یادداشت های دختر کوچیکه خانواده
یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

تنها در خانه 2

از صبح که (همون ظهر) که بیدار شدم  دنبال یه اهنگ خوب میگردم که گوشش بدم ، اما هرچی اهنگ هست که میزارم با روحیه الانم سازگار نیست و مجبورم قطعش کنم ، یه حالیم از صبح ، منتظر یه تلنگرم که اشکام گوله گوله بیان پایین ،حتی وقتی الان بابا زنگ زد که ببینه بیدار شدم یا نه یه چیزی گفت که من عصبانی شدم و با بغض جوابش رو دادم و اونم به این عصبانیت الکیم خندید !

میدونین از وقتی که بیدار شدم ،دارم برای خودم برنامه میریزم که جمعه خودم رو چگونه بگذرونم اما هیچ برنامه ای جز نت و فیلم دیدن ندارم ، همیشه فکر میکنم خیلی با هم سن و سالام فرق دارم ، نه دوست صمیمی که الان بخوام منتظر فرصت باشم که بگم بیان خونمون و خوش بگذرونیم نه روابط گرمی با فامیل دارم و کلا دوروبرم خیلی خالیه ، اینم بگم ها ، خودم از یه مرحله ای به بعد ترجیح دادم که دوست نباشه ،نمیدونم ، وقتی که بچه ها روز شماری میکنن برن خونشون و با دوستای سابقشون برن بیرون و مهمونی خرید گشت و گذار ، ذوق دیدن دختر خاله و دختر عمو رو دارن ، من این جمله ها رو اصلا نمیفهمم ، راستش روزی که داشتم میومدم گریه ام گرفت ، من هیچ چیزی جز دلتنگی مامان بابا اینجا ندارم ، و اگه این دلتنگی نبود حاضر نبودم به خونه برگردم،

من اینجا شاید یک هفته بشه که از خونه بیرون نرم ، به نظرم همه چی تکراری و مسخرست ، هیچ چیز جذابی توی خیابون هاش فروشگاه هاش و ...پیدا نمیکنم ، اما نمیدونم جریان چیه که اگه روز ده بار هم از کوچه خوابگاه رد بشم هنوز همون جذابیت رو داره که روز اول داشت ، خیابونای اینجا هیچ وقت تکراری نشدن ، هیچ وقت خسته نشدم ....

همین چند دقیقه پیش که داشتم  خونه رو  جارو میکردم، اینقدر سفت دسته جاروبرقی رو چسبیده بودم و روی فرش میکشیدم و زیر لب غر غر میکردم که یک لحظه نفسم برید ،به خودم میگفتم چند نفر منتظر همچین شرایطی مثل من رو دارن که بخوان براش برنامه بریزن و استفاده کنن ، اما من چی؟ به نظرم خیلی زود همه چی فرق کرد ، این حسایی رو که میگم هیچ کس متوجه نمیشه تا وقتی که جای من باشه ، از شرایط الان ناراضی نیستم ، اما کمبود خیلی چیزها کلافم میکنه و مجبورم میکنه هی بشینم مقایسه بکنم که فلانی چطوریه و من چطوریم ...میدونین خیلی مسخرست اما بیشتر وقتا نتیجه مقایسه هام میشه این که زندگی و سبک زندگی کردنم خیلی با بقیه فرق داره، و قسمت سخت ماجرا اینجاست که من باید همون لبخند رو داشته باشم که بقیه توی شرایط عادی تر به لبشون دارن....و دم نزنم ....


نظرات 8 + ارسال نظر
رامگا جمعه 11 بهمن 1392 ساعت 14:55 http://bueno.blogfa.com

میدونی ته تغاری...
یه وقتایی هست شاید به ظاهر هیچ مشکل خیلی خاصی تو زندگی آدم نباشه ،اما همین نبودن مشکل ،همین روتین گذشتن ساعت ها ،روزها و ساعت ها ،خیلی بده!
درک میکنم اون لحظه هاتو که فامیل نیست ،ذوق دخترخاله دختر عمو نداری ،اینا رو خیلی خوب درک میکنم:(

اره واقعا این روتین گذشتن خودش خیلی بده ....

برادر شغال جمعه 11 بهمن 1392 ساعت 15:40

امیدوارم که دیگه تنها در خانه 3 ننویسی !
منم اون چند وقتی که شیراز بودم همین حسا را داشتم وقتایی که میومدم اصفهان دلم میخاست این چن روزی که اینجا بودم زودتر تموم بشه انگار یه چیزی اونجا جا گذاسته بودم وقتی که برمیگشتم شیراز با اینکه همش درحال بخور و بخاب بودم اما بازم یه حس بدی داشتم .اما در کل دور بودن از خونواده خوبه !!
اصفهانم لامصب این روزا حال و هوای اسفند و اردیبهشت داره اصن یه وضعیه

چرا ننویسم؟؟
اره بابا خودم یه پست نوشتم که انگار هوای 20 اسفنده اصفهان

برادر شغال جمعه 11 بهمن 1392 ساعت 17:30

منظورم اینه که دیگه تنها نباشی تو خونه وسرت شلوغ باشه و خانه شلوغ 1 بنویسی

به این زودی که میسر نمیشه
حالا حالا ها تنهام متاسفانه

mahsa جمعه 11 بهمن 1392 ساعت 17:40 http://jujuie.blogfa.com

دقیقا حرفاتو میفهمم و منم بابت این تفاوتو اینجوری بودنه گاهی خیلی اذیتو کلافه میشم
منم دقیقا مثه همین حسارو دارم با همین روابط

خوبه که میفهمی ...

بانوچه جمعه 11 بهمن 1392 ساعت 17:49

تنهایی گاهی واسه آدما لازمه ولی همین نداشتن برنامه خیلی قضیه رو بغض دار میکنه :(

دقیقا ، خودمم قبول دارم که تنهایی واسه ادما لازمه ...اما تنهایی واسه هرکسی یه تعریفی داره دیگه ....

arghavan جمعه 11 بهمن 1392 ساعت 22:37 http://monsseffanne.blogsky.com

:)
اصفهانی ؟

نه عزیز اومدم خونه ، مثلا استراحت بین دو ترم مامانمون گذاشته رفته مسافرت

الهه شنبه 12 بهمن 1392 ساعت 00:06 http://tahtagharii.blogfa.com

سلام
منم ته تغاریم!!
میفهمم کاملا حستو
منم تو خوابگاه زندگی کردم و الان درسم توم شده و اومدم خونمون
کاملا احساستو درک میکنم
ی جورایی خودم حس و حال تورو دارم

سلام
چه خوب که شما منو و حس هام رو میفهمی الهه جان
خوش اومدی

مستر نیمـــا پنج‌شنبه 17 بهمن 1392 ساعت 01:15

:)
مثل حس تجربه های مشترک...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.