ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
دیروز صبح بعد از اخرین امتحانم جمع جور کردم و چمدون رو برداشتم و کولم رو روی دوشم انداختم و به سمت خونه حرکت کردم ....عصر حدود ساعت های 6:30 رسیدم خونه ، برخلاف همیشه که جلوی ایفن وایمیستادم و برای مامان زبون درمیاوردم تا در رو باز کنه خبری نبود ، کلید نداشتم ، زنگ واحد 4 رو زندم و معذرت خواهی کردم که در رو باز کنند ، برخلاف همیشه مامان دم در اسانسور منتظرم نایستاده بود تا ساک و چمدون رو از دستم بگیره ، کلید خونه رو بابا توی یکی از کفش های توی جا کفشی جاسازی کرده بود و برداشتم در خونه رو باز کردم ، از تاریکی میترسم ، خونه تاریک بود ، بسم الله گفتم چراغ حال رو روشن کردم ، دوباره برگشتم توی راه پله که چمدون و ساکم رو بردارم ذختره ی فضول واحد رو به رویی لای در رو باز کرد و منم همینجوری نگاش کردم و وسیله هام رو اوردم توی خونه ، چراغ اتاق خوابم رو روشن کردم ، چراغ پذیراایی ، چراغ اشپرخونه، لباس هام رو دراوردم ، تلوزیون رو هم روشن کردم ، رفتم توی اشپرخونه در یخچال رو باز کردم و چون مامان نبود با خیال راحت بطری اب رو برداشتم و با دهن سر کشیدم ،
رفتم یه پتو انداختم جلوی شومینه و بالشمم جاسازی کردم ، و لم دادم که خوابم برد ، حدود ساعت 9 بیدار شدم که از خستگی زیاد نمیتونستم چشمام رو باز کنم ،کلا دوروز بود 4 5 ساعت بیشتر نخوابیده بودم ، هر باز گوشی رو برداشتم که به بابا بگم به امشب رو شام از بیرون بگیره که دلم نیومد ، به هر بدبختی بود پاشدم مرغ گذاشتم بیرون زرشک پلو با مرغ براش درست کردم ، سماور رو روشن کردن و چایی دم کردم ، صدای زنگ در اومد که بابا بود ، رفتم جلو بغلش کردم بوسش کردم و خرید هارو از دستش گرفتم ، به فاصله ای که بره دستشویی و بیاد نماز بخونه دوتا چایی ریختم و بردم گذاشتم کنار شومینه ، سالاد شیرازی درست کردم ، چایی خوردیم یکم حرف زدیم و شام رو براش اوردم ، من خزیدم زیر پتوم کنار شومینه و بابا پای اخبار همیشگیش ، داشت خوابم میبرد که بلند شدم و برای ناهار امروزش غذا کشیدم توی ظرف و گذاشتم توی یخچال ، بابا رفت حمام ، من هم خوابم برده بود که اومد بیدارم کرد و دوتایی رفتیم تو اتاق من خوابیدیم ، موقع خواب بهش تاکید کردم که صبح سر و صدا نکنه(اخه بابا عادت داره هر روز صبح ورش میکنه با صدای بلند تلوزیون و هی میپرسه این کجاس اون کجاس )بهش گفتم زنگ نزنه تا خودمم از خواب بیدار شدم بهش زنگ میزنم ، و لپ کلوم که بزاره بعد از این همه بیخوابی تا لنگ ظهر بخوابم ،
صبح فهمیدم که داره با ارومی کارهاش رو میکنه که بره ، یک لحظه چشمام رو باز کردم و بهش یاداوری کردم که ناهارش رو از یخچال برداره ، که برگشت بهم گفت باید صبح زود پامیشدی و چایی میزاشتی باهم صبونه میخوردیم ، که پتو رو کشیدم روی سرم گفتم از فردا الان خوابم میاد ، بعد با دستم یه بای بای کردم و رفت ،
تا ساعت 12 خوابیدم ، بعدش دوش گرفتم و فیلم دهلیز رو دیدم ، و بعد ناهار خورم و خوابیدم تا دو ساعت پیش ، برای خودم چایی گذاشتم ، ظرف های ناهار و شام دیشب رو شستم ، لباس های بابا رو انداختم توی ماشین ، و قصد دارم شام ماکارونی بپزم .....دختر خونه هم بودن عالمی داره ها ،
راستی سلام....
چه قدر خوب گفتی . داشتم میدیدمت ...
سلام : )
سلام عزیزم
من پنجم تحویل داشتم هنوز که هنوزه احساس می کنم کمبود خوابام جبران نشد
اره بابا به این زودیا که جبران نمیشه
تمام حسم نسبت به این پستت حسرت بود و بغض واسه خودم که حالا حالا ها به این خواب دم شومینه دست پیدا نمیکنم و شادی و خسته نباشید واسه تو که 10 بهمن شد و امتحاناتت تموم :)
مرسی عزیزم واقعا این امتحانای کشدار من خسته نباشید هم داشت مرسی