یادداشت های دختر کوچیکه خانواده
یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

پست شماره هفتاد و شش

این دوروز به شدت میخوابم ، همینطوری که نشستم پای لپ تاپم و دارم کارامو انجام میدم برای استراحت کوتاه هم که سرمو میزارم روی میزم به خواب یک ساعته میرم ، پرم از کار و مشغله ...اینقدر که حتی قدرت برنامه ریزی برای انجامشون ندارم ظهر که کلافه بودم از این همه بی برنامه ای و کارهای انجام نشدم قرار شد دراز بکشم و توی خلوت خودم فکر کنم که چیکار کنم ، ما هنرمندا(! ) خیلی باس باخودمون خلوت کنیم ، مثلا اگه ایده به ذهنمون نمیرسه باید یکارایی بکنیم که ایده بیاد تو ذهنمون کاری که دوست داریم حتی ...شعر بخونیم کتاب بخونیم عکس ببینیم خیلی چیزا هرکسی روحش با یه چیزی عجینه و من صد البت با تنهاییم !

توی تنهایی خودم سیر میکردم که حدود 3 ساعت خوابیدم و چه خواب های اشفته ای هم که ندیدم و الان سردرد هم به دردهم اضافه شده ....به ازای هر یه پلک زدنم چشم هام رو که میبستم یک صحنه میومد جلوی چشمم،چشمم رو که میبندم پتو رو که دور خودم میپیچم صحنه ی دیروز صبح میاد جلوی چشمم ،  به این فکر میکنم که  عشق کاملا میتونه ادم رو عوض کنه ، اصلا ادم میشه یکی دیگه ...رفتارش عوض میشه ...جنس اهنگ گوش دادنشان عوض میشه ....دیده شده حتی طرف ذاعقه غذاییش هم عوض شده ...کارایی رو میکنه که حتی روزی از انجامش واهمه داشته ...روزهاش با برنامه و سرحال شروع میشه ....اصلا ادمای عاشق یه حبابی دورشون رو میگیره و اونا رو بیشتر از هرچیزی رهاتر میکنه جوری که پاهاشون دیگه به زمین نمیرسه  ....

 دیروز از دور داشتم به "ش " نگاه میکردم ،"ش" دختری بود که زورش میومد ارشیو خودش و کارهاش رو دستش بگیره دیروز با یه سبد بزرگ گل و جعبه شیرینی دیدمش ...برای "م" اورده بود ....جلسه دفاعیه معماری "م" بود ....از دور قشنگ بودن دوتایی همه چی رو مهیا کردن و "ش" در اخرین لظه دکمه جلیقه سنتی "م" رو هم بست و راهیش کرد جلو ....از دور توی دلم جفتشون رو بغل کردم و بوسیدم ...از این همه انرژی مثبت از این همه خوبی...با اینکه دل خوشی از جفتشون ندارم اما تا اخرین لحظه خودم رو کنارشون میدیدم و داشتم محکم براشون دست میزدم ....

دیروز صبح کسل بار ترین روز من بود اما اون روز پربرنامه ترین و شاید مهمترین روز زندگی اون دوتا بود ....اصلا ادمای عاشق خیلی خوبن ، یه چیزایی واسشون لذت بخش میشه که شاید واسه ما غیر قابل تحمله ، دست به یه کارایی میزنن که شاید روزی ارزوشو داشتن .....

پتو رو میکشم روی سرم و چشمام رو میبندم و سکانس فیلم رو مجبورا عوض میکنم ......




نظرات 8 + ارسال نظر
بانوچه یکشنبه 24 آذر 1392 ساعت 18:25

تنهایی ... من خیلی بهش نیاز دارم به خلوت حداقل یک ساعته

تنهایی خوبه خیلی ....

ناصر یکشنبه 24 آذر 1392 ساعت 22:01

در چه زمینه هنری ای مشغولیت داری هنرمند؟ :دی

سیکوریتیه

Mahsa یکشنبه 24 آذر 1392 ساعت 22:35 http://www.nice-dolhouse.blogfa.com

مورد داشتیم طرف روانش دچار مشکل شد از فرط عاشقیت!

اینکه عادیه !

بیباک یکشنبه 24 آذر 1392 ساعت 23:42

سر انجام...
روزی به حکمت همه ی اتفاقات زندگیتان پی خواهید برد.

پس فعلا به سر در گمی ها بخندید...

از میان اشک ها لبخند بزنید...

و همواره به خودتان یادآوری کنید که

پشت هر حادثه ای دلیلی نهفته است...!

عشق ادم رو ادم میکنه...!!

اونم چه ادمی !

ناصر دوشنبه 25 آذر 1392 ساعت 07:49

دیشب که اینجارو خوندم اینقدر خواب داشتم اصلا متوجه نشدم گفتی معماری

نه ناصر دوستانم معماری هستن. بهت قبلا گفته بودم رشتم رو

ﺑﺸﺮا دوشنبه 25 آذر 1392 ساعت 09:58 http://biparvaa.blogsky.com

ﺭاﺳﺖ ﻣﻴﮕﻲ ﺁﺩﻡ ﻋﺎﺷﻖ ﻛﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﻳﻪ ﺭﻧﮓ ﺩﻳﮕﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﻴﮕﻴﺮﻩ..
ﻛﺎﺭ ﺧﻮﺑﻲ ﻛﺮﺩﻱ ﺳﻜﺎﻧﺲ ﺭﻭ ﻋﻮﺽ ﻛﺮﺩﻱ...
ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﻲ ﻫﻤﻴﺸﻪ.

اوهوم ....

ناصر دوشنبه 25 آذر 1392 ساعت 19:43

جدا؟ یادم رفت

پیر شدی ناصر

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.