یادداشت های دختر کوچیکه خانواده
یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

ماه مان !

قرار بود دیشب  بروم خانه. چند روزی است که گوشه و کنار بهم خبر میرسد که حال مامان خوب نیست. عصب کشی دندان و مسمومیت و سرماخوردگی همه با هم . دیشب به محض اینکه داداش گوشی تلفن را برداشت بعد از سلام پرسید رسیدی وقتی که  گفتم نه نیامدم ناراحت شد و ناراحت شدم . گفت باید می امدی حضورت احتیاج است اوضاع زیاد رو به راه نیست . راستش ناراحت شدم . خواهر هایم که هرکداک در شهر دیگری زندگانی میکنند . عروس هم که خدا برکت بدهد ! میماند پدرم و داداش که مشغولیت های خاص خودشان را دارند .

حالا از صبح فکرم پیش مامان است . از اینکه در مقابل وظایف دختریم در خانه کوتاهی میکنم ناراحتم از اینکه کنارشان نیستم از اینکه به جای اینکه باری از دوششان بردارم هر لحظه و هر ساعت خودم برایشان یک بار هستم یک ترس یک استرس .

من فقط دیشب از سر لوسی به مامان اسمس دادم که همه غذاهای فریزیم تمام شده غذاهای دست ساز تو و یک اسمایلی ناراحت گذاشتمم تهش . مامان با سراسیمه جواب داد الهی تروبخدا ناراحت نباش برایت غذا درست میکنم و میفرستم !

از خودم ناراحت شدم که چرا اصلا بهش گفتم....من اگر خسته باشم و سلام بی حال بدهم کل روز مامان را تباه کرده ام . خودش که میگوید تا شب بشود و تو برسی خوابگاه و بگویی کلاست تمام شده و رسیدی من همش دعا میخوانم ...هروز صدقه کنار میگذارم ...مامان ها هیچ وقت به شرایط عادت نمیکنند همیشه نگران و دلواپس هستند حتی در شرایطی که خودشان نیاز به حامی دارند .

دلم میخواهد یک روز بشود که ارامش کامل را برایشان فراهم کنم . دلم میخواهد خستگی این چند سال از تنشان بیرون بیاید ....خیلی فکرم مشغول است از اینکه شرایطم جوریست که تنها هستند و من بهشان نمیرستم ناراحتم ...خیلی ناراحت ....اما همش با این فکر میکنم که کمتر از یک هفته دیگر کنارشان هستم .....این هفته هم شب یلدا تولد یک سالگی فندق است  . شب یلدا هایمان از امسال مناسب دار شده و جمع شدنمان با مناسبت ...راستی شما چه پینشهادی برای تولد یک سالگی یه پسرک شطون دارید؟

نظرات 6 + ارسال نظر
بهداد چهارشنبه 20 آذر 1392 ساعت 12:57

معذرت میخوام شاید جای این سوال اینجا نباشد راستش من میخوام عکس قالب وبلاگم را عوض کنم اگر امکان داره لطفا این کدی که میشه عکس قالب رو عوض کرد رو برای من کامنت کنید با سپاس از شما ... در ضمن شب یلداتون هم پیش پیش مبارک

این کد رو دوستانم برای من روی قالب گذاشتند و من بلد نیستم راستش کدوم کده !!
ممنونم شب یلدای شما هم مبارک .

ﺑﺸﺮا پنج‌شنبه 21 آذر 1392 ساعت 11:42 http://biparvaa.blogsky.com

ﻋﺰﺯﺯﻳﺰﻡ...ﻛﺎﻣﻼ ﺩﺭﻛﺖ ﻣﻴﻜﻨﻢ و اﻳﻦ ﺣﺲ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﻲ ﻣﻴﻔﻬﻤﻢ ..اﻳﻨﻜﻪ ﻳﻪ ﻣﺴاﻟﻪ اﻱ ﺑﺮاﻱ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ی ﺭاﻩ ﺩﻭﺭﺕ ﭘﻴﺶ ﻣﻴﺎﺩ و ﺗﻮ ﻫﻴﭻ ﺭﻗﻤﻪ ﻧﻤﻴﺘﻮﻭﻧﻲ ﭘﻴﺸﺸﻮﻥ ﺑﺎﺷﻲ, و اﺣﺴﺎﺳﺎﺗﻲ ﻣﺛﻞ ﻧﺎﺭاﺣﺘﻲ,ﺑﻲ ﻗﺮاﺭﻱ ,اﺳﺘﺮﺱ و ﻋﺬاﺏ ﻭﺟﺪاﻥ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺳﺮاﻏﺖ ﻣﻴﺎﻥ.و ..ﺧﻴﻟﻲ ﺯﺟﺮ ﺁﻭﺭﻩ.
اﻧﺸاﻟﻠﻪ ﺣﺎﻝ ﻣﺎﺩﺭ ﻋﺰﻳﺰﺕ ﻫر ﭼﻪ ﺳﺮﻳﻌﺘﺮ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺸﻪ .ﺁﺭﻩ ﻣﺎﻣﺎﻧﻫﺎ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﻟﻮاﭘﺲ و ﻧﮕﺮاﻧﻦ...
ﺷﺎﺩ ﺑﺎﺷﻲ.

اره عزیزم تو خیلی خوب میفهمی....
ممنونم انشالله خانواده تو هم همیشه سلامت باشند عزیزم
فدای تو

رامگا پنج‌شنبه 21 آذر 1392 ساعت 14:21

مامان ها همیشه همین هستند...حتی اگه بیخ گوششان هم باشیم بازم نگران اینن که کجایی...چه میکنی؟!
:دی
تولد فندقتون پیش پیش مبارک:)

واسه همیشه دیگه اسمشون مامانه
مرسی مرسی

بانوچه پنج‌شنبه 21 آذر 1392 ساعت 16:35 http://www.shaabnevis.blogfa.com

سلام عزیزمممممم ان شاءالله حال مادرت کاملاً خوب میشه ؛ یاد دوران دانشجویی خودم افتادم ... یه شب زنگ زدم ب مامان گفتم دلم ماست میخواد حالا سوپرمارکت درست سرکوچه بود ولی تنبلیم میشد برم بخرم بعد مامان اون یک هفته رو لب به ماست نزده بود تا من برگردم :(

سلام عزیز دلم
ممنونم انشالله مادر شما هم سلامت باشند همیشه
اره بابا مامان من یه غذای خووب درست میکنه زنگ میزنه معذرت خواهی میکنه میگه ببخشید نبودی پختم

ادم هیچ وقت نمیتونه یه ذره از محبتاى مادرش رو جبران کنه...
منم ناراحتم با این که هر روز پیش همیم ولى خیلى نگرانم.
فرصتا کمه

امیدوارم خدا بهمون فرصت بیشتری برای جبران یک سر سوزن این محبت ها بهمون بده ...

سوجی چهارشنبه 27 آذر 1392 ساعت 14:24

نمیدونم چرا با خوندن این مطلبت گریه گردم، خیلی گریه کردم!

اخه چرا؟!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.