یادداشت های دختر کوچیکه خانواده
یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

روزی که جزو ارزوهام توی دفترم نوشتمش فکر نمیکردم اینقدر نزدیک باشه

با دوستت بروی و با کلی ذوق دوربینی که مدتهاست ارزویش را داشتی بخری ...وقتی که فروشنده در جعبه اش را که باز میکند . تو چشم های دوستت نگاه کنی و بخندی .

اولین عکس دوربینم هم از دوستت بگیری .

پستی که خبر خوش را داده بودم همین بود . دوربین دار شدم .

میدانم که بی کلاسی تمام است که عکس دوربینم را بگذارم اما این حق را به من بدهید که اولین عکس را دوست داشته باشم و هربار با دیدنش قربان صدقه دوربینم بروم . اصلا من بی کلاس .

راستش امروز که با خودم نبرده بودمش دلم برایش تنگ شده بود . فردا من و دوربینم قرار است کلی باهم زندگی را در قاب خوبی ببینیم .... 


جاده ها هم عاشقی بلدند

تازه رسیدم ...اینجا هوا عجیب ملس و دوست داشتنیه .....

جاده هم عاشقی میکرد با من ، رعد و برق شدید باروونی که میخورد به شیشه پنجره اتوبوس و من سرمو تکیه داده بودم به شیشه ...

زیبایی جاده دو چندان شده بود توی این بارون ، حتی توی این لغزندگی و پیچ های تند و بی احتیاطی راننده ها ...جاده هر کجا که باید میپیچید بارون شدتش بیشتر میشد ، رعد و برق میزد ، وقتی که رسدیم عین سکانس اخر فیلم ها ، بلند شدم دکمه پالتوم رو بستم کوله رو انداختم روی دوشم ، از اتوبوس پیاده شدم ...زمین خیس خورده ...هوای خنکی که پوستم رو نوازش میکرد ، صدای راننده تاکسی ها که دست به جیب ایستاده بودند و دور ادم عین مور و ملخ جمع میشوند ، خانوم خانوم تاکسی میخواین .....

4 days

چهار روز است که در خانه امن! خودمان هستم ،بدون تلفن های ساعت 5 صبح ، بدون خروپف های تخت کناری ، بدون چراغ روشن ها ،چهار روز است خانه هستم ، همه چی هست ...میز شام سه نفریمان ...صبحانه های مفصل  و مورد علاقه ! با نون بربری های کنجدی سفارشی که بابا صبح ها به عشق من میخرد و میگذارد لای سفره تا من بیدار شوم و بخورم  ، چهار روز است که خانه خودمان هستم با ناهار و شام هایی که سفارش دهنده اش من هستم ، قرمه سبزی ، اش، ابگوشت ، ذزت مکزیکی ...چهار روز است خانه خودمان هستم و رختخواب و جای همیشگیم کنار شومینه .... اتاق خودم و پنجره اتاق محبوبم ...قفسه کتاب ها کمد لباس هایم ، چهار روز است که دارم به راحتی و با ارامش لم میدهم کنار شومینه و از توی حال با مامان توی اشپرخانه بلند بلند حرف میزنیم ،  با ماه مان ! کنار هم میخوابیم ، انار دون میکنیم و میریزیم داخل کاسه و نمک میزنیم و شروع میکنیم از دختر اقدس خانوم گفتن تا خواستگارهای صف کشیده و زنبیل های پشت در !!

لپ تاپ را میاورم منشینیم کنار هم ، همه عکس های این چند وقت را نشانش میدهم ، آن هم دوربین را میاورد و تند تند عکس های مسافرت استارایشان را نشانم میدهد . میخندم دوربین را کنار میگذارم که مثلا چشم ندارم ببینم که با آن یکی دختر و دامادش رفته است سفر . برای اینکه از دلم در بیاید ساکش را باز میکند و مرا با سیر سوغاتی ها خوشحال و غافلگیر میکند ، یک جورابی دستش است . میگیرد سمتم ،" بیا این جوراب  رو برای اوردم عطریست.. ."،میپرم و از دستش می قاپم ، فکر کنم اولین بار است که یک جوراب را  بو میکنم ! سوغاتی هایم را جمع و جورر میکنم داخل کوله همیشگیم میگذارم ،

بغلش میکنم ..میبوسمش ....میبویمش...

