یادداشت های دختر کوچیکه خانواده
یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

4 days

چهار روز است که در خانه امن! خودمان هستم ،بدون تلفن های ساعت 5 صبح ، بدون خروپف های تخت کناری ، بدون چراغ روشن ها ،چهار روز است خانه هستم ، همه چی هست ...میز شام سه نفریمان ...صبحانه های مفصل  و مورد علاقه ! با نون بربری های کنجدی سفارشی که بابا صبح ها به عشق من میخرد و میگذارد لای سفره تا من بیدار شوم و بخورم  ، چهار روز است که خانه خودمان هستم با ناهار و شام هایی که سفارش دهنده اش من هستم ، قرمه سبزی ، اش، ابگوشت ، ذزت مکزیکی ...چهار روز است خانه خودمان هستم و رختخواب و جای همیشگیم کنار شومینه .... اتاق خودم و پنجره اتاق محبوبم ...قفسه کتاب ها کمد لباس هایم ، چهار روز است که دارم به راحتی و با ارامش لم میدهم کنار شومینه و از توی حال با مامان توی اشپرخانه بلند بلند حرف میزنیم ،  با ماه مان ! کنار هم میخوابیم ، انار دون میکنیم و میریزیم داخل کاسه و نمک میزنیم و شروع میکنیم از دختر اقدس خانوم گفتن تا خواستگارهای صف کشیده و زنبیل های پشت در !!

لپ تاپ را میاورم منشینیم کنار هم ، همه عکس های این چند وقت را نشانش میدهم ، آن هم دوربین را میاورد و تند تند عکس های مسافرت استارایشان را نشانم میدهد . میخندم دوربین را کنار میگذارم که مثلا چشم ندارم ببینم که با آن یکی دختر و دامادش رفته است سفر . برای اینکه از دلم در بیاید ساکش را باز میکند و مرا با سیر سوغاتی ها خوشحال و غافلگیر میکند ، یک جورابی دستش است . میگیرد سمتم ،" بیا این جوراب  رو برای اوردم عطریست.. ."،میپرم و از دستش می قاپم ، فکر کنم اولین بار است که یک جوراب را  بو میکنم ! سوغاتی هایم را جمع و جورر میکنم داخل کوله همیشگیم میگذارم ،

بغلش میکنم ..میبوسمش ....میبویمش...

بابا را تاحالا اینقدر به خودم نزدیک ندیده بودم ،معمولا احساساتش را بروز نمیدهد ، نظر خاصی نمیدهد ، و همیشه موافق است، شب وقتی رسیدم که داشت نماز میخواند . کمرش گرفته بود و روی میز و صندلی به صورت نشسته نماز میخواند . ایستادم کنارش تا نمازش تمام شود . بغلش کردم و بوسیدمش ..خندید و گفت دخترم لاغر شدی !

خندیدم گفتم واقعا؟خداروشکر از بس که این پله های خوابگاه را بالا پایین میکنم ، میگوید ، لاغر بهتر است اینجوری بهتری ! میخندم و از مامان میپرسم بابا چِش شده قبلن ها چیزی نمیگفت ....

حالا هروز که مرا میبیند میخندد که الان بهتر شدی  ! من هم مشعوف و خوشحال !!

پنجشبه هم داداش به همراه فندق و مامان فندق به خانه مان امدند، به صورت ریپیت شاید 30 بار پشت سر هم گفتم فندق بگو عمه عمه ...تا اخر جیغی کشید و عمه ای گفت که دل من رو برد بیشرف !پسرکمون زمین خورده بود ، بینیش کبود بود اما  هنوز از شیطنتش دست بر نمیداشت،

امروز هم، عصر به قصد خرید بافت با مامان بیرون رفتم ، چیزی که میخواستم رو پیدا نکردم ، یا خیلی کوتاه بودند که نمیشد دانشگاه بپوشم یا اینقدر گنده بودند چاقم میکردند ، فعلا منصرف شدم تا برم اصفهان رو م ببینم شاید چیز بهتری پیدا کردم .

فردا هم بر میگردم ، این  4 روز خیلی زود گذشت انگار همین دیروز بود اومدم

ابان ، ماه محبوب من ِ  ، بهترین اتفاق صبح امروز این بود که صبح با بوی نم بارون از خواب بیدار شدم رفتم یک پتوی دیگه اوردم و از پنجره انقدر بارونو نگاه کردم تا دوباره خوابم برد ،توی این ماه ، نفس های عمیقی میکشم و غیر از حال و هوای محبوب این ماه لباس های جینگیل مستونه زمستانیست و برای من البته شال گردن ! تعداد شالگردن های دست باف مامان دوزم خاطرم نیست ، اما عاشقشونم  و لحظه شماری میکنم که ببرمشون اونجا و بندازم و سه دور دور گردنم بپیچونمش ! من عاشق شالگردنم ! حالا تصمیم گرفتم امسال یکی هم خودم ببافم ، مامانم دیگه نمی بافه ، همه شاکین که چرا همش برای من شال گردن میبافه ، پارسال تو زمستون دوتا بافت ! خواهر زاده عزیزم هم که هرکاری من بکنم باید انجام بدهد که فعلا مامانم دستش به شالگردن اوشون بند است !و غزایای ِ نوه و مغز بادوم که شما ملطفت هستید !

این چند روز اینترنت خانه تمام شده بود و هرچه هی میگفتم امروز شارژش میکنم فردا  شارژش میکنم نمیشد ، تا اینکه امروز همت کردم و شارژش کردم ...نبودم را برای این چند روز ببخشید ...از این ماه لذت ببرید دوستان ...



+دقت که کردم دیدم از اول پست تا نیمه ها از خوراکی و مسائل مربوط به شیکم حرف زدم !

یه همچین دختر شیکمویی هستم و خبر نداشتم





نظرات 6 + ارسال نظر
بهروز شنبه 11 آبان 1392 ساعت 22:16

دوست من حس زیبایی را منتقل کردی عالی بود

کدوم احساس دقیقا؟!

تینا یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 18:10 http://tinak.blogfa.com

قرررررررررررررررربون دختر کوچولوی شکموی خودمون
واقعا حس گرم و نرمی رو منتقل کردی
پستت پر از آرامش بود
انگار وقتی دوریم قدر خونه رو بیشتر میدونیم
ته تغاری تو فیس بوک نداری؟؟

مرسی عزیزم ...

چرا یدونه دارم

تینا یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 23:24 http://tinak.blogfa.com

خب آدرس بده با هم دوست بشیم خب :)

چشم

باران پاییزی دوشنبه 13 آبان 1392 ساعت 14:44 http://baranpaiezi.blogsky.com

ته تغاری جان همیشه آدم وقتی از یه جای دور میاد برای خونواده عزیزه. آخه بیشتر اوقات در نبود آدم جایش رو خالی می کنن و به یاد اون بعضی چیزا از گلوشون پایین نمیره.
امیدوارم هر جا که هستی مایه افتخار و سربلندی خونوادت باشی و دست پر بر گیدی پیششون پر از صداقت و مهربانی و ...

اره عین یه مهمون با ادم رفتار میکنن

ممنونم باران عزیز شما هم موفق باشی

یاشاسین سه‌شنبه 14 آبان 1392 ساعت 18:37

بوق بوق بوق

entezar چهارشنبه 15 آبان 1392 ساعت 03:15

مر30 بازم کولاک کردی جالب بود

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.