یادداشت های دختر کوچیکه خانواده
یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

شرح حال وضعیت جدید

یکشنبه که رفتم ، چون با ماشین میرفتیم دیگه گفتم که همه وسایل هامم ببرم بعد از ثبت نام برم بزارم خابگاه که دیگه نخوام با اتوبوس این همه بارو با خودم بکشم و جا به  جا کنم .و قرار بر این بود که بمونم !

رفتم برای ثبت نام . مامان قرار نبود بیاد ، اما خیلی دوست داشت ببینه خیلی برای این مرحله از زندگیم دعا کرده بود ... برق توی چشاش نزاشت که نبرمش با خودم ، دلم میخواست دستشو محکم توی دانشگاه بگیرم و به همه معرفیش کنم و خودش شاهد همه ی این اتفاقای خوب باشه . رفتیم با هم . تا ظهر که کارای ثبت نامم طول کشید و بعدشم که رفتیم خابگاه وسایل هامو چیدم . یعنی همون گذاشتمشون کنار چون برنامه کلاسیم هنوز ! مشخص نبود منم اولش خیلی دلم میخواست که بمونم و برم این 5 6 روزی که کلاس ندارم و بگردم و بچرخم اما دیگه با پیشنهاد مامان و داداش برگشتیم .

اتاقم طبقه ی 4 ساختمونه . یه سوییت جدید با ادمای جدید . من 2 سال قبل تو طبقه 2 همین ساختمون درس خوندم زندگی کردم ...حال طبقه 4 با بچه های جدید و ....خیلی هاشون رو میشناختم و اونا هم منو دیده بودن توی رفت و امدها . خیلی یخ بودن . در این حد که حتی اسمشون رو هم نپرسیدم فقط با پریا اومدیم بالا و همه چیو گذاشتیم و هر هر خندیدیم ....

دختره برگشته به من میگه ما سه تا خیلی تمیزیم منم گفتم متاسفانه خیلی من کثیفم  ! خواستم اول کاری حساب کار دستشون بیاد . وگرنه من خودم وسواس دارم بابا !واسم جا و اتاق مهم نبود . بیشتر همین که خود اون خابگاه باشم واسم اهمیت داشت . بچه ها و دوستای خودمم که همون طبقه دوم هستند میرم و میام . البته فعلا همه شمشیر و از رو بستن واسه من انگار که نمیشناسیم اصلا همو !

دلم میخواد که این سری تجربیات و اشتباهات قبلیمو بین بچه ها وشناخت روشون تکرار نکنم و کلا یه روی جدیدی از ته تغاری رو به نمایش بزارم اونجا ! اولش قصد داشتم برم طبقه سوم و با همه روبوسی کنم و سلام و احوال پرسی گرم حتی با اونایی که کدورت کمی هم بود ...اما نشد سریع برگشتیم ،راستش دلمم خیلی راضی نشد میترسیدم بخوره تو ذوقم و نمیتونستم رفتارشون رو پیش بینی کنم !

خلاصه که الان برگشتم و خونم و سرما خوردم و همین .چقدر که من این راهو رفتم و برگشتم این هفته دقت کردین


شماها هیچ وقت بزرگ نمیشید

چند روزه پیش که میزبان یکی از دوست هام به همراه خانواده خودش و همسرش بودم ، بماند که چیشد و اینها ،روز اخر که داشتیم خداحافظی میکردیم دوستم رو به مامانم گفت که زودتر ته تغاری بفریستینش اصفهان راحت شین ، که مامان خیلی جدی جواب داد راحت نمیشم اتفاقن خیلی هم ناراحتم اما هدف های بچم و ارامشش برای من مهمتره .

من خیلی ناراحت شدم کم ندیدیم از این ادمها . یعنی در طورل روز که من پیششون بودم چند دفعه خواهرش برگشت به من گفت که چرا میخوای ادامه بدی ،همینجا بمون پیش برادرت کار کن ، من الان حقوق خوندم و توی خونم ...

