یادداشت های دختر کوچیکه خانواده
یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

برنامه ریزی

همیشه دوست داشتم که ادم برنامه ریزی باشم، تا بوده همیشه برای خودم لیست بلند بالایی از کارهای انجام داده و در دست انجام مینوشتتم وهم چنان  مینوسیم اما بی انکه حتی ذره ای به انها عمل کنم ، دورز پیش برای امروز برنامه پیاده روی صبحانه و چرخیدن را پیش بینی کرده بودم که کسلی خواب را از خودم دور کنم تا به کارهایم برسم ، نیتب  کرده بودم که بعدش بروم خرید نان و سبزیجات و میوه و برای ناهار هم ماکارونی بپرم ،

بعدشم هم خواب ظهر را برای خودم ممنوع کرده بودم که به کارهای عقب افتاده ام برسم و بعدش هم با دوستم بین تکالیفم ! بروم هواخوری اما غصه چیز دیگری شد که امروز که بیشتر از هر روزی به تخت اهنی خودم چسبیده بودم ، جوری که من چسبیده بودم اهنربا هم به این تخت نمیچسبد ، از خواب بیدار شدم ، تا یک ساعت فس فس کردم و اخم کرده بودم و بی هدف کله ام را توی گوشی بردم ، تا یک ساعت بعدش راضی شدم که با خودم اشتی کنم و صبحانه بخورم ، چایی شیرین و نون پنیرم را که خوردم ، نشستم پای این لپ تاپ و نت گردی ساعت 1:30 تازه اماده شدم که بروم خرید ، از خوش شانسی من نانوایی باز بود و میوه فروشی هنوز چندتا سیب زمینی و کلم و کاهو و زرد الو و گوجه سبز برایش مانده بود که وقتی اعتراض کردم که سیب زمینی و گوجه بهتری ندارید اخم کرد و با لهجه فراوان به من گفت "سر ظهر اومدی خرید و حالا مام داریم میریم خونه دیگه توقع چی داری ! " گفتم اقا کاسب نیستی و امدم بیرون ،

امدم جلوتر رفتم توی یک فست بود برای خودم یک ساندویچ خریدم و بیخیال درست کردن ماکارونی شدم ،سر کوچه خوابگاه هم رفتم جلوی یک وانتی که پر بود از هنداونه ، تپ تپ با دستم به دو سه تا از هنداونه ها زدم و یکی را بیشتر از بقیه دوستانش سر و صدایش بهتر بود را برداشتم ، دستهایم جا نداشت برگشتم خوابگاه ساعت 2.30 شده بود ، ساندویچ را خوردم بعدشم هم تا یک نیسم ساعت پیش خوابیدم و الانم بشقابم را پر کرده ام از زردالو و گوجه سبز و فکر و حواسم جای دیگریست . من کلا برنامه ریزی نکنم پیش خودم شرمنده نمیشوم .

روزهای دانشجویی

کم کاری من را ببخشید ،این  چند روزی که رسیده ام درگیر کلاس های پیچانده شده و پروژه ها و کلاس های کوفتی اخر ترمی بودم ،

سفر خیلی خوبی بود ، کاملا سیاحتی و زیارتی بود ... کلا سفرمون یک مثل بود که یک ضلعش گردش و تفریح بود ! یک ضلعش خوردن در حد تریکدن که البته این جایزه چون از خوابگاه و دردسر های غذا درست کردن و غیره ازاد بودیم ، حالا تو خونه ی خودمون صبح ها غیر چای هیچی نمیخوریم ها تازه اونم با اخم و تخم اینجا تو هتل یه تحولی توی ما رخ داده بود که اول صبح حتما باید اب پرتقال رو سرو میکردیم و ویتامین سی دریافت میکردیم !و ضلعبعدش هم غذای روح و معنویت و آرامش بود ! 

سه شنبه که برگشتیم ، من به محض رسیدن که ساعت30 :12 بود به صورت جت اومدم خوابگاه وسایلم رو گذاشتم و سوغاتی ها و کادوی روز پدر رو برداشتم و رفتم ترمینال ، فکر کنید چقدر سریع بودم که من ساعت 1:35 سوار اتوبوس بودم، ولی به معنای واقعی بیچاره شدم 20 ساعت که توی قطار بودم و بقیشم که توی اتوبس وفبها ! اینقدر خسته بودم که رسیدم خوابیدم تا فردا صبح حتی شبش هم پانشدم بابا رو ببینم من که به نیت روز پدر رفتم ! جمعه هم برگشتم اینجا ، و همین ....این چند روز اینجا هوا عالیه و جون میده واسه پیاده روی و منی که وقت ندارم ...میگن تا 10 روز دیگه هم انگار اب 33 پل باز میشه امیدوارم که راست باشه چون بدون اب اصلا فایده نداره این پل ها البته اینقدر جو و فضای این پل ها داغون هست که ادم رغبت نمیکنه بره اون سمت اما به هر حال وجودش خالی از لطف نیست ...

سلام رفقا...


گزارشانه

این چند روز زیاد درگیر بودم...مامان اینجا بود و باید هرکاری میکردم که بهش خوش بگذره ...امروز رفتش، اینقدر خسته شدم از این ترم ، اینقدر جسمم روحم خسته شده از اینجا از این شهر که کمتر پیش میاد که حتی از اینجا متنفر بشم .از 7 صبح که پامیشم تا شب یک سره سر پام ، هفته هام دیگه ته نداره و جمعه ها هم میرم سر کلاس . جمعه بچه ها و هم اتاقیه نمایشگاه عکس گذاشته بودن و افتاتحیش بود و من هرکاری کردم نشد خودم رو برسونم و هنوز هم فکر نکنم وقت کنم برم . نمایشگاه کتاب هم قرار بود با بچه ها بریم که اونم باز فرصت نمیکنم . و کلا ترکیدم رسما .