بابا را تاحالا اینقدر به خودم نزدیک ندیده بودم ،معمولا احساساتش را بروز نمیدهد ، نظر خاصی نمیدهد ، و همیشه موافق است، شب وقتی رسیدم که داشت نماز میخواند . کمرش گرفته بود و روی میز و صندلی به صورت نشسته نماز میخواند . ایستادم کنارش تا نمازش تمام شود . بغلش کردم و بوسیدمش ..خندید و گفت دخترم لاغر شدی !

خندیدم گفتم واقعا؟خداروشکر از بس که این پله های خوابگاه را بالا پایین میکنم ، میگوید ، لاغر بهتر است اینجوری بهتری ! میخندم و از مامان میپرسم بابا چِش شده قبلن ها چیزی نمیگفت ....

حالا هروز که مرا میبیند میخندد که الان بهتر شدی  ! من هم مشعوف و خوشحال !!

پنجشبه هم داداش به همراه فندق و مامان فندق به خانه مان امدند، به صورت ریپیت شاید 30 بار پشت سر هم گفتم فندق بگو عمه عمه ...تا اخر جیغی کشید و عمه ای گفت که دل من رو برد بیشرف !پسرکمون زمین خورده بود ، بینیش کبود بود اما  هنوز از شیطنتش دست بر نمیداشت،

امروز هم، عصر به قصد خرید بافت با مامان بیرون رفتم ، چیزی که میخواستم رو پیدا نکردم ، یا خیلی کوتاه بودند که نمیشد دانشگاه بپوشم یا اینقدر گنده بودند چاقم میکردند ، فعلا منصرف شدم تا برم اصفهان رو م ببینم شاید چیز بهتری پیدا کردم .

فردا هم بر میگردم ، این  4 روز خیلی زود گذشت انگار همین دیروز بود اومدم

ابان ، ماه محبوب من ِ  ، بهترین اتفاق صبح امروز این بود که صبح با بوی نم بارون از خواب بیدار شدم رفتم یک پتوی دیگه اوردم و از پنجره انقدر بارونو نگاه کردم تا دوباره خوابم برد ،توی این ماه ، نفس های عمیقی میکشم و غیر از حال و هوای محبوب این ماه لباس های جینگیل مستونه زمستانیست و برای من البته شال گردن ! تعداد شالگردن های دست باف مامان دوزم خاطرم نیست ، اما عاشقشونم  و لحظه شماری میکنم که ببرمشون اونجا و بندازم و سه دور دور گردنم بپیچونمش ! من عاشق شالگردنم ! حالا تصمیم گرفتم امسال یکی هم خودم ببافم ، مامانم دیگه نمی بافه ، همه شاکین که چرا همش برای من شال گردن میبافه ، پارسال تو زمستون دوتا بافت ! خواهر زاده عزیزم هم که هرکاری من بکنم باید انجام بدهد که فعلا مامانم دستش به شالگردن اوشون بند است !و غزایای ِ نوه و مغز بادوم که شما ملطفت هستید !

این چند روز اینترنت خانه تمام شده بود و هرچه هی میگفتم امروز شارژش میکنم فردا  شارژش میکنم نمیشد ، تا اینکه امروز همت کردم و شارژش کردم ...نبودم را برای این چند روز ببخشید ...از این ماه لذت ببرید دوستان ...



+دقت که کردم دیدم از اول پست تا نیمه ها از خوراکی و مسائل مربوط به شیکم حرف زدم !

