یادداشت های دختر کوچیکه خانواده
یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

حس خوب (1)

یه شبایی هم اینجا هست ما میوفتیم رو دور خنده ، به همه چی میخندیم ،وقتی که فاطمه داشت نماز میخوند ،من داشتم تعریف میکردم که استادمون رفته فست فودی خواسته بگه دوتا همبرگر بدین و دوتا بندری گفته دوتا همبری دوتا بندری ....خودمون که از خنده نفسمون بالا نمیومد ، فاطمه نمازش رو ول کرد و افتاد روی سجادش به خنده ما هم ازش فیلم گرفتیم ، رفتیم صدای اون دختره اتاق رو به رویی که داره با دوس پسرش با ناز و عشوه حرف میزنه رو ضبط کردیم و 4تایی کف اتاق پهن شدیم و با هندزفیری گوش میکنیم و  از خنده روده بر میشیم ! ، هندونه و نون پنیر میخوریم تخمه هاشو بهم پرت میکنیم ،تخمه میره تو چش نازی اخم میکنه و ما بهش میخندیم خودشم هندونه رو برمیداره و میماله به سر و صورت ما و بازم میخندیم ،  عکسای مسخره از هم میگیریم و بلند بلند میخندیم ، وسط پلی شدن یه اهنگ شاد بلند میشیم میرقصیم و مسخره بازی  ، بلند بلند اهنگ میخونیم ، چایی و مسقطی میخوریم ،

و حتی وسطش من یادم میوفته که فردا امتحان میان ترم دارم و جزوم  کامل نیست. جزوم رو میبندم و ترجیح میدم که بخندیم . اینقدر بخندیم که گلو درد بگیریم مثل الان . اینروزا کم پیش میاد 4تامون حالمون باهم خوب باشه و 4 تامون زده باشیم سیم اخر ...که هیچ چیز واسمون اهمیت نداشته باشه ...