یادداشت های دختر کوچیکه خانواده
یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

تنها در خانه

دیروز صبح بعد از اخرین امتحانم جمع جور کردم و چمدون رو برداشتم و کولم رو روی دوشم انداختم و به سمت خونه حرکت کردم ....عصر حدود ساعت های 6:30 رسیدم خونه ، برخلاف همیشه که جلوی ایفن وایمیستادم و برای مامان زبون درمیاوردم تا در رو باز کنه خبری نبود ، کلید نداشتم ، زنگ واحد 4 رو زندم و معذرت خواهی کردم که در رو باز کنند ، برخلاف همیشه مامان دم در اسانسور منتظرم نایستاده بود تا ساک و چمدون رو از دستم بگیره ، کلید خونه رو بابا توی یکی از کفش های توی جا کفشی جاسازی کرده بود و برداشتم در خونه رو باز کردم ، از تاریکی میترسم ، خونه تاریک بود ، بسم الله گفتم چراغ حال رو روشن کردم ، دوباره برگشتم توی راه پله که چمدون و ساکم رو بردارم  ذختره ی فضول واحد رو به رویی لای در رو باز کرد  و منم همینجوری نگاش کردم و وسیله هام رو اوردم توی خونه ، چراغ اتاق خوابم رو روشن کردم ، چراغ پذیراایی ، چراغ اشپرخونه، لباس هام رو دراوردم ، تلوزیون رو هم روشن کردم ، رفتم توی اشپرخونه در یخچال رو باز کردم و چون مامان نبود با خیال راحت بطری اب رو برداشتم و با دهن سر کشیدم ،

رفتم یه پتو انداختم جلوی شومینه و بالشمم جاسازی کردم ، و لم دادم که خوابم برد ، حدود ساعت 9 بیدار شدم که از خستگی زیاد نمیتونستم چشمام رو باز کنم ،کلا دوروز بود 4 5 ساعت بیشتر نخوابیده بودم ، هر باز گوشی رو برداشتم که به بابا بگم به امشب رو شام  از بیرون بگیره که دلم نیومد ، به هر بدبختی بود پاشدم مرغ گذاشتم بیرون زرشک پلو با مرغ براش درست کردم ، سماور رو روشن کردن و چایی دم کردم ، صدای زنگ در اومد که بابا بود ، رفتم جلو بغلش کردم بوسش کردم و خرید هارو از دستش گرفتم ، به فاصله ای که بره دستشویی و بیاد نماز بخونه دوتا چایی ریختم و بردم گذاشتم کنار شومینه ، سالاد شیرازی درست کردم ، چایی خوردیم یکم حرف زدیم و شام رو براش اوردم ، من خزیدم زیر پتوم کنار شومینه و بابا پای اخبار همیشگیش ، داشت خوابم میبرد که بلند شدم و برای ناهار امروزش غذا کشیدم توی ظرف و گذاشتم توی یخچال ، بابا رفت حمام ، من هم خوابم برده بود که اومد بیدارم کرد و دوتایی رفتیم تو اتاق من خوابیدیم ، موقع خواب بهش تاکید کردم که صبح سر و صدا نکنه(اخه بابا عادت داره هر روز صبح ورش میکنه با صدای بلند تلوزیون و هی میپرسه این کجاس اون کجاس )بهش گفتم زنگ نزنه تا خودمم از خواب بیدار شدم بهش زنگ میزنم ، و لپ کلوم که بزاره بعد از این همه بیخوابی تا لنگ ظهر بخوابم ،

صبح فهمیدم که داره با ارومی کارهاش رو میکنه که بره ، یک لحظه چشمام رو باز کردم و بهش یاداوری کردم که ناهارش رو از یخچال برداره ، که برگشت بهم گفت باید صبح زود پامیشدی و چایی میزاشتی باهم صبونه میخوردیم ، که پتو رو کشیدم روی سرم گفتم از فردا الان خوابم میاد ، بعد با دستم یه بای بای کردم و رفت ،

تا ساعت 12 خوابیدم ، بعدش دوش گرفتم و فیلم دهلیز رو دیدم ، و بعد ناهار خورم و خوابیدم تا دو ساعت پیش ، برای خودم چایی گذاشتم ، ظرف های ناهار و شام دیشب رو شستم ، لباس های بابا رو انداختم توی ماشین ، و قصد دارم شام ماکارونی بپزم .....دختر خونه هم بودن عالمی داره ها ،

راستی سلام....


نظرات 3 + ارسال نظر
arghavan پنج‌شنبه 10 بهمن 1392 ساعت 22:52 http://monsseffanne.blogsky.com

چه قدر خوب گفتی . داشتم میدیدمت ...
سلام : )

سلام عزیزم

ناصر پنج‌شنبه 10 بهمن 1392 ساعت 23:48 http://tahvie-matbo.blogfa.com/

من پنجم تحویل داشتم هنوز که هنوزه احساس می کنم کمبود خوابام جبران نشد

اره بابا به این زودیا که جبران نمیشه

رامگا جمعه 11 بهمن 1392 ساعت 03:32 http://bueno.blogfa.com

تمام حسم نسبت به این پستت حسرت بود و بغض واسه خودم که حالا حالا ها به این خواب دم شومینه دست پیدا نمیکنم و شادی و خسته نباشید واسه تو که 10 بهمن شد و امتحاناتت تموم :)

مرسی عزیزم واقعا این امتحانای کشدار من خسته نباشید هم داشت مرسی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.