یه همچین دختر شیکمویی هستم و خبر نداشتم





smile

نشسته ام وسط اتاقم . چمدان را گذاشتم ام کنارم .درش را باز کردم با یک دستمال خاک یک سال گذشته که همراهم نبوده را پاک کردم . کشوهای دراورم رو بیرون اوردم و گذاشتم روی زمین تا راحت تر بتونم از بینشون لباس هارو اننخاب کنم . اهنگ ویگن هم در حال پخش شدنه .همراهش میخونم ،بردییی از یادمم دادی بر بادممم ، هر لباسی که بر میدارم اول بازش میکنم نگاه میکنم تصور میکنم که کجا و چه وقت میخواهم بپوشمش . لباس ها به سه دسته تقسیم میشوند . لباسهایی که با خودم میبرم پرت میکنم داخل چمدان. لباس هایی که قرار است اینجا بمانند و وقتی دلم تنگ شد و برگشتم بپوشمان. لباس هایی که یک ماه دیگه قرار است بیام ببرمشان مثل پالتو ،شالگردن ....از بین لباس ها تونیک سفید رنگی که رویش دخترکی با موهای پریشان است را برمیدارم ، بو میکنم ، هیچ وقت نپوشیدمش اما با لبخند میزارمش داخل چمدان طوسی رنگم .

کنار کتابخانه ام نشسته ام و کتاب های مورد نیاز و به درد بخورم رو برمیدارم . چشمم میوفته به قفسه کتاب های کنکورم ...لبخند میزنم و میزارمشان کنار ....

سر رسید معروف خودم رو از بین قفسه کتاب ها و دفتر ها پیدا میکنم ورق می زنم چند خطیش رو میخونم و لبخند میزنم میگذارم کنار ....

قاب عکس های روی میز رو نگاه میکنم ، عکس خودم کنار داداش رو برمیدارم لبخند میزنم میزارم کنار . عکس خانوادگی من در کنار 5 نفر دیگه رو هم بر میدارم میزارم کنار ...دارم لبخند میزنم و دست میکشم روی ادمهای خوب این قاب عکس که بین در میبیم مامان دست به سینه ایستاده و داره من رو نگاه میکنه لبخند میزنه میگه

"این همه رو میخوای ببری مگه قرار نیست بیای "

لبخند میزنم قاب عکس رو به سینم فشار میدم چرا میخوام برگردم چرا ،میزارمش روی چمدون . در چمدون رو میبندم میزارم کنار...


قراره از خوش شانسی زیاد اسممو بزارم شمسی

یه  نمونه داداش دارم ،صبح دلش نیومد که که من تنها برم ساعت 8 اومد باهم کلاشینکف (!) برداشتیم رفتیم شهر و بهم بریزیم وتقی رسیدیم در خوابگاه  اومدیم که اسلحه بکشیم  که چرا برای من نیست !شانس با من یار بود و یکی همون لحظه کنسل کرد و منم جیرینگی پولشو دادم و ثبت نام کردم و دوتایی برگشتیم.

اتاق ِ رو به خیابون ِ محبوب خودم حتما رفتم یکشنبه و اتاقم رو چیدم حتما از پنجرش براتون عکس میزارم

چشام برق میزد وقتی وارد شهر شدیم کلمو ار پنجره کرده بودم بیرون و با دقت همه جارو از اول نگاه میکردم ...توی کل راه داشتم برای داداشی خاطرات این چندسال گذشته و رو تعریف میکردم . خندید و گفت یه چند سال دیگه هم مثل الان که داریم بر میگردیم داری خاطرات الانو تعریف میکنی پس خوب ظبتشون کن ....

یه نمونه خدا هم دارم من امروز فهمیدم اون سیمش وصله وصله منم که هی قطع و وصلی میکنم خط رو خط میندازم باهاش

+بچه ها ممنون. خدا مرسی . 

++بچه ها ،وقتی که میزارید و اینجا رو میخونید برام ارزمشنده و حتی چشمهاتون، اما من به این روزانه نویسنی احتیاج دارم . برای مرورش برای اینده...