میدانید یک سری چیزهایی هست که شما میدانید و هیچ کس دیگر نمیداند و این خیلی خوب است،مثلا همه فکر میکنند من دختر احساساتی سوسول مامانی هستم که هر چیزی تن مرا میلرزاند و اشکم دم مشکم است، فکر میکنند زود قهر میکنم ، زود از ادمها سیر میشوم ، اما خب اشتباه فکر میکنند ، الان که بخواهم دقیق برایتان بگویم اخرین باری که گریه کردم را یادم نمی آید، خیلی سخت گریه ام میگیرد،خیلی سخت حرصم در می اید، خیلی سخت ادمها میتوانند بروند روی مخم، البته که اینهارو شما میدانید اگر قرار باشد محیط بیرون هم همه بدانند من چه عجوبه ای هستم که همه هرکاری دلشان بخواهد میکنند،
داشدم میگفتم که خیلی سخت گریه ام میگیرد، البته نخواهم دروغ بگویم دو هفته پیش که خانه بودم از پله ها افتادم و برای اینکه خودم را برای مامان لوس کنم یک ذره گریه کردم و گفتم پایم ورم کرده و درد میکند در صورتی که فقط انگشت کوچیکه ام کمی ازرده خاطر شده بود،
اما الان احساس میکنم که نیاز مبرمی به گریه دارم، خواهرم همیشه میگفت که خیلی سخت شده ام، سنگ شده ام، میگفت از این سنگ بودنم باید ناراحت باشم، اما خب واقعا زندگی و شرایط مرا اینطور ساخت، گاهی میرسم که نکند ایتجوری بمونم و اینطور بشود و اینطور نشود (فهمیدید که چطور؟) اما خب ولش کردم اینقدر مشکلات و درگیری دارم که نخواهم به این فکر کنم که چرا دیگر احساساتم برانگیخته نمیشود و چرا نمیتوانم دوست صمیمیم را در اوج گریه و ناراحتی ارام کنم ،
گاهی وقتا میروم حمام مثلا ژست گریه میگریم و به همه اتفاقات بد زندگیم فکر میکنم و از خودم توقع دارم با این حجم اتفاقات بد زار بزنم جوری که مثلا اشک هایم از شدت اب بیشتر باشند ، اما خب اینقدر چشم هایم را بهم فشار میدهم که پیشانیم درد میگیرد و بیخیال گریه میشوم ،
از صبح که بیدار شده ام با اینکه دیشب تا 3 نصف شب داشدم بلند بلند با بچه ها میخندیدم جوری که اشک هایم از خنده پایین میامد، صبح چشمم به برف شدید پنجره افتاد، دلم گرفت اصلا یک جوری شدمم که حتی شما هم که مرا میشناسید نمیتوانید بفهمید چطور، دلم خواست که گریه کنم، دلم خواست که احساساتی باشم، دلم خواست گوشی را دستم بگیرم و طوماری بنویسم و بفرستم برایش ، دلم خواست که مثلا همه فکر کنن من از ان دختر های کله خرابم ، که از خوا ب بلند شوم و شال و کلاه کنم و بزنم بیرون و کسی نتواند جلویم را بگیرد، دلم خواست نگرانم شوند نه اینکه همه فکر کنند من عاقلند و ممکن نیست کاری دست خودم بدهم،
دلم خواست به جای اینکه الان به نازی اسمس بدهم ماست بخر ناهار هیچی نداریم ، خودم بروم بیرون ماشینم را روشن کنم عین فیلم ها بزنم کنار سرم را روی فرمان ماشین بگذارم و گریه کنم و کسی باشد که بیاید شیشه پنجره را بزند و من با پشت دستکشم اشکهایم را پاک کنم و نگاهش کنم ، حالا مثلا چه بهتر میشود که انکس اشنا هم باشد!
بعدش خودم به جای ماست خوردن! بروم رستوران ، که از تنهایی بودن داخل رستوران نترسم بدم نیاید ، بدون انکه منو را بخواهم نگاه کنم ، برای خودم جوجه چینی سفارش دهم ،
بعدش یک اسمس بدهم به بچه ها که حاضر شید بیایم دنبالتان و فرمان ماشین را کج کنم بطرفشان، یادم برود عصبانی بودم، یادم برود امتحان دارم، یادم برود که حجم سنگینی اتفاقات بد توی زندگیم بوده، یادم برود که از دستشان ناراحت هستم، یادم برود که دلم یک چیزهایی میخواهد، یادم برود که مثلا از این خیابان رد نشوم چون خاطره دارم، یادم برود که از تنهایی میترسیدم،یادم برود که قبلا ها به تنهایی به رستوران همیشگیم نمیرفتم،یادم برود همه چی را ...
بعدش بروم و کلی خوش بگذارنم ....شما که همه چی را فهمیدید این را هم بهتان بگویم و بروم که الان شاید غدد (!) اشکم سالهاست خشک شده و مجبورم درد پیشانی را تحمل کنم تا اشک بریزیم دو قطره! اما خیلی وقتا درونم غوقاییست و سیل همین اشک ها که دلشان نمیخواهد بیایند بیرون ....
با این شعرا هم گریم در نمیاد اخه ..
واسه نمره که اصلا گریم نمیگیره
باشد که رستگار شوم
خوش به حالت نیمه جدی جان! میدونی چقدر اروم تری؟من از بس میریزم تو خودم داغونم اقا داغون
چه عجس استاد عزیز.....
نمیدونم اما ادم احتیاج داره که خود واقعیش باشه ....خالی بشه یجوری اصلا یکی بفهمتش ....
خوبه خیلی خوبه...من بعضی وقتا از شدت تجمع اشک پیشونیم درد میگیره
هیچکی هم نداریم با خودمون ببریمش بیرون
خیلی خوبه که ادم بتونه تنهایی جاهای شلوغ بره من که دلشو ندارم
قصدم توهین نیست نظرم رو گفتم امیدوارم ناراحت نشید :)
You Get What You Deserve