یادداشت های دختر کوچیکه خانواده
یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

یادداشت های دختر کوچیکه خانواده

smile

نشسته ام وسط اتاقم . چمدان را گذاشتم ام کنارم .درش را باز کردم با یک دستمال خاک یک سال گذشته که همراهم نبوده را پاک کردم . کشوهای دراورم رو بیرون اوردم و گذاشتم روی زمین تا راحت تر بتونم از بینشون لباس هارو اننخاب کنم . اهنگ ویگن هم در حال پخش شدنه .همراهش میخونم ،بردییی از یادمم دادی بر بادممم ، هر لباسی که بر میدارم اول بازش میکنم نگاه میکنم تصور میکنم که کجا و چه وقت میخواهم بپوشمش . لباس ها به سه دسته تقسیم میشوند . لباسهایی که با خودم میبرم پرت میکنم داخل چمدان. لباس هایی که قرار است اینجا بمانند و وقتی دلم تنگ شد و برگشتم بپوشمان. لباس هایی که یک ماه دیگه قرار است بیام ببرمشان مثل پالتو ،شالگردن ....از بین لباس ها تونیک سفید رنگی که رویش دخترکی با موهای پریشان است را برمیدارم ، بو میکنم ، هیچ وقت نپوشیدمش اما با لبخند میزارمش داخل چمدان طوسی رنگم .

کنار کتابخانه ام نشسته ام و کتاب های مورد نیاز و به درد بخورم رو برمیدارم . چشمم میوفته به قفسه کتاب های کنکورم ...لبخند میزنم و میزارمشان کنار ....

سر رسید معروف خودم رو از بین قفسه کتاب ها و دفتر ها پیدا میکنم ورق می زنم چند خطیش رو میخونم و لبخند میزنم میگذارم کنار ....

قاب عکس های روی میز رو نگاه میکنم ، عکس خودم کنار داداش رو برمیدارم لبخند میزنم میزارم کنار . عکس خانوادگی من در کنار 5 نفر دیگه رو هم بر میدارم میزارم کنار ...دارم لبخند میزنم و دست میکشم روی ادمهای خوب این قاب عکس که بین در میبیم مامان دست به سینه ایستاده و داره من رو نگاه میکنه لبخند میزنه میگه

"این همه رو میخوای ببری مگه قرار نیست بیای "

لبخند میزنم قاب عکس رو به سینم فشار میدم چرا میخوام برگردم چرا ،میزارمش روی چمدون . در چمدون رو میبندم میزارم کنار...


نظرات 5 + ارسال نظر
آقای لزج جمعه 5 مهر 1392 ساعت 20:51

لباس پلو خوری رو هم به دسته بندی بالا اضافه بکن :دیییی

چرا شکلکا ثبت نمیشن؟

ای بابا جایی نمیریم که پلو بخوریم والا لباس ببرم چیکار
نمیدونم من میزارم ثبت میشه نگا

تینا جمعه 5 مهر 1392 ساعت 22:17 http://tinak.blogfa.com

عزییییییییییییییییییزم
دقیقا میفهمم چی میگی
اولین شبی که خوابگاه بودم، همش دلم میخواست به یکی زنگ بزنم. اصلا خیلی عجیب بود که همش با بهانه و بی بهانه به مامانم زنگ میزدم. در حالیکه از خونه، سرسنگین جدا شده بودم ازش
انگار آدم تازه میفهمه چی داره
به نظرم این فاصله ها گاهی خیلی هم بد نیست :)

اره این فاصله اصلا بد نیست من که راضیمم . ادم میاد خونه حس مهمون داره اصلا از بَس فاصله بوده

/...//..//// شنبه 6 مهر 1392 ساعت 00:34

:) ایشالا به سلامتی و خیر و خوشی

مرسی ایشالا

Mahsa شنبه 6 مهر 1392 ساعت 00:37 http://www.nice-dolhouse.blogfa.com

آخی.. :)

7660 شنبه 6 مهر 1392 ساعت 14:24

لباس های رنگی رنگی ببر که روحیه بهت بده. لزج راست میگه لباسهای پلوخوری هم ببر برای کلاس گذاشتن لازم میشه:)) به دل خوش انشاا..

باشه میبرم اگه یه وخ مهمونی چیزی دعوت شدیم گود بای پارتی چیزی
اره یه مدت خیلی مشکی میپوشیدم و دوست داشتم، همش تاثیر داشت خودم نمی دونستم، الان رنگاورنگ میبرم میپوشم
مرسی استاد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.