خیلی خسته شدم . یعنی این خیلی رو به معنای واقعی کلمش بخونین...

فقط دلم به این سفر مشهدمون خوشه که برم بگیرم بخوابم فقطططططط ..

حس خوب (2)

یعنی با مامانت توی چهار باغ راه بری و اب طالبی بخوری و مست بشی از این هوا از این فصل از این سبزی ....

چیشد که اینجوری شد ؟!

صبح که از خواب پاشدم ترجیح دادم امروز رو دانشگاه نرم و استراحت کنم . پتو رو دور خودم پیچیدم ، گوشی رو از زیر بالشم دراوردم ساعت رو نگاه کردم و سایلنت کردم و خوابیدم. ساعت 10.30 بود که چشمم رو باز کردم گوشی رو دراوردم ساعت رو نگاه کردم ...احساس کردم خیلی کم خابیدم و فکر میکردم که ساعت حدودای 8 ایناس که دیدم 10 شده. با صدای خوابالو چشمای بسته شماره خونه رو گرفتم ، مامان جواب داد ، خواستم بپرسم که کی حرکت میکنه و کی میرسه که برم دنبالش ... دعوام کرد که چرا دانشگاه نرفتم توضیح دادم که نمیدونه چه فشاری رومه این روزها این همه واحد ، این همه کار و پروژه . اصلا نمیرسم استراحت کنم  همش در حال دویدنم و خبری دیگه از بیرون رفتن و پیاده روی هام دیگه نیست و  کلا در مجموع دورز قبل تنها من 3 ساعت خوابیده بودم...بعد از قانع کردن مامان از تخت اومدم پایین ، کسی توی اتاق نبود . چراغ  رو روشن کردم . در اتاق رو باز کردم که برم بیرون . همچنان که چشمم بسته بود و یه دستم لای موهای و سرم رو میخاروندم . چشمم افتاد به شادی . بی اختیار سلام کردم و جواب داد. شوکه شدم از دیدنش اینجا . فهمیدم دفاع داره و اومده .

رفتم دستشویی . اب یخ زدم به صورتم و توی اینه نگاه کردم. یکی از بهترین خاطرات من از این دوران ، مربوط میشه با  دوستیم با شادی. یعنی اون دو ترمی که ما باهم بودیم به طرز فجیعی به ما خوش گذشت.شیطنت . خنده . بیرون . سفر. گردش. خنده های شبانه . همه چی. یکی از بی نظیر ترین ترم هام با همین دختر بوده ،

بی اختیار دو بار سه بار چهار بار صورتم رو شستم . هردفه اب رو میپاشیدم روی صورتم همه خاطراتم رو مرور میکردم. شاید هم داشتم طول میدادم که بره و وقتی که میام بیرون نبینمش ،شادی خواهر نداشت ،قرار بود من بشم خاله بچش و کلی باهم جیک تو جیک باشیم . حالا به زور یه سلام کردم اونم از سر ناچاری و شوکه شدنم ! دست کشیدم روی صورتم و موهام رو مرتب کردم . نفس عمیق کشیدم و اومدم بیرون . دیدم هنوز داره اماده میشه و نرفته . نگاهش نکردم و اومدم توی اتاق. دراز کشیدم روی تخت . دوباره به مامان زنگ زدم و شروع کردم به الکی حرف زدن که وقت بگذره و این پاشه بره و مجبور نباشم الکی بشینم نگاهش کنم بدون هیچ حرفی ،

دو سه باری اومد توی اتاق . زیر چشمی نگاهش کردم . از وقتی ازدواج کرده چاق شده بود . کلیم به تیریپش اضافه شده بود ، از اتاق رفت بیرون .. تلفن رو قطع کردم . نفس عمیق کشیدم . زل زدم به سقف و یاده خاطراتم افتادم  دو ترم پیش بود که با عمو اشنا شد . عمو از پسرای معماریمون بود و ترم اخر . حدود .6  7ماه باهم بودن و بعدش هم ازدواج کردند. روزهایی یادم افتاد که هروقت با شادی میرفتیم پیش عمو (من صداش میکردم عمو !) بهمون دوتا گردو میداد. برای من بستنی میخرید . باهم سه تایی میرفتیم 33 پل کنار اب و ساعت ها با هم حرف میزدیم ...قرار نبود جریان اینجوری بشه . تقصیرخود  شادی بود خودش باعث شد .مطمنم که اونم این همه عکس و فیلم و خاطراه هامون رو مرور میکنه . یادش میفته ...عین من .ولی واسم جالبه ما برای اینکه با هم باشیم چقدر ادمای اطراف و بچه ها رو از خودمون رنجوندیم و شادی وقتی که به خواستش رسید همه چی تموم شد و کات شد . ادما همینن تا وقتی منافع خودشون در میون باشه تا وقتی که چیزی بهشون برسه باهات خوبن بعدش دیگه اصلا نمیشناسنت . شادیم همینجوری شد. وقتی که ازدواج کرد به من نگفت . اون روزی که با هم دعوا کردیم بهش گفتم تو بهترین خبر زندگیت رو از بهترین دوستت دریغ کردی...

میدونین این روزها میگذره و البته هم گذشته عین اب خوردن ... فقط من بیشتر به این نتیجه میرسم که من خیلی در مورد "دوست و دوستی ها " ارمانی فکر میکردم . و این بزرگترین اشتباه منه .