دلم میخواست برگردم بگم این از بی عرضگی تو هست که تو خونه ای ! راستش من خیلی اعتقاد ندارم که حتما کسی که تحصیلات داره باید کار کنه ...چون همین که ادم بتونه تمیز رو از غیر تمیز و خوبی رو از بدی تشخیص بده یا حتی بتونه فرزندش رو درست راهنمایی کنه کافیه . اون درس خوندنی به درد نمیخوره که طرف هزینه میکنه و تحصیل میکنه اما با اینترنت با کتاب با مجله غریبس و توی خونس ....من یکی از فامیلامون ماما هست اما کار نمیکنه اما چه بچه هایی بزرگ کرده چه رفتاری با بچه هاش داره .توی یک مجلس بودیم روی میز توی ظرف شکلات ریخته بودند و فرصت نشد که تعارف کنن من تا اخر این مهمونی ندیدم بچه ها به ظرف شکلات دست بزنند یا یکبار حتی به مادرشون بگن که شکلات میخوان ! در صورتی که یکی از فامیلامون بچش میاد خونه میگه از تو یخچال براش با ظرف میوه بیار در صورتی توجه ندارند اومدند مهمونی و و ...بگذریم خلاصه اینا مته روی اعصاب من بودند (خانواده دوستم ساکن اصفهان هستند)

من خودم دختری بودم که چون فرزند اخر بودم و شیرین ! هیچ وقت تجربه خطا یا تحمل سختی و مشکلی نداشتم ..خواهرا و برادرم سینه سپر جلوم بودند و حتی یه خار توی پای من نرفت . ...این خیلی بد بود من ضعیف بودم تا اینکه برای تحصیل چند سال پیش جدا شدم و مستقل . اولش سخت بود . هربار که میخواستم برم بیرون دو ساعت توی دستشوویی بالا میاوردم چون میترسیدم برم گم شم !! کم کم رفع شدم کم کم  شدم سرد و گرم چشیده روزگار ...

اما توی این دوران با ادمهایی برخورد کردم که فکر کردند من خانوادم رو دوست ندارم . اونا منو دوست ندارند . یا من فراری هستم از این محیط ....قضاوت های بیجا ...حرف های نا مربوط....من میشنیدم و میگذشتم اما میدونین روی صحبتم با اون دختراس که هنوز بعده 10 سال زندگی مامانشون براشون غذا میپزه میبره خونه ! هنوز به این که خودشون غذا درست نمیکنن افتخار میکنن هنوز روزشماره خونه مامان رفتن هستن که نکنه از جاریشون کمتر خونه مامان رفته باشند اونایی که فکر میکنند خونوادشون رو بیشتر از همه دوست دارن ...اون دختری که توی کلاس زبانمون استاد ازمون پرسید که کی کوکینگ میکنه خندید و گفت نصفه هفته مامانم میپزه نصف هفته مادرشوهرم ! و اگه نبود رستوران ...اونایی که تا یچیزی میشه مگن مامانم مامانم طاقت نمیاره نمیارم ...

من خانوادم رو دوست دارم مامانم رو دوست دارم . درسته اینجا دوست نداشته هام خیلی زیادن مثل خیابون ها پاساژها و و وو..... اما اینکه مامانم برام کاری انجام بده رو ضعف میدونم ..اینکه افتخار کنم که توی این سن هنوز مامانم صبونه میزاره جلوم و ناهار و شام رو ضعف میدونم ...نکه من خانواده دوست ندارم نه که من خوشم نمیاد صبحونه مامانم رو بخورم نه....قضاوت های شما قلب من رو درد میاره ...اینکه با ترحم نگاه میکنید ...اینکه میبینم با اینکه مسولیت دارین شوهر دارین فرزند دارین اما هنوز تکیه گاهتون این چیزاست خندم میگیره ....تویی که اینقدر خونه مامانت بودی و مامانت بچتو خابونده اونروز دوساعت تموم داشتی با بچه ور میرفتی نتونستی بخوابونیش ! اینا به خدا ضعفه ...اینقدرم راجع به من نظر ندین لدفن اینقدر قضاوت بیجا نکنین ....مگه میشه کسی مامان و خانوادش رو دوست نداشته باشه ...بخدا گاهی وقتا میبینم من از شماهایی که پیش مادرتون هستید رفتارم بهتره ! میدونین من یه چیزایی رو تجربه کردم که شما هیچ وقت تجربش نمیکنید ....راستش اینکه ادم مامان داره مایه افتخاره بله مامان چیزه خوبیه اما شماها انسانین دیگه اینکه با مامانتون هم میخوای جلوی من پز بیاین بخدا خنده داره ...بخدا خنده داره ....