم...تابستون خیلی معمولی گذشت . مثلا اینکه اگر از من بپرسند که تابستان خود را چگونه گذرانده اید میگم معمولی عین بقیه سال ! راستی چرا همیشه جویای حال تابستان میشن چرا کسی نمیگه زمستون خود را چگونه گذرانده یا مثلا پاییز که برای همه دلچسب تره ؟! شاید بخاطر تعطیلی سفره که ما نرفتیم ...به خاطره کلاس تابستانس که ما نرفتیم ....اما من تابستان خود را به معمولی ترین روزمرگی های ممکن گذرانده وحالا میفرستیمش که برود .

به سلامت ،تابستان معمولی بی مصرف .....


+این پست خیلی مشوش بود و درهم عین ذهن خود من . اما با رادیو جوگیریات عزیز و خاطره خودم و بچه ها  توی رادیو هی یاداور اون روزها میشدم و مرور خاطرات و حرف های اول مهری  ....پست خوبیست ...ساعت 10 شب به بعد میتونین صدای بچه هارو دانلود کنین و خاطره های شیرین بچه ها رو گوش کنین که لذت بخش هم هست . البته اقا معلم نه اسم ما رو صدا کردن و نه اینکه ما اسممون رو موقع خاطره گفتیم خلاصه پیدا کنید پرتغال فروش رو !